غزل شمارهٔ ۲۲۶
از توبه ریایی، کاری نمیگشاید
وز ملک و پادشاهی، چیزی نمیفزاید
در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی
قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید
دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون
کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمیزداید
بردار برقع از رو، کایینه درونم
جز صورت جمالت نقشی نمینماید
عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را
از عمر میشود کم در عشق میفزاید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۲۰۷
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود
افتاده بود دل به خم چین زلف او
شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود
جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود
میخواستم که عمر عزیزت کنم نثار
نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود
در خطا شده ز خال سیاه مبارکش
کش نیش لب طره سلمان نشانده بود
خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود
بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود
غزل شمارهٔ ۲۲۴
مرا از آینهٔ سخت روی سخت آید
که در برابر روی تو روی بنماید
چو شانه دست به دندان اگر برم شاید
که شانه در سر زلف تو دست میساید
لطیفهایست دهان تو تا که دریابد
دقیقهایست میان تو تا که بگشاید
عروس گل ز جمال تو چون خجل نشود
سپیده دم که به گلگونه رخ بیاراید
سر مراز سعادت به دولت عشقت
جز آستان درت هیچ در نمیباید
عروس خاطر سلمان که با لبت پیوند
کند هر آیینه زین گونه گوهری زاید
غزل شمارهٔ ۱۸۰
کسی که قصه درد مرا نمیداند
ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند
حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم
بجان دوست که طومار سر بپیچاند
بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را
به جست و جوی تو هر سو چو آب میراند
نگویمت: به تو میماند از عزیزی عمر
که عمر اگرچه عزیز است، هم نمیماند
به آروزی خیال توام خوش آمد خواب
گر آب دیده من بر منش نشوراند
به آب دیده بگردانم از جفای تو دل
که آب دیده من سنگ را بگرداند
گرفت دیده من آب و دل در آن آتش
که گر خیال تو آید کجاش بنشاند
غزل شمارهٔ ۲۲۳
پیر من از میکده بویی شنید
دست زد و جامه سراسر درید
خرقه ازان شد که فرو شد به می
خرقه صدپاره که خواهد خرید؟
جان که غمش خورد و رسیدم به لب
رفت دلم تا به چه خواهد رسید؟
مشرب صافی حقیقت کسی
یافت که او دردی درش چشید
دردی دن را که دوای دل است
درد گرفتیم بباید کشید
شور می و ساغر از آن روز خاست
کان نمکین لب، لب ساغر مکید
تلخ حدیثی است تو را دلنواز
تنگ دهانیست تو را کس ندید
سایه صفت، با همه افتادگی
در عقب وصل تو خواهم دوید
عشق تو تا ظل همایون فکند
طوطی عقل از سر سلمان پرید
غزل شمارهٔ ۲۲۱
ما رقمی میکشیم، تا به چه خواهد کشید
ما قدمی میزنیم، تا به چه خواهد رسید
قبله و مذهب بسی است، یار یکی بیش نیست
هر که دویی در میان دید یکی را دو دید
کفر سر زلف توست، قبله آتش پرست
دید رخت کاتشی است، آتش از آن رو گزید
من ز جهان بگذرم، وز تو نخواهم گذشت
ور تو به تیغم زنی، از تو نخواهم برید
در همه بحری دهند، جان به امید کنار
لیک درین بحر ما، نیست کناری پدید
غزل شمارهٔ ۲۳۰
وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید
جان میدهم درین پی باشد مگر برآید
در کار بینوایان، گر یک نظر گماری
کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید
در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش
با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید
آتش فتاد در من، هان روشنایی از من
از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید
ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را
کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید
در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان
کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید
نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت
این بار بر نیاید بار دگر برآید
غزل شمارهٔ ۲۳۴
چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمیآید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمیآید
خیال عارضت آبست، از آن در دیده میگردد
نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمیآید
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمیآید
بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی
به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمیآید
مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را
زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمیآید
حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی
بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمیآید
غزل شمارهٔ ۲۲۷
چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمیآید
به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمیباید
چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من
اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید
هر آن چشمی که میبیند به غیر چشم او چشمی
چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید
به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من
که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید
به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد
به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم میباید
چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟
که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید
اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را
خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یار میآید و در دیده چنان میآید
که پری پیکری از عالم جان میآید
سر سودای تو گنجی است نهان در دل من
به زیان میرود آن چون به زبان میآید
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان میآید؟
به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید
میکنم در نظرم تیغ و سنان میآید
به حیاتت که اگر میخورم از دست تو زهر
خوشتر از آب حیاتم به دهان میآید
تا تویی در دل من کی دگری میگنجد؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان میآید؟
مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن میآید
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جان عزیز است، گران میآید
غزل شمارهٔ ۱۶۱
خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد
پیدا بود کزین می در ساغر که باشد
هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت
آن سکه مبارک تا بر زر که باشد
هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت
تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟
هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش
ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟
گفتی که گر بیفتی من یاور تو باشم
خوش وعدهای است لیکن این باور که باشد؟
ای آفتاب خوبی در سایه دو زلفت
آن سایه همایون تا بر سر که باشد؟
تا دلبر منی تو، دل نیست در بر من
در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟
حالی غریب دارم، شرح و حکایت آن
در نامه که گنجد؟ در دفتر که باشد؟
گفتی که بر در من، منشین ز جوع سلمان
چون با در تو گردند، او با در که باشد؟
غزل شمارهٔ ۲۳۲
مرا که نقش خیال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق توست درونم، نمیدهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و میترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من
به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان
به هیچ در سخنی کز سر جنون آید
غزل شمارهٔ ۲۲۸
چون خاک شوم وز گل من خار برآید
زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است
وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید
هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد
زان خاک همه خون دل و دیده برآید
گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند
زان خاک معطر همه بوی جگر آید
پیوسته جمال تو بود در نظر من
خود غیر جمال تو مرا در نظر آید
کار من سودا زده عشق است و ز سلمان
جز عشق مپندار که کاری دگر آید
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید
که خورشید جهانآرا به دولتخانه میآید
به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید
ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند
ز باد دامنت نسرین، به عارض گرد بزداید
همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل
مبارک روضهای کان را چنین سروی بیاراید
خیال سرو بالایت در آب و گل نمیگنجد
مقام و منزل جانان به غیر از دل نمیشاید
خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد
خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید
سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی
که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمیباید
سر شوریده را سلمان از آن رو مینهد بر کف
که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید
در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند
کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید
غزل شمارهٔ ۲۲۲
چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید؟
یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟
به امیدی که رسد در تو دل خام طمع
سالها دیگ هوس پخت و به آخر نرسید
قصه این دل دیوانه درازست و مپرس:
که در آن سلسله زلف پریشان چه کشید؟
قصه راز تو مردیم و نگفتیم به کس
بشنو این قصه که هرگز به جهان کس نشنید
عاشق صورت توست آینه و این صورت
هست در چهره آیینه چو خورشید پدید
سر زلف تو مرا توبه ناموس شکست
چشم مست تو مرا پرده سالوس درید
جرعه در دور تو رسمی است که نتوان انداخت
خرقه در عهد تو عیبی است که نتوان پوشید
دشمنان گر همه کردند زبان چون شمشیر
نیست ممکن که مرا از تو توانند برید
خواست تا شرح فراق تو نویسد سلمان
حال دل در قلم آمد ز قلم خون بچکید