0

غزلیات سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۷

آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد

خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد

عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت

روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد

داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن

هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد

اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را

رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد

ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست

جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد

صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی

پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد

گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی

بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۸

سحرگه بلبلی آواز می‌کرد

همی نالید و با گل راز می‌کرد

نیاز خویش با معشوقه می‌گفت

نیازش می‌شنید و ناز می‌کرد

به هر آهی که می‌زد در غم یار

مرا با خویشتن دمساز می‌کرد

نسیم صبح دلبر می‌شنیدم

دلم دیوانگی آغاز می‌کرد

خیال آب رکناباد می‌پخت

هوای خطه شیراز می‌کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۱

لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد

دل آزرده ما را به کرم باز آورد

خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم

که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد

هر سیاهی که شبان خط و خالت با من

کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد

می‌کنم خون جگر نوش به شادی لبت

که به یک جرعه مرا از همه غم، باز آورد

مدتی گردش این دایره ما را از هم

همچو پرگار جدا کرد و به هم باز آورد

خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا

کشش موی تو از کوی عدم باز آورد

خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت

تا نگویی که فلان عشوده و دم باز آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۲

باد سحر از کوی تو بویی به من آورد

جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد

دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت

آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد

دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان

لطفت به سلامت همه‌شان با وطن آورد

شد دیده یعقوب منور به نسیمی

کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد

این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟

یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟

در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را

عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟

آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد

آبی است که با روی گل یاسمن آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۳

جز نقش صورتت دل، نقشی نمی‌پذیرد

تو جان نازنینی و ز جان نمی‌گزیرد

ما غرق آب و زاهد، دم می‌زند ز آتش

گو: دم مزن که این دم با ماش در نگیرد

پروانه‌وار خواهم، در پای شمع مردن

کو هر سحر به بویش، پیش صبا بمیرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۶

یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد

هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد

مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت

ماننده ماه نوم انگشت نما کرد

هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود

این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد

مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش

بر بویش اگر مست نگشت از چه رها کرد؟

بر زلف تو تا این دل یکتا بنهادم

بار دل من زلف تو را پشت دوتا کرد

هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست

زد بر هدف سینه، بر آنم که خطا کرد

شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز

کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد

سلمان اگر از عشق بنالد، مکنش عیب!

با او غم عشق تو چه گویم که چها کرد؟

بلبل مکن از گل گله بسیار، که آورد

صد برگ برای تو و کارت به نوا کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۵

خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد

گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد

از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را

تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد

چون زهر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم

خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد

با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان

دم نمی‌یارم زدن ترسم صبا بویی برد

بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر

بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد

تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن

حیف باشد نازنینی بار هندویی برد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۰

ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد

ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد

چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش

مست و سودا زده‌ام بر در خمار آورد

عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد

عشق را شور می لعل تو در کار آورد

صفت صورت روی تو به چین می‌کردند

صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد

منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید

هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد

خار سودای تو در دل به هوای گل وصل

بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد

با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب

عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد

گوییا دود کدامین دل آشفته مرا

به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟

رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان

که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۹

جانم رسید از غم به جان، گویی به جانان کی رسد؟

وز حد گذشت وین سر گذشت، آخر به پایان کی رسد؟

حالم صبا گر بشنود، حالی رسول من شود

لیکن چنین کو می‌رود افتان و خیزان کی رسد؟

من دور از آن جان و جهان، همچون تنی‌ام بی‌روان

وز غم رسید این تن به جان، گویی به جانان کی رسد؟

کردم غمش بر جان گزین، بادش فدا صدجان ازین

جان گرچه باشد نازنین، هرگز به جانان کی رسد؟

سرو از صبا گردد چمان تا چون قدش باشد روان

ور نیز بخرامد بران سرو خرامان کی رسد؟

مه رویم آن رشک قمر، وز گل به صد رو تازه‌تر

رفت و که داند تا دگر، گل با گلستان کی رسد؟

ای دل به داغت مفتخر، درد ترا درمان مضر

جانها بر آتش منتظر، تا نوبت آن کی رسد؟

سودای وصل او مرا، اندیشه‌ای باشد خطا

سلمان به دست هر گدا، ملک سلیمان کی رسد؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۹

عذارت خط به بخت ما درآورد

سیه بختی است ما را ما درآورد

عذرات بود بر حسن تو شاهد

جمالت رفت و خطی دیگر آورد

چو زلفت پای در دامن کشیدست

چرا خط سیاهت سر بر آورد

خیال لعل نوشینت، به شب دوش

مرا صد پی شبیخون بر سر آورد

مرا از گلبن حسن تو ناگاه

گلی بشکفت و خاری نو برآورد

گلت بر نسترن رسمی زد از مشک

گل رویت عجب رسمی برآورد!

چه صنعت کرد خط عنبرینت؟

که خورشیدش سر اندر چنبر آورد

خنک باد صبا کامد ز زلفت

نسیمی صد ره از جان خوشتر آورد

دماغ جان سلمان را سحرگاه

به راه آورد و مشک و عنبر آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۱

بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد

حاش لله که مرا از تو شکایت باشد!

جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب

وقت باشد که خود از عین عنایت باشد

من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی

خاصه از دست تو، حاشا چه شکایت باشد؟

پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را

نظر مرحمت و چشم رعایت باشد!

چاره‌ای کن که مرا صبر به غایت برسید

صبر پیداست که خود تا به چه غایت باشد

روز مهر تو نهایت نپذیرد که مرا

مطلع هر غزلی صبح بدایت باشد

خاک پای تو بجان می‌خرم، ار دست دهد

اثر دولت و آثار کفایت باشد

در بیابان تمنا همه سر گردانند

تا که را سوی تو توفیق و هدایت باشد؟

نیست این بادیه را حد و درین ره سلمان

این چنین بادیه بی‌حد و نهایت باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۷

آخر این درد دل من به دوایی برسد

عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد

آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا

روزی از روزنه غیب صفایی برسد

بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس

تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد

بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟

که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد

پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست

گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد

عمر بر باد هوا داده‌ام و می‌ترسم

که به گلزار تو آسیب هوایی برسد

سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا

به چنان پایه، چنین بی‌سر و پایی برسد؟

رویم از دیده به خون تر شد و می‌دانستم

که به روی من ازین دیده بلایی برسد

با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!

کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۵

دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد

دل ما برد، ندانم به کجاش اندازد

هرکجا مرغ دلی بال گشاید، فی الحال

به کمان مهره ابرو ز هواش اندازد

خوش کمندی است سر زلف شکن بر شکنش

وه چه خوش باشد اگر بخت بماش اندازد!

چشم فتان تو هر جا که بلا انگیزد

ای بسا سر که در آن عرصه بلاش اندازد

عاقل آن است که در پای تو اندازد سر

پیشتر زانک فراق تو زپاش اندازد

بوی گیسوی تو هر جا که جگر سوخته‌ایست

در پی قافله باد صباش اندازد

هر که‌را درد بینداخت، دوا چاره برد

که برد چاره سلمان که دواش اندازد؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۳

اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد

زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد

به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:

که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد

کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد

که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد

کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را

حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد

تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت

میان روضه برخیزی، قیامت آن زمان باشد

تو دستار افکنی صوفی و ما سر بر سر کویش

سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد

ز چشمش گوشه‌گیر ای دل که باشد عین هوشیاری

گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد

بهای یک سر مویش، دو عالم می‌دهد سلمان!

هنوزش گر بدست، افتد متاعی رایگان باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:24 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۶

مستور در ایام تو معذور نباشد

هر چند که این ممکن و مقدور نباشد

ماقوت رفتار نداریم، اگر یار

نزدیک‌تر آید، قدمی دور نباشد

مست می او گرد که مرد ره او را

اول صفت آنست که مستور نباشد

بی‌سر و قدت کار طرب راست نگردد

بی‌شمع رخت عیش مرا نور نباشد

با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن

وقتی بتوان گفت که مخمور نباشد

ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن

دانیم که در جنت ازین حور نباشد

از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای

کین تاب و توان در من رنجور نباشد

هرکس که به کفر سر زلف تو بمیرد

در کیش من آنست که مغفور نباشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  3:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها