0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۱۷

نو بهار است ای صنم، عیش بهار آغاز کن

ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحی ساز کن

غنچه مستور در بستان ورق را باز کرد

عارفا از نام مستوری ورق را باز کن

گر شرابی می‌خوری، با نرگس مخمور خور

ور حریفی می‌کنی، با بلبل دمساز کن

لاله و نرگس به هم جام صبوحی می‌کشند

صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن

راستی بستان مقام دلنوازست این زمان

خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن

می‌دهند آوازه گل بلبلان خیز ای صبا!

از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن

باد جان می‌بازد ای گل در هوایت گر تو نیز

خرده‌ای داری نثار عاشق جانباز کن

از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو

سرو قدا بر لب جو، میل سرو ناز کن

باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب بال

مست و عاشق در هوای گلرخی پرواز کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۱۸

جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن

بس نازک است جانب رویش رها مکن

از من دلا منال که دادی مرا به دست

کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن

دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر

خود رفته‌ای و دیده شکایت ز ما مکن

درد محبتی اگرت در درون بود

زنهار جز به داغ جبینش دوا مکن

سودای مشک خالص اگر داری ای صبا!

مگذر ز چین زلفش و فکر خطا مکن

یک روز وعده‌ای به وفایی بده مرا

وانگه چنان که عادت توست آن وفا مکن

ای دوست هر جفا که تو داری بدست خصم

بر من بکن و لیک ز خویشم جدا مکن!

عشاق را کشیدن جور و جفاست خو

سلمان برو به مهر و وفا خو فرا مکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۰

ای وصالت آرزوی جان غم فرسود من

خود چه باشد جز تو و دیدار تو مقصود من

مایه عمرم شد و سود من از عشقت فراق

این بد از بازارسودایت زیان و سود من

تو طبیب و من چنین بیمار و شربت خون دل

با چنین تیمارگی ممکن بود بهبود من؟

آه دود آلود من، روزی خرابیها کند

هان هذر کن زینهار از آه دود آلود من!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۱

بیخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من

غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من

تیر مژگان تو از جوشن جان می‌گذرد

بر دل من مزن ای جان که تویی در دل من

روز دیوان قیامت که منازل بخشند

عرصات سر کوی تو بود منزل من

هر کسی می‌کند از یار مرادی حاصل

حاصل من غم یارست و خوشا حاصل من!

نه رفیقی است که باری ز دلم برگیرد

نه شفیقی است که آسان کند این مشکل من

دوش در بحر غمت غوطه زنان می‌گفتم:

چیست تدبیر من و واقعه هایل من؟

می‌شنیدم ز لب بحر که سلمان مطلب

راه بیرون شد ازین ورطه بی‌ساحل من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۶

گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو

ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو

آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی

شیرین حدیثی می‌کند، مطرب شراب تلخ کو؟

با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا

آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو

چون دور دور من بود، پیمانه‌ای برده به من

من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو

خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان

رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟

من با می و معشوقه از دور ازل خو کرده‌ام

امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو

در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا

سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۴

قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این

اشکم روان شدست، ز عین عناست این

در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی

غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟

عمریست تا نشسته‌ام ای دوست بر درت!

نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟

می‌گفت: کام جان تو از لب روا کنم

این خود نکرد جان به لب آمد رواست این

بگذشت دوش بر من و انگشت می‌نهاد

بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟

تهدید می‌نمود ولی گفت: چشم من

دل می‌برد ز مردم والحق جفاست این

او می‌کند جفا و من انگشت می‌نهم

بر حرف عین خویش که عین خطاست این

عهدی است تا نمی‌شنوم بویت از صبا

از توست یا ز سستی باد صباست این

می‌زد غم تو حلقه و در بسته بود دل

جان گفت در مبند که دلدار ماست این

سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!

گفتا: چه می‌کنم که محل بلاست این؟

پرسیده‌ای که ناله سلمانت از چه خواست؟

آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۵

خوش آمدی، ز کجا می‌روی؟ بیا بنشین

بیا که می‌کنمت بر دو دیده جا بنشین

همین که روی تو دیدیم، باز شد دردل

چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین

مرا تو مردم چشمی، مرو مرو ز سرم

مرا تو عمر عزیزی، بیا بیا بنشین

اگر به قصد هلاک آمدی هلا بر خیز

ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشین

سواد دیده من لایق نشست تو نیست

اگر تو مردمیی می‌کنی، هلا بنشین

فراغتی است شب وصل را ز نور چراغ

به شمع گو سر خود گیر یا ز پا بنشین

میان چشم و دلم خون فتاده‌است دمی

میانشان سبب دفع ماجرا بنشین

ز آب دیده ما هر طرف روان جویی است

دمی ز بهر تفرج به پیش ما بنشین

صبا رسول دلم بود و سست می‌جنبید

شمال گفت: تو رنجوری ای صبا بنشین!

چو گرد داد به بادت هوای دل سلمان

برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۳

ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من

عشق است عادت تو و در دست خوی من

جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!

آن روز را که کم شود این آرزوی من

برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:

بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من

خون می‌خورم به جای می و ذوق مستیم

داند کسی که خورد دمی از سبوی من

از چشم من برفت چو آب و در آتشم

کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟

آن سرو سرکش متمایل که میل او

باشد به جانب همه الا به سوی من

سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی

فی‌الجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۳۳

دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو

چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو

ذره حالم نمی‌گردد ز حال ذره‌ای

کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو

گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد

بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو

کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات

تا خراب آباد جان من شود معمور ازو

ای خضر زان چشمه نوشین نشانی باز ده

کاروزی شربتی دارد دل محرور ازو

چشم مستش را ورق افشان کرد چشمم را بپرس

تا چه می‌خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو

دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان

در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو

هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت

همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو

بر بیاض دیده سلمان می‌کند نقش سواد

کان جو بگشاید ببارد لولو منثور ازو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۲۷

هندوی زلف سرکشت با تو نشسته روبرو

حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو

از همه سوی می‌دهد، بوی حبیب لاجرم

می‌روم از هوای تو، همچو نسیم سو به سو

کرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر

ناله من که می‌رود، خانه به خانه کو به کو

بر لب جوی نیست چون، قامت او صنوبری

باورت ار نمی‌شود، خیز به جوی جو به جو

بس که به بوی وصل خود، هر نفسی دمی زنم

خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو

روی گل و بنفشه را باز چه می‌کنی به پا

سنبل چین زلف آن، آهوی مشک بو به بو

من نه چو شانه کرده‌ام در سر طره تو سر

از چه سبب نشسته است، آینه با تو رو بره رو؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۳۲

داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو

رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو

ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان

ناله از دل می‌کند فریاد ازو فریاد ازو

در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل

دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو

می‌نشاند باد سرد دل چراغ عمر من

حاصل عمرم نگر چون می‌رود بر باد ازو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۳۰

باز می‌افکند آن زلف کمند افکن او

کار آشفته ما را همه در گردن او

مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد

کار خود بلبل سودا زده بر دامن او

آتش عارض او از دل ماهر دودی

که برآورد بر آمد همه پیرامن او

اینکه مویی شده‌ام در غم آن موی میان

کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او

چه کنم حال درون عرض که حال دل من

می‌نماید رخ چون آینه روشن او

آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم

نکند هیچ اثر در دل چون آهن او

باز بر هم زده‌ای زلف به هم برزده‌ای

که رباید دل مسکین من و مسکن او

رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده‌اند

مردم از شیوه چشم تو و از شیون او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۳۱

ای سر سودای من رفته در سودای تو

باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو

گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو

بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو

جای سروت در میان جویبار چشم ماست

گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو

گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست

خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو

سرو لافی می‌زند یعنی که بالای توام

سرو بی‌برگی است باری تا تو بود بالای تو

چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است

چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو

رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست

بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۳۸

صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه

رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه

هر صورت آبادان کز باده شود ویران

معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه

سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی

در دور ازل با ما پیموده به پیمانه

دانی که کند مستی در پایه سرمستی

مردی ز سر هستی برخاسته مردانه

در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن

ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه

ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد

زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه

در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری

زنجیر کجا دارد پای من دیوانه

چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته

جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه

زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا

هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۴۰

دلا من قدر وصل او ندانستم تو می‌دانی

کنون دانستم و سودی نمی‌دارد پشیمانی

شب وصل تو شد روزی و قدرش من ندانستم

به دشواری توان دانست قدر آسانی

به بایدی نا گه از رویت فتادم دور چون مویت

به سر می‌آورم دور از تو عمری در پریشانی

به آب دیده هر ساعت نویسم نامه‌ای لیکن

تو حال ما نمی‌پرسی و نقش ما نمی‌خوانی

حدیث کار و بار دل چه گویم بارها گفت:

که بد حال است و تو حال دل من نیک می‌دانی

سر خود را نمی‌دانم سزای خاک درگاهت

ولیکن کرده‌ام حاصل من این منصب به پیشانی

الا ای بخت کی باشد که باز آن سرور رعنا را

بدست آری بناز اندر کنار ماش بنشانی؟

صبا چون نیست امکان تصرف در سر کویش

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!

چو زلف او مرا جانی است سودایی ز من بستان

به شرط آنکه چون پیشش رسی در پایش افشانی

برو در یک نفس بازا که یک دم ماند سلمان را

نخواهی یافتن بازش دمی گر دیرتر مانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها