0

قصاید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر شیخ حسن

عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم

در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم

هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده

اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم

کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را

این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم

هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت

می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم

ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو

ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم

آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده

بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم

عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته

عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم

تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی

کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم

ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر

کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم

چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر

بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم

دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته

وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم

خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش

بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم

دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول

می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم

کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم

پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم

آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا

ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم

خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان

وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم

هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی

در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم

چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا

هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم

در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان

طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم

چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو

قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم

زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین

آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم

دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب

دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم

تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن

حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم

خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او

دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم

در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا

از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم

ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن

از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم

گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش

آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم

ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !

وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم

دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته

بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم

هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد

وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم

طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا

دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم

بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان

گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟

هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن

وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))

گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان

باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم

گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا

عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم

دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت

حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم

تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان

با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر شیخ حسن

ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام

عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام

سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا

در ره حج تو این زاد همه عمره تمام

سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا

جان درآن بادیه بی دیه خون آشام

طایره سد ره نشین را که حمام حرم است

از هوا دانه خال تو درآورده به دام

حسرت زمزم خاک درت آن مشرب

جان ما را به لب آورده چو جام است مدام

بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر

بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام

بر در کعبه کوی تو زباران سرشک

ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام

گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد

دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام

کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی

آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام

جز به زلف سیت فرق نشاید کردن

که کدام است جمال تو و خورشید کدام

هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی

زده لبیک لب خواجه سیاره غلام

آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت

در طواف است که یک ذره ندارد آرام

زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !

که به قربان لبان شکرینت با دام

حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی

خنک آنان که به گام می برسیدند به کام

چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم

کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام

دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق

بندد احرام در کعبه حاجات انام

صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس

ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام

لمعات ظفر از پرچم او می تابد

چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام

رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم

فکر او آن که کند سر قضا را اعلام

خوانده از چهره یامروز نقوش فردا

دیده از روزن آغاز لقای انجام

ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را

نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام

عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی

خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام

شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون

زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام

از می ساغر لطف تو حبابی ناهید

وز دم آتش قهر تو شراری بهرام

نظر پاک تو در کتم عدم می بیند

آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام

دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی

کرده با شیر به دوران تو گوران آرام

چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی

بسته از چادر کافوری صبحست احرام

کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه

خون لعلش به طیق عرق آید به مشام

آب را با سخطت پای بود در زنجیر

کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام

با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب

گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام

کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم

آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام

در زوایای حریم حرم معد لتت

شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام

شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه

که زبان از دهان افکنده برونست حسام

می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا

لقب شاه کند نقش جبین از پی نام

قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم

طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام

تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را

یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام

مهرگان باد همایون ومبارک عیدت

ای همایون زرخت عید وشهور وایام !

شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز

صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان اویس

شفق آمد چو می و ماه نو عید چو جام

غرض آن است که امشب شب جام است و مدام

کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح

که میش می رسد امشب ز لب جام به کام

ساقی آغاز کن اکنون که مه رزوزه گذشت

بزم شام است و در وبزم می عیش انجام

خلد عیش است و درو باده حلال است

حلالروز عیدست و درو روزه حرام است حرام

بر سر کوچه خمار به شهر شوال

خانه ای گیر که بستند در شهر صیام

پخته شد هر که به خام خم خمار رسید

تو بدین پخته اگر در نرسی باشی خام

شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود

که جهانی همه روزش نگران بود ز بام

مه پریرار علم افروخت به خاور در صبح

دوش دیدند پی نعل براقش در شام

چرخ با مشعل صبحی به در شاه آمد

جهت تهنیت عید و پی رسم سلام

ای سر زلف تنو را در شکن حلقه دام

از هوا طایر روح آمده با طوق حمام

تا به گرد لب لعلت خط مشکین بدمید

روشنم شد که شرابیست لبت مشک ختام

دهنت پسته شورست لبت تنگ شکر

من فدای تو و آن پسته شکر بادام

سرو زد لاف که زیبا قدم و بیش قدم

گو قدم پیش نه و پیش قدم خوش بخرام

چشم ماشکل قد چست تو بیند هموار

دل مادام سر زلف تو خواهد مادام

همه خواهند دوا از تو من خواهم درد

دانه جویند بدین در همه مرغان مادام

سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت

نا گه از گوشه ای آمد که گذارد پیغام

چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی

خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام

با خیال لب لعلت مژهام غرق عرق

با هوای گل رویت خردم مست مدام

بر وصلت دگری می خورد و من غم عشق

که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام

من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا

دگری خوش کند از نافه مشک تو مشام

دارم امید که اگر مهر توام کردا سیر

کند آزاد مرا داور خورشید غلام

مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حیا

منع بهر کرم روی جهان پشت انام

سایه لطف خداوند جهان شیخ اویس

مردم دیده دین پشت و پناه اسلام

آنکه بر عزم طواف در او می بندند

هفت اجرام سپهر از پی طاعت احرام

آفتابی که چو در رزم زند دست به تیغ

از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام

هم ز طیب نفسش بزم ملک غالیه بوی

هم ز گرد سپش روی فلک غالیه فام

کار دین از روش رایت او یافت قرار

عقد ملک از گهر خنجرش آمد به نظام

تا زدیوان رضایش نستاند امضا

اختران را نبود هیچ نفاذ احکام

ابر می خواست که باران برد از بحر محیط

گفتمش : آب خود ای ابر مبر پیش لثام

با وجود کفش از بحر عطامی طلبی

گر کسی ملتمسی می طلبد هم زکرام

ای زیمن اثر طالع فر خنده تو

پنج نوبت زده در هفت ولایت بهرام

حد قدرت به تصور نتوان دانستن

که کسی عرصه افلاک نپیمود به گام

در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود

آسمان را حرکت جرم زمین راآرام

جام احسان تو چون خنده زند در مجلس

گه کند ناله و گه گریه ز دستت نمام

می رود راه خلاف تو و می ماند خصم

به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام

هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند

کره خاک به یکبارگی از جای قیام

باد عزمت ندمد بی نفحات نصرت

ابر کلکت نبود بی رشحات انعام

بی هوای تو چنان است چو بی آب نبات

بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام

نسپرند سر کوی جلالت افکار

نرسیدند به سر حد کمالت اوهام

چرخ هر دایره ماه که بنیاد نهاد

جز به تدبیر ضمیر تو نکردند تمام

به خطا راند زبان تیغ به عهدت زان گشت

حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نیام

عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس

کوه را لرزه ازآن بیم نهد بر اندام

خواستم رای تو را خواند به خورشید خرد

گفت خورشید به عهدش به کیان است و کدام

این همه ساله کند بزم و عطا با هر کس

وان به یک ماه دهد قرصی و آن نیز به وام

منهی صیت تو از غیرت دین پروریت

گر کند پرده نشینان فلک را اعلام

شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال

بر نیاید پس ازین بی تتق شام ببام

تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه

ماه نو ماهچه قبه این سبز خیام

خیمه جاه تو را حد زمان باد اطناب

وان طنابش همه پیوسته به اوتاد دوام

عید میمون تو را باد همه قدر لیال

روز اقبال تو را باد همه عید ایام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح سلطان اویس

خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !

خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم

صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال

جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم

می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال

تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم

چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام

چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم

چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار

چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم

گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری

هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم

صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار

می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم

از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح

با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم

سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج

نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم

لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک

غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم

نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد

بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم

بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار

راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم

گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین

چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم

شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد

مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم

ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است

گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم

هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود

قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم

ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است

آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم

آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ

و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم

در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست

در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم

گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد

شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم

استواء خط رای او اگر بیند الف

از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم

در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد

تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم

اژدهای رایتت در دامن آخر زمان

فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته

از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است

دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته

در هوای دست بوس و پای بوست اسمان

ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته

طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن

پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران

اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه

چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته

روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت

انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته

قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد

ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته

ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو

چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته

در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز

مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته

صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد

آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته

آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز

غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته

منت ایزد را که می بینم به یمن همتت

چشم بیمار جهان داروی درمان یافته

موسی عمران علم بر وادی ایمن زده

یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته

سالها گیتی نثار مقدم این روز را

دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته

کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را

هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته

آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد

بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته

در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست

بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته

تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت

از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته

باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد

کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح امیر شیخ حسن

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم

چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم

گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم

چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد

یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب

سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت

خون است در میان دل ودر میان چشم

صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین

بهر نثارش از گهر رایگان چشم

پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم

پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم

با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی

باشد عیار روی توام میهمان چشم

بنشاندش ز مردمی انسان عین من

چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عینی پیش آورم

قرابه یزجاجی راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است

شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب

ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم

چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست

پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم

از بس که من خیال تو تحریر می کنم

بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم

آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت

گوهر به آستین کشد از آستان چشم

گلگون اشک بس که براند بهر طرف

آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خیل خیال تو

روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل

اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم

در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست

صف بر کشیده اند کران تا کران چشم

هندوی چشم من سفر بحر می کند

آراسته است از آن به لالی وکان چشم

گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف

سر مایه داده است به دریا وکان چشم

آنکو عروس باصره بی رای و حسن او

بنمود چهره در تتق پرنیان چشم

شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش

روشن به نور طلعت رویش روان چشم

بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد

طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا که در لقای هوای مبارکش

مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم

گر ابر همتش فکند سایه بر وجود

گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود

ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر

با صد هزار دیده کند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است

کو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از کحل موکب تو جلاگر نیافتی

تاریک بودی آینه روشنان چشم

آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست

آب سیه برآیدش از دودمان چشم

خصم مزور تو که روی بهیش نیست

بر روی چون بهی فکند ناردان چشم

با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند

از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم

ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان

پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدایی که فراش قدرتش

بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روی نگاران خرگهی

زابروی چون هلال کشد سایبان چشم

بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است

بنشانده است هندو کی پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات

ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فکند چشم بر زمین

ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم

چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان

اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سیمین مدار خط

تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است

بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح دلشاد خاتون

زهی نهال قدرت سرو جویبار روان

طراوت گل رویت بهار عالم جان

رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال

دهانت از لب آب حیات داده نشان

ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک

زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران

ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی

به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان

گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال

گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان

بجز دهان تو در آفتاب گردش کس

ذره که باشد درو ستاره نهان

چراغ حسن تو را شمع روز پروانه

کمند زلف تو را باد صبح سرگردان

گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین

کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان

لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل

لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان

ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت

چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان

در آتش لبت اب حیات می بینم

مگر رسید به خاک جناب شاه جهان

سکندر رایت جمشید بزم دارا رای

خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان

خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد

ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه

زهی ز خوان نوالت نواله فردوس

زهی زرشحه دستت رشاشه عمان

نه آستین کمالت بسوده دست یقین

نه آستان جلالت سپرده پای گمان

فشانده بر رخ افلاک دامنت همت

فکنده بر سر خورشید سایه احسان

نگین رای تو را جن و انس در طاعت

مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان

کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید

کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان

سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد

فلک به دست مراد تو باز داد عنان

به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس

زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان

اگر نبودی مرات در لباس ذکور

ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان

بدان هوس که ببوسد بساط میدانت

ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان

ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند

هزار دور فلک گر بدو کند دوران

وجود غنچه گل در زمان تو سپری

که به خون لعل می کند پیکان

خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل

برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان

جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر

به بنده نسبت کفران نعت سلطان

بدان خدای هر ذره از خداوندش

ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان

به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد

هر آن دفینه که بد در خزینه امکان

بدان حکیم که او در طبیعت مگسی

نهند مرارت درد و حلاوت درمان

بدان شمال رضا کوسفان ابرار

برد به جودی امن از مهالک طوفان

بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه

ز روی شاهد مقصود برقع حرمان

به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای

به چار بالش عیسی برین بلند مکان

به درس آدم تدریس (علم الاسماء)

به علم احمد و تعلیم علم القرآن

به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او

به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن

به آب روی سرشک ندامت عاصی

که می نشاند گرد جرایم عصیان

بهحرمت نفس پاک عیسی مریم

به عزت قدم صدق موسی عمران

به حسن طلعت طاوس باغ قدس

که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان

به بلبل چمن جان که میکند هر دم

ترنم انا افصح به گونه گون دستان

بدان همای سعادت شکار یعنی عقل

که گرد کنگره عرش میکند طیران

به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم

به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان

به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز

به آب روی زمستان و روی زرد خزان

به نور باصره ماه در سیاهی شب

به خون منعقد لعل در مشیمه کان

به طیب نفحه باد شمال در شبگیر

به لطف قطره ابر بهار در نیسان

به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر

به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان

بدان دو در دل افروز شب چراغ علی

که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان

به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن

به روح پاک حسین وبه خیرات حسان

به خاک پای سر سروران روی زمین

که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان

بدان همهی همایون چتر سلطانی

که گسترید بر آفاق ظل امن وامان

به ابر دست جوادش که روز بخشش او

کف خجالت بر روی می زند عمان

که تا به خاک جنابت مشرف است سرم

از آنچه در حق من بنده برده اند گمان

به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر

به جز دعای شما در نیامدم به زبان

خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت

اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن

زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل

زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان

به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا

عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان

نماز شام که زرین غزاله در پس کوه

نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان

خیال یار ودیارم نشاند در کنجی

در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران

چنان نمود که فرزند نور دیده ی من

چو شمع تافته ودر گرفته وگریان

در آمد از در خلوت سرای من نا گه

چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان

زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق

زدست برد هوا گشته پای مال هوان

برو برو که تو داری فراغتی از ما

بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران

کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟

کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟

چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟

به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان

به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند

مدار خوار به یک بار صحبت اخوان

به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من

به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان

مرا فلک شرف بندگی درگاهی

نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان

زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن

مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟

دگر که در حق من شه عنایی دارد

مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان

جواب داد : که بابا سخن دراز مکش

مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان

هزار ذره اگر کم شود زروی هوا

به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان

مرا ترحم شاه زمانه معلوم است

دعای بنده مسکین به خدمتش برسان

بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق

بگو به عصمت مهر مطهر ترسان

که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا

اجازت پدر بنده بنده ات سلمان

همیشه تا گره یزرنگار ماه بود

چو گوی در خم چو گان آسمان گردان

مدار دور فلک باد در تصرف تو

چنانکه گردش ودر تصرف چو گان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح دلشاد خاتون

کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟

بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور

هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون

زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور

شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا

بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر

دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب

خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر

صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت

چراست این همه دل در هوای قد صنوبر

اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید

زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر

درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی

ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر

صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن

که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر

ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری

چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر

بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم

که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر

بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد

بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر

ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد

عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر

به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش

بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر

به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را

زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر

نمود صورت بادام در نقاب شکوفه

چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر

بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان

چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور

برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه

مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر

سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه

زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر

هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین

شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر

زهی زبادیه آز کاروان امل را

انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !

سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم

شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر

فروغ نعل سمندت هلال غره دولت

مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور

ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل

ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر

تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم

ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر

زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع

زعفتت نگرفته خیال دامن معجر

تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز

تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر

بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده

چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور

فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت

نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر

اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد

کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور

زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی

که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر

ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری

مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر

بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت

زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر

زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست

که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر

شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت

از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر

حقیقت است که آموخت از بیان شریفت

طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر

چو نقش آینه در قید آهن است همیشه

معارض تو شد از روی عکس برابر

منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم

به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر

چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده

تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور

زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی

روا مدار که گردد زهر غبار مکدر

تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی

که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر

زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت

گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر

زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب

لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر

همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید

جمال صورت عالم نماید آینه خور

غبار نعل سمند تو باد از همه رویی

سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور

فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت

بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح شاه دوندی

حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز

کند از شرم در روضه فردوس فراز

ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال

وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز

بوستانی است که طاوس ملایک هر دم

از سر سدره نماید به هوایش پرواز

خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت

لب بامش همه در گوش زحل گوید راز

جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست

مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز

زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد

تا نباشد زوکیلان درش خط جواز

مشک خاک در او خواست که گردد اقبال

گفت در خانه ما راه ندارد غماز

خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک

طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز

آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق

که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز

خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار

خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز

تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟

هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز

ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل

کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز

نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب

سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز

غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال

بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز

بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود

بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز

باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر

خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز

افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس

چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز

باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز

از لطافت شده بر جنت اعلی طناز

شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او

از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز

آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا

بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز

ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین

بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز

ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب

وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز

مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد

گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار

چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د

کبک در سایه او خنده زند بر شهباز

در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون

هست دور ابد انجام تو را این آغاز

هر کجا چتر همایون تو را باز کنند

ادب آن است که خورشید کند دیده فراز

میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند

آسمان دیده انجم به شبستان تو باز

پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام

لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز

آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز

بلبل خاطر او را به نوایی بنواز

نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود

گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز

تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب

عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز

قبله خلق جهان باد سراپرده تو

وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح امیر شیخ حسن

شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم

نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم

خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان

که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم

جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع

جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم

زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر

ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم

طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی

به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم

اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش

ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم

زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد

زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام

ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه

ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم

دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی

دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم

تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون

تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم

چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین

تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم

تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون

تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم

اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد

ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم

برای توست گردون را مدار هابط و صاعد

به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم

به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو

میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم

در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت

سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم

بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند

به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم

ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی

ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم

کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل

شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم

کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان

سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم

تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی

ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم

گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی

گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم

دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی

نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم

خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت

تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم

بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی

چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم

می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش

صفای جام رنگینش کند روشن روان جم

نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش

چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم

الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی

ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم

جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی

که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم

همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را

دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم

نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او

بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم

خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم

به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح سلطان اویس

دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم

سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی

وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم

جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد

که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم

مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران

برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم

کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب

گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم

هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی

تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم

شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل

دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم

به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی

به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم

زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید

فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم

در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش

که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم

ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا

که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم

مبارک بادو میمون باد وفرخنده !

وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !

به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم

عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم

خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا

اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم

ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء

دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام

قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه

زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم

عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل

دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم

فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله

چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم

بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی

به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم

به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید

دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم

به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون

که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم

ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران

نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم

بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد

بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم

سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم

ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم

جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش

دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم

حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم

چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟

به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او

که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم

ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟

تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم

اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل

به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم

درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون

کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم

زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم

در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم

اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان

ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم

هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم

بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم

سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان

خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم

خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا

که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم

جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل

که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم

شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید

به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))

کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران

دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))

گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج

گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم

درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش

معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم

چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش

شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم

بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر

شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم

زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل

زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم

دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی

دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم

سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر

میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم

سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت

هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم

تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع

تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم

هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا

هلال غره فتحت ز شام طره پرچم

الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان

کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم

جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی

چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم

خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره

بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح سلطان اویس

منت خدای را که به تعید ذو المنن

رونق گرفت شرع به پیرایه ی سنن

خلقی است متفق همه بر سنت اویس

ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن

سوری است ملک را که موسون است تا ابد

از منجنیق ماتم واز رخنه ی محن

ماه چهارده شبه در غره ی شباب

همچون هلال گشت به خورشید مقترن

در سدر چار بالش بلقیس تکیه داد

جمشید روزگار علی رقم اهرمن

فرخنده باد تا ابد این سور واین زفاف

بر خسروی زمانه و شه زاده ی زمن

جمشید عهد شیخ حسن آفتاب جا

دارای ملک پرو رو نویین صف شکن

آ نکه از نهیب خنجرش اندام آفتاب

پیوسته می جهد چو دل برق در یمن

از تاب زلف پرچم او عارض ظفر

تا بنده چون جمال یقین از حجاب ظن

افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود

آورده آب را کرمش آب در دهن

آید زجام معد لتش بره شیر گیر

گردد به یمن تربیتش پشه پیلتن

ای خسروی که گر به مثل سایبان زند

نو شیروان عدل تو بر ساحت چمن

فراش باد زهره ندارد که بعد از این

گردد به گرد پرده سرای گل وسمن

شاخ در خت باز ستاند به عون تو

رهزنان باد خزان برگ خویشتن

شاید اگر بنات فلک چون بنین عهد

یابد در زمان تو جمعیت ترند

از چمبر مطابعتت هر که سر به تاف

حبل الورید گشت به گردن درش رسن

حکم قضا مثال قدر قدرت تو را

در کائنات حکم روان است بر بدن

جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش

باشد بنفشه زار فلک سبزه ی دمن

لفظ تو گوهری است که در رشته یخرد

دارد هزار دانه در ثمین ثمن

هر که سرکه از نهیب خمار تو شد گران

دورش در اولین قدح آورد در ددن

هم بره را به عهد تو شیر است مستشار

هم قاز را به دور تو باز است موعتمن

تا بر سریر ملک نزد تکیه ی حکم عدل تو

هم خوابه نیام نشد خنجر فتن

ای رای روشن تو به روزی هزار بار

بر دختران غیب قبا کرد پیرهن

تو نور عین عدلی اگر عدل راست عین

تو جان جسم شرعی اگر شرع راست تن

همچون کشف حسود تو را پوست شد حصار

چون کرم پیله ی خصم تو را جامع شد کفن

گیرم که دشمنت به صلابت شود چو کوه

سهل است هست صرصر قهر تو کوه کن

ور چون ستاره از عدد خیل بی شمار

لافی زند به غیبت خورشید تیغ زن

چندان بود سیاهی احشام شام را

کز خاوران کند یزک صبح تاختن

با حمله یشمال چه تاب آورد چراغ

با دولت همای چه پهلو زند زغن

هست اعتبار او همه از عدت سپاه

هست اعتماد تو همه بر لطف ذو المنن

برهان دولتت همه شمشیر قاطع است

وان مخالفت همه تزویرو مکر وفن

چشم سعادت تو چو خورشید روشن است

دائم به نور طلعت این ماه انجمن

دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست

پیرایه ی بزرگی وسر مایه ی فطن

آن روز از لطافت او گشته منفعل

وان عقل بر شمایل آن گشته مفطنن

جز در هوای خلق خوشش نافع دم نزد

زان دم که نافع مشک بریدند در ختن

شاها من آن کسم که به مدح تو کرده ام

گوش جهانیان صدف لو لو عدن

من عن دلیب آن چمنم که از هوای او

دارند رنگ وبو گل نسرین ونسترن

اکنون که دور گل سپری شد ومن پناه

آورده ام به سایه ی شمشاد ونارون

ای نوبهار عدل مرا بی نوا ممان

وی دور روزگار مرا بال وپر مکن

ده سال رفت تا به هوای تو کرده ام

ترک دیارو مسکن وماوای خویشتن

ببریده ام چو نافع چینی زاهل خویش

بر کنده ام چو لعل بد اخشی دل از وطن

مگذار ضایع ام که بسی در به مدح تو

در گوش روزگار بخواهم گذاشتن

کامروز می کنند برای دعوام نام

شاهان روزگار توسل به شعر من

رخساره یعروس بزرگی نیافت زیب

الا به خردکاری مشاطه ی سخن

حسن کلام انوریست آنک می کند

تا این زمان حکایت احسان بو الحسن

باقی به قول شاعر طوسی است در جهان

نا موس وشیر مردی کاوس وتهمتن

افتاده بود بلبل تبع من از نوا

بازش بهار مدح تو آورد در سخن

تا در حدیقه یفلک سبز آبگون

روید به صبح وشام گل زرد ونسترن

گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد

باد تا ابد از صرصر محن

وین تازه میوه ی شجر عزو جاه را

از گردش زمان مرساد آفت شجن

دائم ثنای جاه شما ذکر شیخ وشاب

دائم دعای جان شما ورد مرد وزن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - دروصف زورق

