0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۰

مانده یک ذره از آن دل که هوای تو گزید

لله الحمد که آن ذره به خورشید رسید

این همان ذره خاکی هوادار شماست

که به جان، روز ازل، مهر شما می‌ورزید

وین همان بلبل خوش گوست که در باغ وصال

سالها بر گل رخسار شما می‌نالید

روز رخسار تو شد در شب زلفت پیدا

صبحدم فاتحه‌ای خواند و بران روی دمید

پای من در سر کوی تو نیاورد مرا

که مرا رغبت موی تو به زنجیر کشید

آن سیه روی کدام است که روی از تو بتافت

مگر آنکس که چو زلفت تو سرش می‌گرید

سر ما راه سر کوی تو خواهد پیمود

لب ما خاک کف پای تو خواهد بوسید

گر بخواهند بریدن سر ما، چون زلفت

ما دگر یک سر مو از تو نخواهیم برید

باز توفیق عنان بر طرف سلمان تافت

چون رکاب آمد و رخ بر کف پایت مالید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۹

صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟

سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟

چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم

سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید

سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش

همه گرد مشک خیزد، همه بوی عنبر آید

به تصور خیالت، نرود به خواب چشمم

که به چشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید

به قلندری ملامت، چه کنی من گدارا؟

که سکندر ار بکوی تو رسد قلندر آید

اگرم به لب رسد جان، به خدا که نیست ممکن

که به جز خیال رویت، دگریم بر سر آید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۹

جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود

کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟

آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ

هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟

از خیال غمزه غماز کافر کیش او

هر زمانی بر دل من تیربارانی بود

نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟

زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود

با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب

هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود

با ملاقات یار شو، گو از سلامت دور باش

هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۸

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید

حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت

لعلت خیال پرده اسرار ما درید

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه

زنار بسته بر سر کوی مغان کشید

خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق

بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید

اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست

سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی

کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۵

کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید

دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید

سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا

گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید

اثری کرد هوا در من و بیمار شدم

به دو چشمش که علاج من بیمار کنید

هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود

بعد از این روی به میخانه خمار کنید

کافران تا به چنین حسن بتی را بینند

به چه رو روی به سوی بت فرخار کنید؟

در رخش آنچه من ای مدعیان می‌بینم

گر ببینید شما، همچو نی اقرار کنید

در جمال و رخ او ای مه و مهر ارنگرید

هر دو چون سایه سجودی پس دیوار کنید

می به چشم خوشش آورده‌ام اقرار مباد

که به سلمان نظر از دیده انکار کنید!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۴

دوشم آن گلچهره در آغوش بود

حبذا وقتی که ما را دوش بود

لب به لب، رخسار بر رخسار بد

رو به رو، آغوش بر آغوش بود

هرچه آن جز باده بد، مکروه گشت

آنچه غیر از دوست بد، فرموش بود

از می لعل لبش تا صبحدم

بانگ «هایاهای و نوشانوش» بود

از نشاط جرعه پیمان ما

عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود

از خروش ما فلک بد در خروش

تا خروس صبحدم خاموش بود

زهره و خورشید را از رشک ما

بر فلم خون جگر بر جوش بود

صبح ناگه از سر ما برگرفت

پرده پب را که آن سرپوش بود

عزم رفتن کرد حالی دلبرم

آن هم از بد گفتن بد گوش بود

ریخت سلمان در پیش، از دیدگان

گوهری کز لطف او، در گوش بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۶

ای عمر باز رفته، نمی‌آیی از سفر

وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر

ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ

ما همچنان جمال تو داریم، در نظر

از بوی تو هنوز نسیم است با صبا

وز روی تو هنوز نشانی است در قمر

سر می‌زنیم بر در سودای وصل و هیچ

از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر

دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازین

ماییم و آه سرد و لب خشک و چشم تر

رفتی و در پی تو نه تنها دل است و بس

جان عزیز نیز روان است، بر اثر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۳

آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود

می‌آید او و عقل من از جا همی رود

حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد

جانیست نازنین که به تنها همی رود

از زنگبار زلف پراکنده لشگری

بر خویش جمع کرده به یغما همی رود

ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه

شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود

مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد

زان خسته می‌شود که به بالا همی رود

گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند

آهم که از ثری به ثریا همی رود؟

دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست

کز راه دیده باز به دریا همی رود

سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد

بس چون کند که کار به سودا همی رود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۷

پرده از رویش ای صبا بردار!

وین حجاب از میان ما بردار

به تماشای جان، ز باغ رخش

دامن زلف مشکسا بردار

همرهانیم، در طریق وفا

من به سر می‌روم، تو پا بردار

چون غبار من اوفتان خیزان

می‌توانی مرا دمی بردار

بر سر کوی او چو جان بخشند

بهره‌ای بهر این گدا بردار

وز زخوان لبش نواله دهند

قسم این جام بینوا بردار

چشم عشاق را ز خاک درش

ذره‌ای بهر توتیا بردار

سرما جست و ما بفرمانش

سر نهادیم، گو بیا بردار

ای دل از منزلش صبا بویی

می‌برد هان پی صبا بردار!

دل ز تقوی گرفت سلمان را

ساقیا جام جانفزا بردار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۱

نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید

در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید

نظاره آن منظر، صاحب نظری باید

سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید

بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم

نقش تو و جز نقشت، در دیده نمی‌شاید

چون با سر زلف توست، کار من شوریده

کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید

با ما نظری می‌کن، گه گاه که سلطان را

درباره درویشان، کردن کرمی‌شاید

چون گشت علم سلمان، در عشق میندازش

در خیلت اگر باشد، ما را قلمی شاید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۸

زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار

عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟

می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم

مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟

جای عیاران سرباز است کوی عاشقی

ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟

راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است

متقی را در میان مجلس صهبا چه کار

ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم

ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟

دل برای گوهری از راه چشمم رفته است

هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟

دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق

مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟

ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس

با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟

تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست

مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟

عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش

عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۰

زین پیش داشت یار غم کار و بار یار

آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار

عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه

در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار

چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار

چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار

افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟

بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار

بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟

جایی است دل که نیست در و غیر بار یار

نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک

الا که آب دیده و خاک دیار یار

یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد

واجب بود متابعت اختیار یار

چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است

من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار

بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد

یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار

سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود

پیداست بر محک محبت عیار یار؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۳

آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟

در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟

رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان

آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود

آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان

عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود

من در شب سودای او، دل خوش به فردا می‌کنم

لیکن شب سودای او ترسم که بی فردا بود

گرچه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم

هر چیز کاید در نظر، قدش از آن بالا بود

گفتم که بالای خوشت، اما بلایی می‌دهد

گفتی: بلی در راه ما، این باشد و آنها بود

او ریخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا

او می‌کند بر ما ستم، لیکن گناه از ما بود

تابی ز شمع روی او، گر در تو گیرد مدعی!

آنگه بدانی کزچه رو پروانه نا پروا بود؟

در آب می‌جستم تو را دل گفت: کای سلمان بیا!

در بحر عشقش غوص کن، کان در درین دریا بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۳

یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور

سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور

ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر

برکناری وز میان مردمان افتاده دور

رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است

بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور

چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟

جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور

بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت

کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور

بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم

راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور

من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین

بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور

ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت

گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور

آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت

باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور

دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟

چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۲

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر

هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم

تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر

زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت

بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر

همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف

باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر

یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من

جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر

ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان

هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر

در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند

منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها