0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۵

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم

من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم

گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم

ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟

آشفته حال داند، آشفتگی حالم

پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن

کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم

بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان

دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم

گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی

مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم

من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل

دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم

بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده

یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم

سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب

بر عادت عبادت، آید به سر خیالم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۷

کمترین صید سر زلف کمند تو منم

چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟

در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست

یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم

درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم

آشنایی مددی دستی و پایی بزنم

جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟

یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟

با خیال تو نگردد دگری در نظرم

جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم

شور سودای من و تلخی عیشم بگذار

بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم

قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست

سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم

ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام

در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را

به در دوست که من گمشده در خویشتنم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۶

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم

وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم

من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام

می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم

ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت

گر بجویی باز یابی خون او در گردنم

زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من

از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم

گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم

ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم

بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب

زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم

رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب

من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم

زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات

خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم

من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می

گردد از یاد قدح خندان روان روشنم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۸

تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم

ولیک گردش گردون گرفته است عنانم

مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین

به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟

تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من

بدین طریق که می‌رانم آب دیده بمانم

برید ما به جز از آب دیده نیست گر از تو

اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم

ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده

مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم

مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت

به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم

مرا اگر بخوانی همین بس است که باری

ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم

به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم

به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم

تو گفته‌ای که ز سلمان، فتاده‌ایست، چه آید؟

من اوفتاده‌ام اما چو سایه با تو روانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۹

بر افشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم

برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم

بسان ذره می‌رقصند دلها در هوا امشب

خرامان گرد و در چرخ آی ای جان ماه تابانم

بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف بنوازم

بده رطل گران ساقی ز دست خویش بستانم

گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم

به آه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم

دل من باز می‌گردد به گرد لعل دلخواهش

نمی‌دانم چه می‌خواهد دگر بار این دل از جانم

شکار آن کمان ابرویم، اینک داغ او بر دل

ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم

برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم

نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم

اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم

وگر بندم نهد بر پا اسیری بند فرمانم

اگر بر آستانش پا نهاد از بی‌خودی سلمان

مگیر ای مدعی بر من که پا از سر نمی‌دانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۱

به درد دل گرفتارم دوای دل نمی‌دانم

دوای درد دل کاری است بس مشکل نمی‌دانم

به چشم خویش می‌بینم که خواهد ریخت خون دل

ندانم چون کنم با دل من بیدل نمی‌دانم

بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره

ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمی‌دانم

چه گویم ای که می‌پرسی ز حال روزگار من

که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمی‌دانم

مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل

که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمی‌دانم

از آنت در میان دل چو جان جا کرده‌ام دایم

که من جای تو در عالم برون از دل نمی‌دانم

مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان

من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمی‌دانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۲

ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم

سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم

در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده‌ام

غازیم غازی، به جان خویش بازی می‌کنم

کمترینت بنده‌ام کت عاقبت محمود باد

سالها شد تا بدین درگه ایازی می‌کنم

خاک پایت شد سر من بر سر من می‌گذر

تا چو گرد از رهگذارت سرفرازی می‌کنم

رفتن این راه دشوارست و این ره رفتی است

دیگران رفتند و من هم کارسازی می‌کنم

جان قلبم لایق بازار سودای تو نیست

لاجرم در بوته دل جان گدازی می‌کنم

صد رهم راندی و می‌گردم به گردت چون مگس

باز خوان یک نوبتم تا شاهبازی می‌کنم

غمزه‌ات می‌ریخت خونم گفتمش از چیست؟ گفت:

بر تو رحم آمد مرا مسکین نوازی می‌کنم

گفتمش ناز و عتابت چیست؟ با اهل نظر

گفت: سلمان این ز فرط بی‌نیازی می‌کنم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۴

بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم

به از آن نیست که هم با در میخانه شوم

من اگر دیر و گر زود بود آخر کار

با سر خم روم و در سر پیمانه شوم

وقت کاشانه اصلی است مرا، می‌خواهم

که ازین مصطبه سرمست به کاشانه شوم

بوی آن سلسله غالیه بو می‌شنوم

باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم

تن و جان را چه کنم مصلحت آن است که من

ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم

گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو

تا همین دم به فدای تو چو پروانه شوم

من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم

تا به سر در طلب موی تو چون شانه شوم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۳

همیشه نرگس مست تو را بیمار می‌بینم

ولی در عین بیماریش مردم‌دار می‌بینم

جهان می‌گردد از سودا، سیه بر چشم من هر دم

که چشم نازنینت را چنان بیمار می‌بینم

ز شربتخانه لطفت دوایی ده که با دردت

دل سست ضعیفم را قوی افکار می‌بینم

ز باد ار می‌وزد بر من نسیم دوست می‌یابم

به آب ار می‌رسم در وی خیال یار می‌بینم

نشان طاق ابروی تو را پیوسته می‌پرسم

خیال سرو بالای تو را بسیار می‌بینم

ز باغ حسن خود بر خورد که من در سایه سروت

جهانی را ز باغ عمر برخوردار می‌بینم

رخت آیینه حسن است و حسنت صورت و معنی

من این صورت که می‌بینم در آن رخسار می‌بینم

حدیث سوزناک دل از آن با شمع می‌گویم

که بر بالین خود او را به شب بیدار می‌بینم

درون روشن سلمان که هست آیینه عشقت

بحمدالله که این آیینه بی‌زنگار می‌بینم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۶

سؤالی می‌کنم، چیزی نه بیش از پیش می‌خواهم

فقیرم، مرهمی بهر درون ریش می‌خواهم

مرا از در چه می‌رانی؟ نمی‌خواهم ز تو چیزی

ولی بستانده‌ای از من، متاع خویش می‌خواهم

به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را

شده قربان آن ترکان کافر کیش می‌خواهم

همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم

به غیر از من که درد عشق هر دم بیش می‌خواهم

مرا گفتی که چون می‌ری زیارت خواهمت کردن

پس از مرگ است این امید و من زان پیش می‌خواهم

ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد

نپنداری که این تنها من درویش می‌خواهم

عزیمت کرده‌ام سلمان که در راه غمش جان را

ببازم همت از یاران نیک اندیش می‌خواهم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۸

ما به دور باده در کوی مغان آسوده‌ایم

از جفا و جور و دور آسمان آسوده‌ایم

در حضور ما نمی‌گنجد گرانی جز قدح

راستی ما از حضور این گران آسوده‌ایم

زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت

گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده‌ایم

چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ

هر یکی را حالتی ما در میان آسوده‌ایم

هر که را می‌بینم از کار جهان در محنت است

کار ما داریم کز کار جهان آسوده‌ایم

پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان

بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسوده‌ایم

صدر جوی بارگاه قرب می‌گردد به جان

بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده‌ایم

زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان

کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسوده‌ایم

دوستان از بوستان جویند سلمان میوه‌ها

ما به انفاس نسیم بوستان آسوده‌ایم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۰

تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم

چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم

تو باد پای عزیمت، چو باد می‌رانی

من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم

تو آفتاب منیزی که می‌روی ز سرم

فتاده بر سر ره من به سایه می‌مانم

شکسته بسته زلف توام روا داری

فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟

بدست لطف عنان را کشیده‌دار که من

ز پای بوس رکاب تو باز می‌مانم

نه پای عزم و نه جای نشست در منزل

بمانده‌ام ره بیرون شدن نمی‌دانم

دریغ روز جوانی که می‌رود عمرم

فسوس عمر گرامی که می‌رود جانم

تو آن نه‌ای که کنی گاگاه سلمان را

به نامه یاد و من این نانوشته می‌خوانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۰۰

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم

در بحر غم عشق که پایاب ندارد

غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم

در دامن پاک تو نشاید که زنم دست

تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم

آشفته زلف تو چنانم که گل من

هر کس که ببوید شود آشفته ببویم

خون دل من دیده روان کرده بدین روی

دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟

ای محتسب از کوی خرابات مرانم

بگذار که من معتکف این سر و کویم

بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟

کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم

بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش

وز باده دوشین شده من مست ببویم

گویند که سلمان ره میخانه چه پویی

پویم که نسیمی زخم را ز ببویم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۰۰

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم

در بحر غم عشق که پایاب ندارد

غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم

در دامن پاک تو نشاید که زنم دست

تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم

آشفته زلف تو چنانم که گل من

هر کس که ببوید شود آشفته ببویم

خون دل من دیده روان کرده بدین روی

دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟

ای محتسب از کوی خرابات مرانم

بگذار که من معتکف این سر و کویم

بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟

کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم

بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش

وز باده دوشین شده من مست ببویم

گویند که سلمان ره میخانه چه پویی

پویم که نسیمی زخم را ز ببویم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۵

در رکابت می‌دوم تا گوی چوگانت شوم

از برایت می‌کشم خود را که قربانت شوم

بر سر راهت چو خاک افتاده‌ام یکره بران

بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم

آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو

گر شبی پروانه شمع شبستانت شوم

گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن

گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم

ای سهی سرو خرامان سایه‌ای بر من فکن

تا فدای سایه سرو خرامانت شوم

در سرم سودای زلف توست و می‌دانم که من

عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم

در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی

من خراب چشم مست نامسلمانت شوم

گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو

ترک جان وانگه بیا تا جان و جانانت شوم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها