پاسخ به:رباعیات سلمان ساوجی
گر زانکه بدین شاهدی و شیرینی
در خود نگری، بروز من بنشینی
منگر به جمال خویشتن، ور نگری
در آینه، هر چه بینی از خود بینی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در معده خالی ندهد مل ذوقی
بی ساغر میندارد از گل ذوقی
بی برگ و نوای عیش حاصل نشود
از برگ گل و نوای بلبل ذوقی
ای بس که شکست و باز بستم توبه
فریاد همی کند ز دستم توبه
دیروز به توبهای شکستم ساغر
امروز به ساغری شکستم توبه
در معرض رویت قمر آمد بشکست
در رشته لعلت شکر آمد به شکست
موی تو ز بالا به قفا باز افتاد
ناگاه سرش بر کمر آمد به شکست
با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست
در شوخی و دلبری خم ابروی اوست
بالای تو چشم است که مییارد گفت
با دوست که بالای دو چشمت ابروست
آورد بهم تیر و کمان را در دست
تیر آمد و در خانه خویشش بنشست
آمد به سر تیر کمان خانه فرو
انصاف که نیک از آن میان بیرون جست
آتش ز دهان شمع دیشب میجست
ناگاه سپیده دم زبانش بشکست
سر رشته به پایان شد و تابش بنماند
روزش به شب آمد و بروزم بنشست
تا ناله بلبلم به گوش آمده است
دل با سر عیش نای و نوش آمده است
رگ از تن خشک تاک برخاسته است
خون در تن جام می بجوش آمده است
ای سکهای از خاک درت بر هر وجه
ار سیم رخ تو نیست نازکتر وجه
از هر چه نسیم سحری میآورد
جز خاک درت نمینشیند در وجه
دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهی رست
گفتا که شب است دست از دستم بدار
تا با تو نگیردم کسی دست به دست
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سایه چتر تو جهان معمور است
المتنه الله که عدو مقهور است
بر رغم عدوی تو ولی منصور است
در طیرهام از باد که آمد سویت
وز شانه که دست میزند در مویت
خود سایه که باشد که فتد در پیشت؟
خورشید که باشد که جهد در کویت؟
قسمم همه درد است و دوا چیزی نیست
در سینه به جز رنج و عنا چیزی نیست
درد است گرفته سر و دستم در دست
دردا که به جز درد مرا چیزی نیست
این اشک گریز پا که خونی من است
در خون من از عین زبونی من است
با اینهمه کز چشم من افتاد، دلم
با اوست که یار اندرونی من است
این عمر نگر چه محنت افزای آمد
وین درد نگر چه پای بر جای آمد
درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود
کارش چو به جان رسید در پای آمد