بنگر این زورق رخشنده بر آب روان

می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان

شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو

دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن

باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب

آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان

معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ

لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران

آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن

ناروان گردد تن او از گران باری جان

او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم

می رود همواره پران راست چون تیر از کمان

دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار

عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران

نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد

روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان

راست گویی بیت معمور است در زیر فلک

سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن

دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه

سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان

ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار

وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان

مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم

کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان

هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب

گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان

در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر

با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران

باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر

نوش می کن در جوار دولت شاه جهان

سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال

روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان

ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید

صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان

ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت

دختران اختران در پرده های آسمان

پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه

سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان

سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است

بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح سلطان اویس

این وصلت مبارک وین مجلس همایون

بر پادشاه عالم فرخنده باد ومیمون

شاهی که باز چترش هر گه که پر گشاید

طاوس چرخش آید در سهیه یهمهیون

فر مانروای عالم مقصود نسل آدم

جمشید هفت کشور دارای ربع مسکون

سلطان اویس شاهی کز سیر مر کب او

بر روی چرخ وانجم دامن فشانده هامون

از موکبش فلک را اطباق دیده کوحلی

وز مدحتش ملک را اوراق طبع مشحون

در مجلسی که طبعش عزم نشاط کرده

بر دست ساقیانش گردیده جام گردون

چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد

خورشید را بر آید از شرم روی گلگون

با صوت رود سازش چون برکشد نباشد

در چشم های میزان اشکال زهره موزون

تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران

از روزوشب به قدش اطلس برید واکسون

آن که از درون صافی پیشش کمر نبندد

چون کوه چشمهایش آرد زمانه بیرون

ای داوری که داری زآفات آسمانی

چون ملک آسمانی اطراف ملک محصون

احوال مهرا رای تو کرد روشن

اعمال ملک ودین را عدل تو بسته قانون

با نسبت جمالت گیتی چو چاه یوسف

با نسبت کمالت گردون چو حوت ذو النون

جز بحر عین ذاتت با نون نشد مغارن

کافی که از حدودش سی منزل است تا نون

در اهتمام کمتر لالای درگه توست

بر قصر لاجه وردی چندین هزار خاتون

می خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهی

تاج مرصع از سر برداشت کرد مرهون

خط مسلسل تو بر نهاد لیلی

عقل از سلاسل آن سودایی است ومجنون

هر کس که در نیارد سر با تو چون صراحی

همچون پیاله اش دل مادام باد پر خون

گردون علو رطبت از در گه تو دارد

فی الجمله بنده یتوست گر عالیست گردون

تو وارثی کیان را چون در قرون ماضی

داراب را سکندر جمشید را فریدون

هر شام تا چو یوسف در چاه مغرب افتد

خورشید وشب بر آید همراه گنج قارون

بادا نثار عهدت هر گنج دولتی کان

تقدیر داشت آن را از کنج غیب مد فون

روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت

روز سرور سورت تا شام حشر مغرون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح سلطان اویس

پیش از این ملکی که جمع را شد میسر بیش از این

شاه را اکنون به فیروزی است در زیر نگین

از غبار فتنه آب تیغ سلطانی بشست

روی عالم را به فیض فضل رب العالمین

سایه ی یزدان معظ الدین والدنیا اویس

پشت ملک ودین و ملت قهرمان ماء وتین

آفرین بر حضرتش آ نجا که بنشیند به تخت

آفرین باشد نثار از حضرت جان آفرین

در میان چار بالش بر سریر سلطنت

همچو خورشیدی است رخشان بر سپهر چارمین

از حوادث خلق را در گاه او سدی سدید

وز وقایع ملک را انصاف او حصنی حصین

از ره تعظیم ورفحت پادشاهانش رهی

وز پی احسان ومنت تا جدارانش رهین

دولتش با آسمان گر دست آرد در کمن

آورد صد بار پشت آسمان را بر زمین

در کف دریا یسارش ابر اگر غوصی کند

با قیاس عقل یم نیمی نماید از یمین

دامن آخر زمان را پر جواهر می کند

آن دو دریای کرم کو دارد اندر آستین

نسر طایر کرد از سهمش فراهم بال وپر

چون گشاید کرکس از زاغ کمان او کمین

گر ستم دندان نماید در زمان عدل او

خنجر آتش زبانش بر کند دندان سین

پشه یخاکی که پرد در هوای لطف او

در دمش سازد عظیم الشان چو منج انگبین

آن چنان که از کائنات ایزد محمد را گزید

از پی رحمت به خلق و از پی اعلای دین

از پی ضبط امور مملکت امروز کرد

سایه ی حق خواجه شمس الدین زکریا گزین

آصف فرخنده پی را بر سر دیوان گماشت

خود سلیمانی چنان را آصفی باید چنین

مسندش را دست فطرت بگذرانید از فلک

بعدی کی وزارت را به دست آرد چنین مسند نشین

رونق ملک ملک شاه و نظام الملک رفت

کو ملکشه گو بیا اکنون نظام ملک بین

زهره اندر پرده گردون فکند آوازها

کافتاب سلطنت را مشتری آمدقرین

این کرامتها گزو دیدی ز بسیار اند کیست

زود باشد کو به فکر سائب ورای رزین

داغ فرمانت نهد بر جبهه چی بال هند

طوق احسانت کند در گردن خاقان چین

ملک احسان تو را صد چون سحاب ادرار خار

خرمن فضل تو را صد چون عطارد خوشه چین

عقل اول اول از رایت زند دم در امور

چون ز خورشید جهان افروز صبح آخرین

هم به طوق منتت مرغان مطوق در هوا

هم به داغ طاعتت شیران مشرف در عرین

در ازل قسم جبین آمد سجود درگهت

زین سعادت بر سر آمد بر همه عضوی جبین

گر نشانی شجنه ای بر چارسوی بوستان

باد بی حکمت نیارد برد بوی از یاسمین

دست زد در عروة الوثقی فتراکت ظفر

گفت من به زین نخواهم یافتن حبل متین

کسی نمی بیند بهعهدت در میان ناز کان

لاغری را کو به مویی می کشد بار سمین

کرد زر مغربی در آستین بهر نثار

آید از مشرق برت هر روز صبح راستین

آفتاب بابی مبارک شد هلال طالعت

کاخ تیار از طالع او می کند چرخ برین

سالها غواص شد در بحر فکرت تا بیافت

آسمان از بهر زیب افسر این در سمین

مقدمش بر عالم و بر شاه عالم جاودان

فرخ و فرخنده با آمین (رب العالمین)

در همه وقتی جهانت طابع و گردون مطیع

در همه حالی خدایت حافظ و نصرت معین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس

این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟

این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان

آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار

گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان

ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر

وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن

چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )

چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان

بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل

بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان

بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول

در حریم حرمتت سکان دولت را مکان

با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب

با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان

سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار

کوهسارت را کمر های زمرد بر میان

با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول

وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان

هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است

بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان

شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد

از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان

باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر

باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان

جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای

جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان

در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو

ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان

دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند

درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان

آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود

یک درست مغربی در آستین زین آستان

با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد

صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان

باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش

خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان

ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد

چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان

تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو

قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان

بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب

گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان

می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات

یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران

داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل

می کند روشن روان تیره نوشین روان

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان

آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب

گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران

در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو

آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان

خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش

هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان

تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم

جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان

راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش

آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان

داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند

در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان

در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز

ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان

مهدی آخر زمانی اول دوران توست

فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان

کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار

هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان

بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت

در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)

زاده دریای لطف توست و فیض همتت

هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان

زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من

بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان

گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی

من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان

التماس کرده ام زین در به قدر همتت

از برای خود و رای خواهش اهل زمان

چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار

کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان

تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر

می دهد معمار گیتی زینت این نردبان

نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است

باد در گنجینه های این مبارک خاندان

بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر

خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها