غزل شمارهٔ ۱۹۵
با سر زلفش دلم، پیوند جانی میکند
با خیالش خاطرم، عیشی نهانی میکند
در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
جان اگر خوش بر نمیآید، گرانی میکند
زندهای کو مردهای را دید زیبا صورتی است
راستی در صورت خوش زندگانی میکند
جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش
بوستان هر نوبهاری بوستانی میکند
گر شکایت میکند جان من از چشمت، مرنج
خستهای نالش ز عین ناتوانی میکند
میخورم جام غمی هر دم به شادی رخت
خرم آن کس کو بدین غم شادمانی میکند
جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام
تازه عیشی از شراب ارغوانی میکند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۸۷
هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا میکشند
چون سر زلفت بدوشم بیسرو پا میکشند
بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار
بازم اینک که در میان شهر، رسوا میکشند
گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس
ناتوانان را به بازوی توانا میکشند
ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است
تا خط دیوانگی بر دفتر ما میکشند
میکشم هر شب به جام چشمها، دریای خون
شادی آنانکه بر یاد تو دریا میکشند
خرم آن مستان که بیآمد شد ساغر مدام
از کف ساقی دردت، درد صهبا میکشند
دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!
در گذر زینها که اینها سر به سودا میکشند
بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن
میکشند از غالیه خطی و زیبا میکشند
جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز
چون بنفشه دامن گلبوی در پا میکشند
بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان
سخت شیرین میکشند، بگذارشان تا میکشند
غزل شمارهٔ ۱۶۹
باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد
آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد
بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری
حقا که بسی سردتر از باد خزان شد
خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت
بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد
تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر
در مصطبهها رطل می لعل گران شد
سر چشمه حیوان به دهان تو تشبه
کرد از نظر مردم از آن روی نهان شد
ماه از نظر مهر رخت یافت نشانی
زان روی جهانی به جمالش نگران شد
گفتم به دل: ای دل مرو اندر پی زلفش
نشنید سخن، عاقبت اندر سر آن شد
جان بر سر بازار غمش دادم و رستم
نقدی سره باید که بدان رسته توان شد
غزل شمارهٔ ۱۷۶
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان
لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بیدار من از خواب گران باز آمد
رفت و میگفت که آیم ز درت روزی باد
هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست
تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش
حالی از راه بپیچید عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته نایافته کام
رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!
جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!
که بهار تو علیرغم خزان باز آمد
غزل شمارهٔ ۱۹۸
خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند
زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند
چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن
ساقیان جان نو آرند و در آن جام کنند
عاشقان جان ز پی مصلحتی میخواهند
تا نثار قد و بالای دلارام کنند
شاهدان را همگی زلف نهادن بر روی
غرض آن است که صبح چو منی شام کنند
با سر زلف تو دلبستگیم دانی چیست؟
تا که دیوانه زنجیر توام نام کنند
بلبلان در سحر و شام به آواز بلند
صفت قامت آن سرو گل اندام کنند
مه رخان فلک از خانه برآیند به بام
تا تماشای تو هر شام ازین بام کنند
راه عشق تو نه راهی است که اقدام روند
شرح شوق تو نه کاری است که اقلام کنند
بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند
روی در روی تو و پشت بر اصنام کنند
غزل شمارهٔ ۱۸۶
چشم مخمور تو مستان را به هم بر میزند
شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در میزند
دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او
در دل عشاق هر دم راه دیگر میزند
چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم
تیغهای تیر مژگان را به هم بر میزند
گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام
قفل یاقوت لبت بر درج گوهر میزند
غزل شمارهٔ ۲۰۰
خیال زلف تو چشمم به خواب میبیند
دلم ز شمع جمال تو تاب میبیند
کسی که چشمه آب حیات لعل تو دید
برون از آن همه عالم سراب میبیند
به غیر عشق تو در دیده هر چه میآید
نظر معاینه نقشش بر آب میبیند
ندیم چشمم از آن است چشم مخمورت
که در زجاجی چشمم شراب میبیند
خیالش از دل و چشمم نمیرود بیرون
کجا رود که شراب و کباب میبیند
دلا مگرد به عهدش قوی که عهد حبیب
خرد ضعیف چو عهد حباب میبیند
نهاد دل، همگی بر وفای او سلمان
نهاد خویش از آن رو خراب میبیند
غزل شمارهٔ ۱۹۹
اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند
رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند
سخن پیر مغان است که در دیر کسی
که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند
خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا
تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند
ادب آن است که هر دل که بود منزل یار
هیچ اندیشه اغیار بدان ره ندهند
راه وحدت شنو از ناله مستان که چونی
قصه گویند و سخن را به زبان ره ندهند
راه سلمان به خرابات ندادند چه شد؟
همه کس را به خرابات مغان ره ندهند
غزل شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستت گرچه با ما ترک تازی میکند
لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی میکند
تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز
جامه جان را به خون، هر دم نمازی میکند
باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!
زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی میکند
میزند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ
تا چرا در دور قدت سرفرازی میکند؟
چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام
کاتش عشق تو در دل جان گدازی میکند
سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کار سازی میکند
همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین
زانکه با روی تو دائم عشق بازی میکند
غزل شمارهٔ ۱۹۳
سنبلت را صبا بر گل مشوش میکند
هر خم زلفت مرا نعلی در آتش میکند
باد در وقت سحر میآورد بویت به من
باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش میکند
لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف
جمع میدارد، ولی زلفت مشوش میکند
دیده تر دامنم تا میزند نقشت بر آب
خاک کویت را بخون هر شب منقش میکند
توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان
ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش میکند
زان شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی برای جرعهای غش میکند
نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب
ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش میکند
غزل شمارهٔ ۱۹۷
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا میخوانند
باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن میرانند
با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان
عقل و دین هر دو به عشق تو کجا میمانند
تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت
گوش امید به در، منتظر فرمانند
پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد
بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند
نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی
جای آن است که بر چشم خودت بنشانند
جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی
گویهایی که دوان در عقب چوگانند
با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست
مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند
غزل شمارهٔ ۱۷۹
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و میترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست میترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامهاش خود را
چه میپیچم درین سودا مرا چون او نمیخواند
اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را
محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟
قلم کو میرود چون آب، بر جا خشک میماند
به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی
ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟
غزل شمارهٔ ۱۸۴
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند
هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه
آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس
وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند
پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
همچو گل برگی که حاصل کردهام در عمر خویش
با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند
غزل شمارهٔ ۲۰۶
ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود
سروی ار سرو سهی را عنبرین گیسو بود
ما که هر روزی به ماه طلعتت گیریم فال
روز و ماه ما مبارک، فال ما نیکو بود
ز آفتاب روی خوبت، دیده من خیره گشت
خیره گردد دیده جایی کافتاب از رو بود
سرو قدت راست جابر جویبار چشم و دل
حبذا باغی که سروش این چنین دلجو بود
بس که دم خوردم به بویت، گر نمایم حال دل
غنچه آسا در دلم خون بسته تو بر تو بود
ما به سودای سر زلف تو چون گردیم خاک
باد گردی کآورد زان خاک عنبر بو بود
زحمت سلطان مده بسیار و بگذار ای رقیب!
تا ندیم مجلس گل بلبل خوش گو بود
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بوی زلف او دماغ جان معطر میکند
یاد روی او چراغ دل منور میکند
یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او
که به سر خود هریکی سودای دیگر میکند
صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور میکند
سینهام بر آتش است و دم نمییارم زدن
ز آنکه گر لب میگشایم شعله سر بر میکند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان میآید و مجلس معطر میکند