غزل شمارهٔ ۳۴۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۴۵
تا سودا شب نقاب صبح صادق کردهای
روز را در دامن مشکین شب پروردهای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
گر چه جان بخشیدهای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خوردهای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پردهای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر بردهای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشاندهای
برگ سوسن بر کنار نسترن گستردهای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلودهای
یا غبار درگه صاحب به لب بستردهای
غزل شمارهٔ ۳۳۹
باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
خون من ریختی و جان مرا پروردی
شرط کردی که دل سوختگان را نبرم
دل من بردی و آن قاعده باز آوردی
خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی
جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست
خنکا باد صبا گر نکند دم سردی
میروی گردئ صفت در عقب او سلمان
به ازان نیست که اندر عقب او گردی
زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی
ترک درمان کن اگر عارف صاحب ذوقی
غزل شمارهٔ ۳۴۶
لعل را بر آفتاب حسن گویا کردهای
ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای
گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر
صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
نکتهای با عاشقان در زیر لب فرمودهای
عالمی اموات را در یکدم احیا کردهای
بعد ازین گر پیش چشمم بر کنار افکندهای
در میان مردمم چون اشک رسوا کردهای
گفتهای احوال ما اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن این شکوه کزما کردهای
غزل شمارهٔ ۳۴۲
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی
بردم به کمانخانه ابروی تواش پی
خامند کسانی که به داغت نرسیدند
من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟
ساقی به سفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بد هم در قدح کی
صد بار می لعل تو جانم به لب آورد
ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم
ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که این نامه کنم طی
بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
بی بویت اگر برگذرد باد بهاری
حقا که بود بر دل من سردتر از دی
سلمان ره سودای تو میرفت غمت گفت
کین راه به پای چو تویی نیست بروهی
غزل شمارهٔ ۳۱۲
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می میخوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آوردهاند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمیتوانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
غزل شمارهٔ ۳۴۸
در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی
کردیم سوال و نشنیدیم جوابی
خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را
جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست
ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد
شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب
ای بخت شبی بخش بدین یکدمه خوابی
جان خواست که در لطف به شکل تو بر آید
هم رنگی طاوس هوس کرد غرابی
دی مدعیی دعوت من که سلمان
تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی
آمد به سرم عشق که مشنو سخن او
تو روی به ما کردهای او روی به آبی
غزل شمارهٔ ۳۳۷
سرو سهی که کارش بالا بود همیشه
پیش تو دست بر هم بر پا بود همیشه
از تنگی دهانت یک ذره گفته باشد
هر ذره کو به وصفت گویا بود همیشه
تا شاهد جمالت مستور باشد از من
اشکم میان مردم رسوا بود همیشه
دل در هوای زلف مجنون رود مسلسل
جان از خیال رویت شیدا بود همیشه
جای دل است کویت ز آنجا مران به جورش
بگذار تا دل من بر جا بود همیشه
انوار عکس رویت در دیه و دل من
چون می در آبگینه پیدا بود همیشه
هرلحظه چشمهایت بر هم زنند مجلس
آری میان مستان اینها بود همیشه
آباد چون بماند آن دل که در سوادش
از ترک تاز چشمت یغما بود همیشه؟
آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
باید که از دو عالم تنها بود همیشه
آنکس که از دو زلفت مویی خرد به جانی
زان حلقه حاصل او سودا بود همیشه
تا در کنارم آید یک روز چون تو دری
از خون کنار سلمان دریا بود همیشه
غزل شمارهٔ ۳۳۶
ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده
گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی
در میکدهها چشم سیاه تو کشیده
چشمت به اشارت دل من برد و فدایت
چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
زلف تو بپوشد سراپای قدت را
آن شعر قبایی است به قد تو بریده
سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت
فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده
چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته
دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده
ناصح سخن بوالعجم میشنواند
سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده
غزل شمارهٔ ۳۴۴
از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی
هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی
خون کرد دلم را غم یک روز فراقش
خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟
هنگام وداعت سخن این بود که من زود
باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی
رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم
آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی
ای مژده رسان کی ز ره آیی به سلامت؟
ورین منتظران را دهی از بند رهایی؟
مگذار هوای دل و آب مژهام را
ضایع که تو پرورده این آب و هوایی
گفتند که او با تو نیاید نشنیدم
با آنکه دلم نیز همی داد گواهی
ای مردم چشم ار چه نمیبینمت اما
پیوسته تو در دیده غمدیده مایی
باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش
فرخ تو که در سایه اقبال همایی
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
آه از تو برین دل در رحمت نگشایی
از ضعف خیالت به سرم راه نیارد
گر ناله سلمان نکند راهنمایی
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ماییم به کوی یار دلجوی
دیوانه زلف آن پری روی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
چون دردل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دلجوی
بیمار فتادهام به کویت
راز دل من، فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
آویخته جان ما به یک موی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده گویی
من ترک نگار و می نگویم
ای واعظ عاشقان تو میگوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی
غزل شمارهٔ ۳۰۴
مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان
ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت
هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، یک روز میخرامد
میروید از زمین تن، میبارد از هوا جان
باد صبا ز کویت، جان میبرد به دامن
در حیرتم کز آنجا، چون میبرد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب
گر میشود میسر، سهل است گو بر آ جان
در گوشههای چشمت جان جای کرد جانا
زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت
دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیدهای
تا بیگناه از ما چرا چون بخت بر گردیدهای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوستهای و ز دوستان ببریدهای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیدهای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیدهای
از اشک سلمان کردهای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیدهای
غزل شمارهٔ ۳۳۵
ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود میرهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به
اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
غزل شمارهٔ ۳۵۴
به نیازی که با خدا داری
که دلم بیش ازین نیازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من بردهای ز دست مده
چه شود گر دلی به دست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار
عاشقان چون کنند بیزاری
زارم از بی زری و میترسم
که کشد بی زری به بیزاری
چاره کار من زرست چو نیست
زاریی میکنم به ناچاری
بخت خود را به خواب میبینم
کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خواست
از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر
نظری کن به ما اگر یاری
بوی زلفت اگر مدد ندهد
برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمان را
عشق در میخورد به سر، باری