غزل شمارهٔ ۷۱
جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدهست
میجهد چشمم همانا وقت دیدار آمدهست
جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب
قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمدهست
میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم
بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمدهست
زان دهان میخواهد از بهر امان، انگشتری
جان زار من که زیر لب، به زنهار آمدهست
تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک
از فراقت روز برمن، چون شب تار آمدهست
بیتو گرمی خوردهام، در سینهام خون بسته است
بی تو گر گل چیدهام، در دیدهام خار آمدهست
گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده ست
همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمدهست
روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم، چو شب
در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار، آمدهست
گر بلا بسیار شد، سلمان برو، مردانه باش
بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمدهست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۶
مشک ریزان میجهد، باد صبا از کوی دوست
شاخهای گویی ربودست، از خم گیسوی دوست
دوست میدارم نسیم صبح، راکو، در هوا
تا نفس میآیدش، جان میدهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من
دوستر میدارم، از هر دو جهان یک موی دوست
جان به رشوت میدهم، باشد که بگشاید، نقاب
چون کنم نتوان به جانی باز کردن روی دوست
منصب سکان دولت گوی خوبی میزند
آن سر صاحب سعادت کوکه گردد کوی دوست
یار، در میدان دولت خانه وصلم، چو نیست
میکنم آمد شدی، پیش سگان کوی دوست
دوست دشمن پرور است ای دوستان تدبیر چیست
خوی او این است و من خو کردهام با خوی دوست
ور به زورم میکشد یا میکشد، او حاکم است
من ندارم، زور دست و پنجه و بازوی دوست
دوستان گویند: سلمان باز کش خود را ازو
میکشم خود را و بازم میکشد دل سوی اوست
غزل شمارهٔ ۷۷
من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست
بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست
کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد
جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
آیینه صفات خدایی و خلق را
جمعیتی که روی نمود، از صفات توست
چشم بدان، ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان، در لقای توست
آنچ از تو میرسد به من احسان و مردمی است
و آنها که میرسد، به تو از من دعای توست
موی تو بر قفای تو دیدم، بتافتم
گفتم، مگر که دود دلی، در قفای توست
مویت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
سودای کج مپز، که کمند بلای توست
گر بنده مینوازی، ور بند میکنی
ما بندهایم، مصلحت ما، رضای توست
ور قطع میکنی سرم، از تن بکن، که نیست
قطعا برین سرم سخنی، رای، رای توست
خاک درت، به خون جگر گشت حاصلم
سلمان برو، که خاک درش خونبهای توست
غزل شمارهٔ ۷۹
بیوفا میخواندم، آن بیوفا، پیداست کیست
من به مهرش میدهم جان، بیوفا پیداست کیست
باز بی مهر و وفا، میخواندم اما به گل
مهر نتوان کرد پنهان، بیوفا پیداست کیست
بیوفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد
ما بر آن عهدیم و پیمان، بیوفا پیداست کیست
جان فدای او شد و او داد جانم را به باد
در میان جان و جانان، بیوفا پیداست کیست
صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا
گل جوابش داد خندان، بیوفا پیداست کیست
یار گیرم بیوفا میگیردم، چون صبحدم
بر تو چون خورشید تابان، بیوفا پیداست کیست
او عتابی میکند، اما وفا، میگویدم
رو تو خوش میباش، سلمان، بیوفا پیداست کیست
غزل شمارهٔ ۸۰
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست
خاک پایش را تصور میکند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست
میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست
خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود
کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست
جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست
جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست
کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست
دل ز سلمان برد و خونش خورد و میگوید کنون
کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست
غزل شمارهٔ ۸۱
سرو خواند، با تو خود را راست، اما راست نیست
سرو را این حسن و زیبایی که قدت راست نیست
راستی را سرو بس رعناست اما این که باد
در سر افکندست، یعنی با تو هم بالاست نیست
قصد جانم میکنی، من خود، فدایت میکنم
گر تو پنداری، که تقصیری که هست، از ما نیست
غزل شمارهٔ ۸۲
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند، آنکه گرفتار بند و سودا نیست
غم ملامت دشمن، ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست، پیدا نیست
پدر به دست خودم، توبه میدهد وین کار
به دست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر میکند ز جوشن جان
اگر تو را، سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم، که ز راز تو دم زنم، چون نی
وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نیست
تو راست، بر سر من جای تا سرم بر جاست
دریغ عمر عزیزم، که پای بر جا نیست
حدیث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز
بجان دوست، که یک موی، زیر بالا نیست
خیال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست
کجاست، نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب، مداوای عشق پرسیدم
جواب داد، که سلمان به جز مدارا نیست
غزل شمارهٔ ۸۴
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست
هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است
هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست
ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست
شب هجران ترا هست، به غایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست
مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
این نظر باد گران است، ترا با ما نیست
خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست
ای صبا، خیز تو را سلسلهای بر پا نیست
دل و دین کردهای از ما طلب و این سهل است
مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست
آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سختتر از خارا نیست
غزل شمارهٔ ۷۸
هست آرام دل، آن را که دلارامی هست
خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست
بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز
مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست
تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست
هیچ اگر یک سر مو در دو جهان کامی هست
ساقی امشب، سر آن جام لبالب دارم
کاخر اندوه مرا، نیز سرانجامی هست
عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش
تا ندانند، که در مجلس ما خامی هست
حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او
جان تیمار مرا، پیش تو پیغامی هست
شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید
صبح امید مرا، همنفس شامی هست
به فدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد
هر کجا، در همه آفاق گل اندامی هست
صبر و آرام ز سلمان چه طمع میداری
تو برآنی که مرا صبری و آرامی هست
غزل شمارهٔ ۸۸
بهار باغ و گل امروز، گوییا خوش نیست
ندانم این ز بهارست، یا مرا خوش نیست
دلا به عز قناعت بساز و عزت نفس
که بار منت احسان هر گدا، خوش نیست
برون ز گنج قناعت، بسیط روی زمین
به پای حرص بگشتیم و هیچ جا، خوش نیست
غزل شمارهٔ ۸۹
دل میخرد حبیب و مرا این متاع نیست
گر طالب سرست برین سر، نزاع نیست
کاری است عشق مشکل و حالی است بس غریب
کس را به هیچ حال بران، اطلاع نیست
دنیا خرند اهل مروت به هیچ وجه
ارباب عشق را هوس این متاع نیست
در عاشقی دلا ز ملامت مشو ملول
کاحوال خستگاه هوا جز صراع نیست
در سر ز استماع الست است مستیی
ما را که احتیاج شراب و سماع نیست
چون زلف اگر به تیغ سرم قطع میکنی
ما را به مویی، از تو، سر انقطاع نیست
هیچ آتشی به حرقت فرقت نمیرسد
وان نیز دیدهام به سوز و وداع نیست
سلمان امید مهر از آن ماهرو مدار
زیرا میان این مه و مهر اجتماع نیست
غزل شمارهٔ ۸۳
بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست
صبرست، دوای من و دردا، که مرا نیست
از هیچ طرف راه ندارم، که ز زلفت
بر هیچ طرف نیست، که دامی، ز بلا نیست
عشق است، میان دل و جان من و بیعشق
حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست
زاهد دهدم، توبه، ز روی تو، زهی روی
هیچش، ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست
مهری و وفایی که تو را نیست، مرا هست
صبری و قراری که تو را هست مرا نیست
غزل شمارهٔ ۹۲
حاصلی، زین دور غم فرجام، نیست
در جهان دوری، چو دور جام نیست
گر چه دورانی خوش است، ایام گل
خوشتر از دوران عشق، ایام نیست
روز حسن دلبران را شام، هست
بامداد عاشقان را شام، نیست
ساقیا جامی که ما را بیش ازین
برگ نام و ننگ خاص و عام نیست
کار خام ما لبت سازد، نه می
زانک کار پخته کار خام، نیست
فاسقان، بدنام و صالح، نیک نام
عارفان را در میان، خود نام نیست
تا چه خواهد شد مرا، فرجام عشق
ظاهرا عشق مرا فرجام، نیست
ناله میگوید به آواز بلند
قصه ما حاجت پیغام نیست
پیش ما باری ندارد هیچ کار
هر که صاحب درد و درد آشام نیست
جان سلمان تا نسیم دوست یافت
از هوایش چون نسیم، آرام، نیست
غزل شمارهٔ ۸۷
میکشم دردی که درمانیش، نیست
میروم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست
هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست
خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست
چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست
چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست
هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
غزل شمارهٔ ۸۵
چشم من گوش خیالت دارد، اما خواب نیست
هست جان را، عزم پا بوست ولی، اسباب نیست
دیده را هر شب خیالت میشود مهمان، ولی
دیده را اسباب مهمان در میان جز آب نیست
رویت آمد، قبله دل ابروت، محراب جان
اهل معنی را برون، زین قبله و محراب نیست
با خیالت، خواب در چشمم نمیگیرد قرار
خواب میداند که راه سیل، جای خواب نیست
رشته جانم کی آرد تاب شمع روی تو
چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نیست
مجلس ما روشن است، از طلعتش، مه را بگو
دیده بر هم نه، که امشب حاجت مهتاب نیست
رسم دین بگذاشت سلمان، مذهب رندی گرفت
ترک این مذهب گرفتن، مذهب اصحاب نیست