0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۴

در مسجد چه زنی اینک در میکده باز

خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز

مست رو بر در میخانه که مستان خراب

نکنند از پی هشیار در میکده باز

تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی

چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز

کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!

مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!

بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است

راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز

«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب

«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز

مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست

مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز

خون قرابه بریزند که خود ریختنی است

خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز

به زبانی که ندانند به جز سوختگان

می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز

حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب

به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!

آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت

گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز

بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز

در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۹

سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟

عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟

طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است

دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟

صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه

وصل جانانست ورنی جسم را با جان چه کار؟

چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت

یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟

عقل می‌گوید که این راهی است بی‌پایان مرو

گو برو عقلا تو را با بی سرو سامان چه کار؟

جان سپر کردیم و می‌جوییم زخمش را به جان

هر که او را نیست این قوت درین میدان چه کار؟

مدعی را از جمالش نیست خطی، کان چمن

عندلیبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟

کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی

مذهبی دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۸

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس

پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح

کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟

ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت

آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس

با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان

می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!

من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست

جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس

بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز

از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس

در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست

می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس

می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد

می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس

باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست

خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس

نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش

ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۹

در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس

حال شکستگان کمند بلا بپرس

وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را

ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس

حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی

چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس

خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس

آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس

خون میرود میان دل و چشم من بیا

بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس

خواهی که روشنت شود احوال درد ما

درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس

جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم

گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس

کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و

بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس

تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست

ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۱

ما از در او دور و چنین بر در و بامش

باد سحری می‌گذرد، باد حرامش!

تا بر گل روی از کله‌اش دام نهادی

مرغان ز هوا روی نهادند به دامش

ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست

گستاخ از آن می‌گذری، بر سر مباش

روی تو بهشت است که شهدست لبانش

لعل تو عقیق است که مشک است ختامش

آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت

شد شاه ریاحین به همه روی غلامش

وقت است که سلطان سراپرده انجم

در مملکت حسن زند سکه بنامش

وصف مه روی تو و مهر دل سلمان

از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۱

چوگان زلفش از دل من برد گو ببر

ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر

در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل

ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر

ای آشنا چه در پی بیگانه می‌روی؟

آن را که درد توست تو درمان او ببر

صوفی هنوز صافی رندان نخورده‌ است

ساقی برای او قدحی زین سبو ببر

تا عرض رنگ و بو نکند گل به باغ رو

بویش به باد برده و رنگش ز رو ببر

گر زانکه عمر می‌طلبی کرده‌ایم گم

عمر دراز در سر زلفت بجو ببر

می‌آورم به پیش تو حاجت که گفته‌اند

حاجت به نزد صاحب روی نکو ببر

یا رب مرا به آرزوی خویشتن رسان!

یا از دل و دماغ من این آرزو ببر

خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست

سلمان! جفای آن صنم تنگ خو ببر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۶

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز

گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف

تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز

بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

آن ژاله صبح است و ا آب حیات است

یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز

گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟

بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز

هر سیم سر شکم که روان بود به سودا

بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز

بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک

بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز

گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!

در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۴

کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش

اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش

کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ

کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش

ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی

گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش

گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز

ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش

گر بخواهد ماند جان بر خاک، باری گوهرم

ور بخواهد رفت سر بر دوش، باری گو مباش

عارفان از نعمت دنیا و عقبی عاریند

گر نباشد این دو ما را نیست عاری، گو مباش

صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود

گر نباشد چون تویی سلمان، هزاری گو مباش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۵

زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز

وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز

زان روی نکو چشم بدان دور که امروز

بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز

از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ ولیکن

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

من سر چو قلم بر خط سودای تو دارم

با اینکه من سر زده را سرزده‌ای باز

از دود من سوخته زنهار حذر کن!

کاتش به من سوخته دل در زده‌ای باز

نقد سره قلب که پالوده‌ام از چشم

بر سکه رویم همه بارز زده‌ای باز

شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان

دریاب که بر صید کبوتر زده‌ای باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۶

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش

او مرا بگذاشت، من نگذارمش

دل بدو دادم ز من رنجید و رفت

می‌دهم جان تا مگر باز آرمش

آنکه در خون دل من میرود

من چو چشم خویشتن می‌دارمش

قالبی بی‌روح دارم می‌برم

تا به خاک کوی او بسپارمش

می‌دهم جان روز و شب در کار دوست

گو مران از پیش اگر در کارمش

روی در پای تو می‌مالم مرنج

گر به روی سخت می‌آزارمش

گر چه رویش داد بر بادم چو زلف

همچنان جانب نگه می‌دارمش

هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش

آن طبیبی را که من بیمارمش

گرچه او یار منست من یار او

من نمی‌یارم که گویم یارمش

با دل خود گفتم او را چیستی؟

گفت سلمان او گل و من خارمش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۰

ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس

جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس

اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا

زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس

خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش

حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس

انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست

گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس

رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!

رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس

شمع سان دارم سری بی‌آنکه باشد درد سر

قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس

کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی می‌کند

عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس

اینکه می‌گویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟

یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۲

آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟

وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟

دل به پروانه غم شمع من از من بستند

می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود

گرچه آواز رباب است مخالف با شرع

راستی او ره تحقیق به عشاق نمود

در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی

روی خورشید به گل چون بتوانم اندود

ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن

کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟

عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری

کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود

آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم

دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود

دیده ما به خیال لب عنابی تو

بس که از جام زجاجی عنبی می‌ پالود

بنشستیم پس پرده تقوی، عمری

ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود

سود سلمان همه این است که سر بر در تو

سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۶۰

نداشت این دل شوریده تاب سودایش

سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش

به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف

هزار دست پیاپی ببرد عذرایش

کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش

سیاه روی درآمد فتاد و در پایش

غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است

که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش

رخ مرا که برو سیم اشک می‌آید

بیان عشق عیان می‌شود ز سیمایش

نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه

هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش

دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم

دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش

همه امید به آلا و رحمتش دارد

وجود من که ز سر تا بپاست آلایش

گناهکار و فرومانده‌ام ببخش مرا

که هست بر من بیچاره جای بخشایش

سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود

رود ولیک بماند نشان سودایش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۹

ماییم به پای تو در افکنده سر خویش

وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش

انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر

زان پس که برآورد به دست خودم از کیش

ای بسته به قصد من درویش میان را

زنهار میازار به مویی دل درویش

من شور تو دارم که لبان نمکینت

دارند بسی حق نمک بر جگر ریش

ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم

من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش

ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم

بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش

بازا که من افتاده‌ام و غیر خیالت

کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش

عشاق سر تاج ندارند که دارند

از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش

گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی

سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۵۷

چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟

دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت

جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش

سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست

بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش

قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند

بس که عشقش می‌دهد بر باد جو جو خرمنش

هر دم از شوق تو عارف می‌دهد جانی چو جام

باز ساقی می‌کند روشن روانی در تنش

حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم

روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش

جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان

بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش

من غبار راه یارم یار چون آب حیات

شکر ایزد را که بر خاطر نمی‌آید منش

یار می‌جویی رفیق توست و اینک می‌رود

خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها