0

قصاید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه دوندی

بهار و نگار و شراب و جوانی

کسی را که باشد زهی زندگانی

دو چیزند سرمایه کامگاری

دو ذوقند پیرایه شادمانی

نشاط شراب و شراب صبوحی

صبوح بهار و بهار جوانی

وگر وصل یاری دهد دست با آن

زهی پادشاهی زهی کامرانی

درین وقت یاری سبک روح باید

که بر گل کند چون صبا جانفشانی

بیاد گل و ارغوان می‌ستاند

ز ساقی گلرخ می ارغوانی

صبا هر صباح از سر کوی جانان

همه بار جان آورد ارمغانی

کلاه گلست افسر کیقبادی

بساط چمن دیبه خسروانی

دل غنچه چون خوش نباشد که با گل

بخلوت کند عیشهای نهانی

مشو غافل از عمر و می‌دان غنیمت

حضورش که یار عزیزست و جانی

چو خواهد گذشتن همان به که او را

دمی خوش برآری و خوش بگذرانی

شبی بلبلی گفت با من به باغی

که ای عندلیب ریاض معانی

همیشه از این بیش دلشاد بودت

چه بودت که غمگین شدی ناگهانی

تو را مدتی بود خرم بهاری

برانداختش تند باد خزانی

هوای کدامین چمن داری امروز؟

ندیم کدامین گل و گلستانی؟

بدو گفتم آری چنین است و برکس

نماند نعیم جهان جاودانی

کنون می‌دمد باز بوی بهاری

به سر سبزی و می‌دهد شادمانی

فلک می‌رود در پی عذرخواهی

جهان می‌رود بر سر مهربانی

در آن باغ خرم که خوش باد خاکش

اگر بلبلی کردم و مدح خوانی

چو هدهد کنون می‌کنم سرفرازی

به خاک کف پای بلقیس ثانی

چو بلقیس جمشید تخت معالی

چو جمشید خورشید چرخ معانی

سپهر کرم شاه‌وندی که هست او

سزاوار دیهیم و تاج کیانی

سرای جهان را به تدبیر بانو

بنای کرم را به تحقیق بانی

اگر نه زحل بر فلک شب همه شب

کند بام قصر تو را پاسبانی

فرود آری از قلعه هفتمین‌اش

غلامی سیه را بجایش نشانی

خرد چون قلم در صفات کمالت

فرو ماند از بی سری و زبانی

اساس سرای بزرگی به همت

نهادی وزودش به جایی رسانی

که در بارگاه تو از فرط حشمت

زنند آسمانها در آستانی

ایا شهریاری که از ابر و دریا

کفت بر سر آمد به گوهر فشانی

شده بر خلایق چو اوقات خمسه

دعای تو واجب چو سبع المثانی

سحابی است چتر تو بالای گردون

که خورشید را می‌کند سایه بانی

به عهدت صبا شرم دارد گشادن

نقاب از عذار گل بوستانی

الا تا نسیم صبا هر بهاری

زمین را دهد کسوت آسمانی

بهار بقای سرت سبز بادا

چنان کآسمانش کند بوستانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - درمرثیه شیخ زاهد

دریغا که باغ بهار جوانی

فرو ریخت از تند باد خزانی

دریغ آن مه سرو بالا که او را

ز بالا فتاد این بلا ناگهانی

تو دانی چه افتاده‌ است ای زمانه

فتادست مصر کرم را میانی

عجب دارم از شاخ نازک که دارد

درین حال برگ گل بوستانی

درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد

سزد گر کند جامه را آسمانی

تو را باید ای گل به صد پاره کردن

کنون گر گشایی لب شادمانی

چه افتاد گویی که گل برگ رعنا

بخون شست رخساره زعفرانی

دل لاله بین روی سرخش چه بینی

که هست از طبانچه رخش ارغوانی

بهارا روان کرده‌ای اشک باران

در آنی که پیراهن گل درانی

هزارا مبادت از این پس نوایی

اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی

دران انجمن اشک مردم روا شد

که شاه جوان از سر مهربانی

همی گفت ای آفتاب نشاطم

فرو رفته در بامداد جوانی

انیس دل و خاطرم شیخ زاهد

که در خاطر آورد دل این گمانی

که از صد گلت غنچه ناشکفته

به باد فنایت دهد دهر فانی

به طفلی که دانست جان برادر

که جان برادر به آتش نشانی

به خون دل و دیده‌ات پروریدم

ندانستم این کز دلم خون چکانی

ز دست حریف اجل میر قاسم

مگر باز خورد این قدح دوستکانی

تو وقتی ز دل می‌زدودی غبارم

کنون زیر خاکی کجا می‌توانی

برادر ندارم کنون با که گویم

گرم باشد از دهر درد نهانی

الا این خرامان صنوبر چه بودت

که چون نارون بر چمن ناروانی

نه در بزم می دوستان می‌نوازی

نه در رزم بر دشمنان می‌دوانی

نه صوت نی از مطربان می‌نیوشی

نه جام می از ساقیان می‌ستایی

برانم که گرد حریفان نگردد

دگر رطل می با وجود گرانی

چه آوازه از نی شنیدست گویی

که چشم قدح می‌کند خون فشانی

کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ

دلش خون شود چون دل لعل کانی

صبا دم بر افتاده در باغ رضوان

به دلشاد شه می‌برد زندگانی

که آرام جان تو زد شیخ زاهد

سراپرده بر جنت جاودانی

ندانم که چون در نینداخت خود را

ز بام فلک خسرو خاروانی

ندانم چرا مه که از خرمن خور

بگسترد بر شارع کهکشانی

ایا مادر شوخ بی شرم گیتی

چه بی شرمی است این و نامهربانی

یکی را که خواهی به دین زار کشتن

ز بهر چه زایی چرا پرورانی

در اهل جهان بلکه در خانه خود

عجب آتشی زد سپهر دخانی

ندانست گیتی کسی را امانی

تو از وی چه داری امید امانی

چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی

بدین شمع جمع و چراغ معانی

دلا نیست گیتی سرای اقامت

که هست امر مانی و تو کاروانی

نمی بایدت رفتن آخر گرفتم

که بس دیرمانی درین ایر مانی

تو را که همای خرد هست در سر

منه دل به این خانه استخوانی

شها نیک دانی تو رسم جهان را

تو خود در جهان چیست کان راندانی

جهان بی‌ثبات است تا بوده‌ایم

چنین بود رسم بد این جهانی

دل یوسف عهد خون است گویی

ز نا دیدن ابن یامین ثانی

بماناد کیخسرو آنکش برادر

فرو آمد از قلعه خسروانی

خدایا تو آن نازنین جهان را

فرود آر در جنت جاودانی

بر آن آفتاب کرم بخش برجی

که آنجاش طوبی کند سایه بانی

روان باد ای چشمه خضر روشن

که دادی به اسکندری زندگانی

شهنشه اویس آفتاب سلاطین

سر افسر ملک نوشین روانی

فریدون ثانی که پاینده بادا

بدو ملک دارایی و اردوانی

الهی تو این پادشاه زمین را

نگه دار از آفات آخر زمانی

به اخلاص پیران و صدق جوانان

که این نوجوان را به پیری رسانی

اگر چه مصیبت عظیم است لیکن

چه تدبیر شاها تو جاوید مانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح شیخ حسن نویان

منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه

در پناه صحت است از فیبض الطاف اله

منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت

از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه

احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار

یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه

بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار

اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه

در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را

مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه

می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله

می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا

شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر

اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا

چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج

خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان

شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه

اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر

مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه

ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد

ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه

کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر

کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه

خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان

ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه

سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت

گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه

ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق

یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه

اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند

رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه

اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت

داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه

عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان

بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه

بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب

بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه

در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو

می براید هر دم از اینه خورشید اه

سایه حقی که بی نورت سواد مملکت

بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه

دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی

لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه

چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان

داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه

تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد

تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را

جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر

جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه

چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان

گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه

این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست

از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه

هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود

از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه

مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار

عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه

ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات

و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه

برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه

بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه

کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه

گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه

کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال

برده عفو بر بارش شرمساری از گناه

سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز

پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه

در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار

در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه

گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام

روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه

تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب

می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه

ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی

از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه

خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب

روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه

تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط

ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه

دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب

دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - درمدح دلشاد شاه

ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی

ما را متاب در غم و از ما متاب روی

با سایه سواد سر زلف خویش گیر

ما را که سوختیم در این آفتاب روی

یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی

گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی

مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد

الحق نموده بودش فکر صواب روی

ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب

پنهان کند ز شرم رخت در نقاب روی

گر روی را به آینه بنمایی از حجاب

ننماید آینه پس ازین از حجاب روی

چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی

داده هزار دانه در خوشاب روی

ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب

بودی که بخت من بنمودی به خواب روی

چشمم در آرزوی عقیق تو هر نفس

شوید به خون لعل چو جام شراب روی

عشق تو آب روی مرا برد اگر چه من

دارم همیشه در غم عشقت بر آب روی

آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه

بر خاک پای مریم عیسی جناب روی

دلشاد شاه، شاه جوانبخت کز شرف

بر خاک درگهش نهد افراسیاب روی

آنکو نموده بر سر دریای همتش

نه قبه سپهر به شکل حباب روی

درگاه اوست قبله حاجات ازان بود

از هر طرف نهاده بر او شیخ و شاب روی

آن بر کابروی جهان از عطای اوست

پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی

روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق

از بس که کرد در تو به خواهش سحاب روی

آنکش نسیم خاک در تست در دماغ

در هم کشید چو غنچه ز بوی گلاب روی

پیوسته روی بخت جوان تو تازه است

شک نیست که خود تازه بود در شباب روی

شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت

تیهو به پشتی تو نهد در عقاب روی

پیش سحاب چتر تو روزی هزار بار

خورشید همچو سایه نهد بر تراب روی

از بس که در هوای تو گرم آمد آفتاب

اینک ببین بر آمده سرخ از شتاب روی

برگردد آسیای پر از دانه فلک

یک جو اگر بتابی از و در عتاب روی

پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال

تا سوده است بر کف پایت گلاب روی

با تیغ مهر اگر تو به کین یک نظر کنی

دارد نهفته تا به ابد در قراب روی

از عجز در سیاقت تعداد بخششت

شد خاممه را سیاه به روز حساب روی

با نطق بنده طوطی سر سبز اگر سخن

گوید جهان سیه کندش چون غراب روی

منت خدای را که به یک التفات تو

ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی

بختم خطاب کرد که ای کامجو منه

الا به بارگاه شه کامیاب روی

بودم بنفشه وار از اندیشه گوژ پشت

چون لاله بر شکفت مرا زین خطاب روی

گر کلک بر کتاب نهم جز به مدحتت

بادا مرا سیاه و کلک و کتاب روی

ای آفتاب ملک ز من نور وامگیر

وی سایه خدای زمن بر متاب روی

تو ماه و من عطاردم اریک نظر کنی

زان یک نظر نماید صد فتح باب روی

تا هر صباح شاد مه روی صبح را

بیش سپید برزده کرد و خضاب روی

خصم سپید سیه کار دوده تو را

بادا سیاه گشته به دود عذاب روی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در مدح سلطان اویس

ای کمان ابرویت را جان من قربان شده

شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده

نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده

آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده

با همه خوردی دهان توست در روز سفید

آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده

تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن

ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده

هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات

بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده

گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود

آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده

عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم

جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده

در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را

زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده

خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟

چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده

بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما

فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده

ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش

ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده

سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش

در پناه بارگاه سایه یزدان شده

تا درست مغربی مهر در میزان شده

هست باد مهرگان زر گر بستان شده

دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار

در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده

شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل

ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده

ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان

گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده

باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر

دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده

کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار

زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده

از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار

چون کنار سایلان درگه سلطان شده

ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن

چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده

در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین

شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده

چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته

بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده

مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح

زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده

ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل

آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده

عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو

از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده

چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن

پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده

شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست

وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده

آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل

جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده

دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست

سایبان رحمت این سبز شادروان شده

گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود

در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده

صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده

هر دم از دست کفش خود در درون کان شده

از خروش کوس او گوش زحل بشکافته

وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده

تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده

کایسای آسمان از آبشان گردان شده

ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ

خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده

هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش

چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده

قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در

در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده

از سر مهر آسمان بوس آمده

وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده

بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح

گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده

مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای

مردی رستم سراسر حیله و دستان شده

تا شده طیار شاهین در هوای همتت

پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده

هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم

در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده

طبع موزون تو چون فر مود میل جام می

زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده

مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت

آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده

بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان

قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده

بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان

آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده

گنج معنی شد روان در روزگار دولتت

لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده

تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را

بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده

سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد

پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده

روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات

باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها