0

قصاید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه

چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار

آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار

ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان

اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار

زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام

مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان

کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار

از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم

ساعتی میمون به فال سعد و روز اختیار

جمعی از واماندگان موج طوفان بلا

قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار

جمله در فتراک من آویختند از هر طرف

کاخر از بهر خدا پا از پی اهل تبار

چون به سعی کعبه حاجات داری روی دل

حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر

هدهدی تاج کرامت، بر سرت حال سبا

گر مجالی با شدت پیش سلیمان عرضه دار

کای سکندر معدلت از جور یاجوج الامان

وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار

ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود

اصل او را معجز مولود احمد یادگار

هم نهاد خطه‌اش را زینت بیت الحرام

هم سواد عرصه‌اش را رتبت دارالقرار

باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش

آب او چون آب کوثر غمزدای و سازگار

در شمال فصل تابستان او، برد شتا

در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار

هیچ تشویشی در او نابوده جز در زلف دوست

هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار

همچو نرگس مست و زردست ایمن نیم شب

خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار

خواجگان ما دلدار معتبر در وی چنانک

هر یکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار

خواجه شد بی اعتبار ومال شد مار سیه

ای خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!

بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع

وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار تار

بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب

مردمی دروی چو در دریا غریق اضطراب

عین گستاخی است گفتن در چنین حضرت به شرح

آنچه در وی رفت از قحط وبا پیرار وپار

قحط تا حدی که مرد از فرط بی قوتی چو شمع

چشم خود را سوختی در آتش و بردی به کار

شب همه شب تا سحر بر ناله های رود زن

خون شوهر می کشد از کاسه سر چون عقار

هر دم از شوق سر پستان مادر می گرفت

در دهان پیکان خون آلود طفل شیر خوار

آه از آن اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر

می جهند ونی نمی میرند هر یک چون شرار

اولا بردند هر یک از سرای وخان ومان

هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشکار

تا به آب دیده هازان خیکها کردند تر

تا به خشت خانه ها بر اشتران کردند بار

آن که مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب

پوست برتن سر به سر بشکافتنذش چون انار

همچو آتش چوب می خوردند می دادند زر

وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار

همچو اشک افتاده مردم زادگان از چشم خلق

رخ بی خون لعل شسته جسته از مردم کنار

آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد پیرهن

می کند امروز بهر خورده ای خود از افکار

بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل

چشم کردند چون سحاب از روی غیرت آشکار

توده توده بی کفن اندامهای نازنین

درمیان خاک وگل افتاده همچون خار وخوار

آنک از صد دست بودش جامه در تن این زمان

دستها بر پیش وپس دارد زخجلت چون چنار

تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطیب

طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار

بوریا در ناخن عابدزنان هر دم که خیز

حلقه بیرون کن زگوش وطوق پس پیش من آر

در ضیاع او که هر یک بود شهری معتبر

گور وآهو راست مسکن شیر وروبه را قرار

باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب

زاغ آن را باغان وقاز این را باز یار

می کند هر شب به جای بلبلان فریادبوم

کا الفرار عاقلان زین وحشت آباد ، الفرار

خسرو الله دمی از حال مسکینان بپرس

((حسبه الله )) نظر بر حال مسکینان گمار

الامان از تیغ زهر آلود درویش الامان

الحذار از ناوک فریاد مظلوم ، الحذر !

می رباید خال اقبال از رخ مقبل به حکم

تیر آه مستمندان در دل شبهای تار

چون روا داری که در ایام عدل شاملت

کز تواضع می فرستد باز تاج سر به سار

شیر وآهو دست ها در گردن هم کرده خو

خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار

آنکه از تشویش ما را جای در سورا خ موش

و آنکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار

لجه دریا وما لب خشک چون کشتی صفت

حضرت خورشید وما محروم از وخفاش وار

اند آن شهر این زمان جمعی که باقی مانده اند

از فقیر واز توانگر وز صغار وز کبار

بر امید طلعت خورشید عدلت این زمان

همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار

گر زاظهار عنایت هیچ تقصیری فتد

بعد از این دیار کی گردد به گرد این دیار؟

آفتابی از دل ما نور حشمت وا مگیر

آسمانی از سر ما ظل رحمت بر مدار

تا دعای دولتت را از سر امن وامن

می کنیم اندر ((اناء الیل )) و((اطراف انهار))

در کلامم چون که بود اطناب از بیم ملال

بر دو بیت عنصری کردم سخن از اختصار

(( تا ببندد تا گشاید تا ستاند تا دهد

تا جهان بر پای باشد شاه را این یادگار

آنچه بستاند ولایت ، آنچا بدهد خواسته

آنچا بندد پای دشمن ، وآنچه بگشاید حصار ))

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن

دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد

ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!

چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟

چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟

کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است

بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار

کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر

کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر

جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح

جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار

جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا

حور در پرده روحت بنماید دیدار

می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح

صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار

بخت یار است وفلک تابع وایام به کام

فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار

دور مستی است در این دور نزیبد که بود

بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار

نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن

شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار

آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند

که بدار ای فلک او را نبود باز مدار

کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف

در او کعبه آمال صغار است وکبار

بار ها با گهر افشانی دستش زحیا

ابر آب دهن انداخته در روی بحار

قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی

عیسی مایده آراش بدی خوان سالار

ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت

وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !

فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف

همه بر دیده خورشید نویسد به غبار

زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف

این چنین ها کند آری اثر حسن جوار

شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح

دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار

بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان

زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار

روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی

در نیار به جوی هیچکس او را به شمار

گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ

بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار

باز اگر پای به دست تو مشرف نکند

پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار

هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای

بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار

خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد

نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار

عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت

استقامت نپذیرند نجوم سیار

این یقین است که در عرصه ملک شطرنج

برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار

دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد

بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار

وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی

نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار

نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر

نه از این حزم بود منصف شاهی را عار

آخر دست بر آرد اثر دولت شاه

زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار

پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت

مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار

بلبلی نیست که در معرضم آید امروز

من تنها وز مرغان خوش آواز هزار

تا جهان را بود از گردش ایام نظام

تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار

باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس

دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می

نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار

ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !

چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز

زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار

اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر

زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !

کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او

روز روشن می نماید در دل شبهای تار

هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک

لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار

مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی

نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار

روحش از باد شمال است وروان از آب بحر

نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار

معده او بگذارند سنگ خارا را ولی

باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار

آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر

خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار

گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان

ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اویس

ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا

خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب

سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»

باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته

فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما

آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه

آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا

با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون

خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها

شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس

چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا

این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم

می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را

می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ

می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا

ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!

وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!

سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است

بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!

ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین

عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا

وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار

سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا

در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین

بازگردانی افق را نیز ننماید قفا

دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست

در کشید از استقامت، خط به خط استوا

غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت

گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما

رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب

سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها

در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است

بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا

در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل

در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا

آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ

آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا

در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم

کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا

گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب

کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!

ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی

در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا

پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو

جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما

اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند

وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا

صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب

جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا

هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل

هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا

تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال

گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا

طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز

نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا

کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت

از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا

دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است

بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا

هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر

خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا

هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت

در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا

هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت

گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا

تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر

چشمه خورشید چشم روشنایی از سها

خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من

زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا

چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من

این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا

در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا

بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا

شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد

باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را

تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود

در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا

من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی

لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا

هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو

بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما

در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو

خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا

خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است

از غبار موکب جمشید افریدون لقا

آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست

تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا

دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند

آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا

پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است

دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا

درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار

در ثبات و پایداری درد آرد پای ما

نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد

هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا

شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟

کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا

ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف

سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا

درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت

خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا

اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا

گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا

مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من

همره ایشان نکردم کاروانی از دعا

تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد

لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا

هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان

هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما

گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب

صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا

تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب

آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا

روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار

باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا

عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد

جاودان در سایه این رایت گیتی گشا

باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو

ابتدای دولتی کان را نباشد انتها

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح سلطان اویس

فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار

شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار

آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش

ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار

سالها می جست چشم آفتاب نوربخش

تا به ماهی نو منور کردش اکنون روزگار

مادر ایام را آمد به فرعون و بخت

قره العینی ز روز نیک گردون در کنار

آرزویی کرد گردون کین گل اقبال را

پیچید اندر اطلس زنگاری خود غنچه وار

حور چون گل پیرهن صد پاره کرد از رشک و گفت

حاش لله کو لباس ظالمان سازد شعار

مشتری اشکال سعد اختر از یک به یک

در نظر آورد و شکل طالعش کرد اختیار

باش تا این باز نصرت را ببالد بال و پر

باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار

خسروان را خاتم است آن خاتم فیروز بخت

خاتمی کو در جهانداری است از جم یادگار

ملک را بود آرزو از بهر شاهی دولتی

یافت ملک این آرزو را در کنار شهریار

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

آفتاب عدل پرور سایه پروردگار

آنکه بر سمت رضایش می کند اختر مسیر

وانکه بر قطب مرادش می کند گردون مدار

رای ملک آرای او را از بلندی آسمان

می توان گفتش به شرطی کاسمان گیرد قرار

خلق او را کی می توان گفتن صبا وقتی مگر

کز صبا ننشسته باشد بر دلی هرگز غبار

چون قدح گیرد به کف ابری است سر تا سر حیا

چون کمربندد به کین کوهی است سر تا سر وقار

دست جود او درم را می شمارد خاک ره

یا دو دستش خود درم را می نیارد در شمار

هیچ می دانی چرا پیوسته دارد سر به زیر ؟

آب را زیرا که هست از لطف خسرو شرمسار

نقد رایش در ترازو چون درست آفتاب

بارها بشکست وجه زهره را قدر و عیار

ای زبدو آفرینش ذات پاکت آمده همچو گل

با تخت شاهی همچو نرگس تاجدار

همت والای تو از سروران بالاتر است

کی تواند برد باد مهرگان دست از چنار

صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب

کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار

نعل اسبت کرد گردون چون هلال اندر مراد

می خریدش مشتری از بهر تاج افتخار

خسروان بندد بر خود گوهر از روی شرف

گوهرت اصلی است همچون گوهرکان و بحار

شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق

ای به عهد عدل تو گردنکشان در هر دیار

از پی راه مظالم کرده از گردون برون

نال ایتام بحار و خون مشکین تتار

روی اگر از آتش بتابد رای ملک آرای تو

کنده ای سازد همان دم هیمه را بر پای نار

قلزم جود تو را نه قبهنیلی حباب

مشعل رای تو راهفت اختر دری شرار

گرد خیلت خاست از ماهی و بر شد تا به ماه

اینک از قلب فلک بنگر غبارش بر عذار

تا بخواباند چمن در عهد طفل غنچه را

هر سر سالی و در جنباندش باد بهار

دولت طفلت که هست او حامی گردون پیر

بر سریر سروری پیوسته بادا پایدار

وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار

ای پسر کشتی می تا شط بغداد بیار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح دلشاد خاتون

خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس

ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !

جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح

ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس

سرش از ساغر می نیست زمانی خالی

همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس

شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است

زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس

آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد

گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس

زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش

که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس

بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر

گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس

یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا

پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس

راست شکل الفی دارد وصفری بر سر

شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس

عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود

نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس

گه مثالی بود از چتر فریدون لاله

گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس

گوییا پور پشنگ است که برداشته است

بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس

دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش

چون گنه کار در عرصه محشر نرگس

صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ

سر در آورد در آن وجه محفر نرگس

هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری

راست بر طالع من زاد زمادر نرگس

داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری

شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس

نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید

از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس

سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان

گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس

هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم

ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس

ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا

رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس

ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار

همه در صورت خود کرد مصور نرگس

راست گویی به سر نیزه برون آور دست

دیده دشمن دارای مظفر نرگس

دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست

کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس

داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس

گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس

نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم

بردگویی به بیاض ورق زر نرگس

در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار

در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس

باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن

صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس

قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن

ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس

تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش

بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس

از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد

بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس

به خیال قد وبالای تو روزی صد بار

سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس

عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست

که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس

چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته

همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس

نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل

نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس

حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر

خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس

غمزه یترک کماندار تو را دید مگر

که برون کرد خیال کله از سر نرگس

هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است

زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس

ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر

ایستا دست همه روزه برابر نرگس

شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست

کرده از خاک درش دیده منور نرگس

آنک از عهد عفافش نتواند نگریست

در عذار سمن وقامت عرعر نرگس

شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم

سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس

در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد

گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس

چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف

که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس

سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب

صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس

تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی

طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس

گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک

جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس

از زرو نقره دواتی است مرکب کرده

تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس

چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد

در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس

بشکافند نفس خلق تو دری لاله

بر دماند اثر لطف درآذر نرگس

نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد

زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس

بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر

بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس

چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر

از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس

روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست

لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس

در سراپرده بزم تو کنیزان باشند

نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس

گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری

زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس

نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم

این سواد سخن همچوزرتر نرگس

به زبانها کند آزادی من چون سوسن

به مثل گر شود امروز سخنور نرگس

تا نیاید به کله داری طغرل شاهین

تا بع افسر نشود سنجر نرگس

روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است

باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان اویس

بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش

بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش

غزالم از کله تا طوق بست بر گردن

به گردن است بسی خون آهوی ختنش

دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست

چو لاله داد در اول پیاله درو دنش

در آن خیال که کردند از وصالش هیچ

نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش

به جای خود بود ار سروناز برخیزد

زجای خویش و نشاند خویشتن

دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت

بدان طمع که برون آید از چه ذقنش

هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب

که بر نیامد کارم به مویی از رسنش

سرشک من چو درآید ز راه دریا بار

بود همیشه به اطراف روم تاختنش

اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب

جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش

که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت

که بود باز سر و برگ نسترنش

به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل

نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش

زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات

بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش

کسی که پیش دهان تو نام پسته برد

حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش

به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان

که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش

نهاده بوته قلبم غم تو در آتش

مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش

عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود

که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش

عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل

که زنده گشت بدو دین احمدو سننش

نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست

قرین جام دم صاحب ولایت قرنش

روایح کرمش میدمد ز باغ وجود

چنان که بوی اویس از جوانب یمنش

جهان همت او عالمی ست کز عظمت

که مرغزار سپهر است سبزه دمنش

بهر دیار که آب دیار زد دستش

فرو نشاند غبار حوادث وفتنش

اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید

هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش

همیشه هست و بود سر افراز گردن کش

سنان صدر نشین و کمند دل شکنش

لالی سخنش گوهری است کز بن گوش

غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش

گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود

برون کشند نجوم ازمیان انجمنش

کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد

محال باشد ازین پس مجال دم زدنش

همای چترتو را طالعی است هر روزی

شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش

هوای منزلت دست بوس خاتم توست

که برکند دل لعل بدخشی از وطنش

به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد

ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش

چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ

زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش

شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن

که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش

من این مثلث عنبر نسیم نفروشم

وگر بهشت مثمن دهند در سمنش

مثلثی ست غبار عبیر درگاهت

که خاک اوست به از خون نافه ختنش

بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم

زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش

ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا

بهار مدح تو آورد باز در سخنش

دعای شاه جهان واجب است و می گویم

که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - درمدح امیر سیخ حسن نویان

به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می‌برد دلبر

قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر

نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا

شکر در خورد ومی در کام ومه در وجه وشب در خور

سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش

سمن سای ومه آسای وگل آرای وگهر پرور

عذار وخط ورخسار ولب ودیدار و گفتارش

بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشکر

نباشد خالی از فکر وخیال وذکر او مارا

روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر

نثار خاک پایت راز جسم وشخص وچشم ورخ

بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر

به بوی رنگ و زیب . فر چو تو کی روید و تابد

گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور

مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه

لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر

فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کامد

سعادت بخت و دولت یار و ملک آرای و دین گستر

قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شیخ حسن نویان

جهانگیر و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو

زرای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن

چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر

ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می بندد

قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر

به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را

ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر

ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد

دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور

زهی آراسته تخت و سپاه . ملک و دین ذاتت

چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر

تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت

همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر

ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را

کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر

به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جداکردن

نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور

ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد

سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر

نمی بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز

قدح گریان و دف نالان . می آب و نی لاغر

دران ساعت که از پیکار و حرب و رزم کین گردد

اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر

ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی

وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر

زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد

زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر

گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد

سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر

تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی

ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر

روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت

عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر

بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند

یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر

به زیرت بادپا اسبی جهان پیمای آتش رو

جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر

به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند

به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر

به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او

نسیم از برو باداز بحر و ابر از کوه و سیل از در

امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان

بصد قرن و بصد دست و به صد کلک و به صد دفتر

کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق

که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر

به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک

لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان وتر

بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا

مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر

خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه

معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح سلطان اویس

مبشران سعادت برین بلند رواق

همی کنند ندا در ممالک آفاق

که سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب

به اتفاق خلایق بیاری خلاق

نشست خسرو ریو زمین به استحقاق

فراز تخت سلاطین به دار ملک عراق

خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس

پنا هو پشت جهان خسرو علی الا طلاق

شهنشهی که برای نثار مجلس اوست

پر از جواهر انجم سپهر را اطباق

مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت

به جز روایح خلقش نکرده استنشاق

-زبان ناطقه از منهیان عالم غیب

به جز نتایج طبعش نکرده استنطاق

فکنده قصه یوسف جمال او در چاه

نهاده نامه کسری ، زمان او بر طاق

اگر نه ترک فلک پیش او کمر بند

فلک به جای کله بر سرش نهد بغطاق

کسی به دولت عدلش نمی کند جز عود

ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق

چه گوشمال که از دست او کشیده کمان ؟

چه سر زنش که ز انصاف او نیافت چماق ؟

زهی شهنشه انجم تو را کمینه غلام !

زهی مبارز پنچم تو را کهینه وشاق !

به بندگی جناب تو خسروان مشعوف

بپای بوس رکاب تو سر وران مشتاق

ز گوشه های سیر تو بخت جسته وطن

به خانه های کمانت ظفر گر فته وثاق

فروغ تیغ به چشم تو لمعه ای ساغر

نوای کوس به گوش تو ناله عشاق

کمان هیبتت افکنده سهم در اطراف

کمند طاعتت آورده دست در اعناق

به بحر نسبت طبع تو می کنو همه وقت

اگر چه در صف بحر می کنم اغراق

صحیفه ای است وجود مبارک تو درو

همه مکارم ذات و محاسن اخلاق

علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد

چو سایه باز فتد در رواق چرخ به طاق

صبا ز دفتر خلق تو یک ورق می خواند

چمن مجلد گل را به باد داد اوراق

شمال صیت تو را شد براق برق عنان

هلال زین براق تو گشت وبدر جناق

ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد

چنان بود که دل عاشقان به روز فراق

خدایگانا ! ز امروز تا به روز حساب

به توست عالمیان را حوالت ارزاق !

تراست مملکت سلطنت به استقلال

تراست سلطنت مملکت ، به استحقاق

جهانیان همه زنهاریان عدل تواند

امیدوار به فضل ومراحم واشفاق

به چشم راستی آنکس که ننگرد در تو

چو نرگسش بدر آورد ز پلکها ، احداق

به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم

از آنکه می زندش دیگ سینه جوش نفاق

یقین به موضوع تریاک داده باشی زهر

به جای زهر عدو را اگر دهی تریاق

اگر چه با تو نه آبای آسمان خوردند

به چادر مادر عنصر هزار پی سه طلاق

به سد عدل حصین کن حصار دولت خویش

مباش غافل از این چرخ ازرق زراق

هنوذ با تو کنون می خورد فلک سوگند

هنوز با تو کنون می کند جهان میثاق

به پایه ای برسی از شرف که چون سدره

درخت قدر تو بر ساق عرش ساید ساق

شها ! به شکر طوطی گر این حدیث از من

کند سماع شکر خوش نباشدش به مذاق

مرادلی وزبانی است پر صفا وصفات

مرا سری ودرو نیست بر وفا ووفاق

عروس خاطر من نیست زان قبیل که او

به جز قبول جنابت کند قبول صداق

همیشه تا ملک شرق با مداد پگاه

بر آید وکند آفاق روشن از اشراق

خجسته باد تو را تاج وتخت سلطانی !

به بندگیت سلاطین عهد بسته نطاق !

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان اویس

عید من آنکه هست خم ابرویش هلال

بر عین عید ابروی چون نون اوست دال

عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه

ماهی که مثل او نبود در هزار سال

خوش می خرامد ز بن گوش می کشد

هر دم به دوش غالیه زلف او شمال

تا خود خیال ابروی اوبست ماه نو

کج می نمود در نظر مردم این خیال

هندوی اوست هر سرمه از آن جهان

می گویدش (مبارک)و می خواندش هلال

طالع شوای خجسته مه نو که عالمی است

بی عید طلعت تو همه روزه در ملال

لعلت به خنده می شکند حقه عقیق

چشمم به گریه می گسلد رشته لال

با چشم مست گو که میدان چو می بریز

خون مرا مگو که حرامست یا حلال

چو گان زلفت آنکه به میدان دلبری

سر جز به گوی ماه درآرد بود محال

کم می کنم حدیث دهان تو چون می کنم

کانجا سخن نمی رود از تنگی مجال

رویت گل دو روی به یک روی چون ندید

صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال

با توست گوییا نظر آفتاب ملک

کامد چو ماه عید مبارک رخت به فال

خورشید صبح سنجق و ماه زحل محل

دارای چرخ کوکبه مشتری خصال

سلطان معزدین خدا پادشه اویس

سلطان بی عدیل و شهنشاه بی مثال

شاهی که ظل مرکز چتر جلال اوست

دوران هفت دایره را نقطه کمال

شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش

خوش خفته است کبک دری با فراغ بال

ای گشته مالکان همه ملوک ملک تو

وی مال کان زکف دست تو پایمال

تقدیر داده تا ابدت بخت (لاینام)

ایزد سپرده در ازلت ملک (لایزال)

مهرست و ماه رای زرینتوراغلام

کان است و بحر طبع جواد تو را عیال

آفاق راست بحر کفت منشا کرم

افلاک راست خاک درت مسند جلال

امر تو مرکبان زمین را کند روان

نهی تو بختیان فلک را نهد عقال

آن خلق خلق توست که ده تو ز غیرتش

خون بسته است در جگر نافه غزال

وان لطف لطف توست که در عین سلسبیل

بر روی کف می زند از طره اش زلال

وان قهر قهر توست که از باد هیبتش

آب نبات زهر شود در عروق بال

وان گرز گرز توست که بدخواه را کند

پیدا میان دو کتفش فرق در جدال

بر کوه جامد ار گذرد با هیبتت

گردند چون سحاب روان در هوا جبال

مریخ را بدل شمرد زهره بعد از ین

با ماه رایت تو اگر یابد اتصال

مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر

خود را بر او ببندد اگر دارد احتمال

آنجا که خنگ ماه منیر تو سم نهد

ماه نو افتاده بود در صف نعا ل

ظل ظلیل چتر تو و خوی پرچمت

رخسار نو عروس ظفر راست زلف و خال

گر التجا کند به تو خورشید خاوری

دیگر به نیم روز نبیند کسش زوال

چرخ دوال باز اگر سر کشی کند

امرت کشد به جرم زجرم اسد دوال

بد خواه را چه زهره که گردد معارضت ؟

با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال

دست سوال پیش تو سایل چه آورد

چون هست پیش دست عطا تو بر سوال

جود تو منع کرد ترا زو از آن شدست

میزان درست مغربی مهر را زوال

شا ها بدان خدای که از خوان نعمتش

دنیاست یک نواله وعقبی است یک نوال !

کا مروز در جمیع ممالک منم که نیست

جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال

از صبح تا به شام دعای تو می کنم

بی آنکه باشدم طمع جا ه وحرص مال

ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو

من بنده نیز داشتمی منصب و منال

بر غیر حضرت تو حرام است شعر من

کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال

تا در طباع آتش و آب است اختلاف

تا در مزاج باد بهاریست اعتدال

بادا حدود ملک تو ایمن ز اختلاف

بادا مزاج امر تو خالی ز اختلال

فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید

پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان اویس

دارم آهنگ حجاز ، ای بت عشاق نواز

راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز

راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند

محرمان حرم اندر حرم پرده یراز

پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز

می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز

آفتاب طرب از مشرق خم می تابد

خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز

یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟

راه دل پاک کن وخانه دل را در باز

مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ

بختی از سر در آ، نشنود الا آواز

پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش

بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز

عاشقان حرم از جام ندا سر مستند

مطربا این غزل از پرده عشاق نواز

ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !

عاشقانی به صفا راهروانی سر باز

چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان

آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز

گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف

پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز

باد قربان کمان خانه ابروی تو دل

خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز

دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد

بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز

نیست سودای سر زلف تو کار همه کس

کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز

می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت

راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز

برو ای قافله باد و بیاور بویش

می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز

باد صد جان مقدس بفدای نفسی

که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز

ای دل از بادیه محنت عشقش جان را

به حریم حرم مرحمت شاه انداز

وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس

شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز

آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست

ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز

ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!

وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز

رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین

عهد میمون تو بر دامن ایام طراز

بوده آغاز زمان تو ستم را انجام

گشته انجام عدوی تو امان را آغاز

چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد

کبک در سایه او خنده زند بر شهباز

شد به بخت تو سر تخت مقام محمود

شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز

خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد

در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز

گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را

عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز

در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال

نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز

گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب

گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان

به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز

درگه کوشش سر بدخواه افراز

طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد

نثر طایر کند از قله گردون پرواز

خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد

به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز

آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند

آفتابا نظری بر من خاکی انداز

درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی

غم دوران زمان است غمی کوه گداز

به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار

به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز

هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد

من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز

دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت

در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز

شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان

بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز

تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است

که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز

کامرانیت چنان باد که در دور فلک

هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح شیخ زاهد برادر سلطان اویس

ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال

زاده الله جمالاً به جهان داد جمال

گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)

بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال

روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر

رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال

شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود

شد جهان از اثر طالع او فرخ فال

از پی خواب گهش در ازل آراسته اند

مهد فیروزه افلاک به انواع لال

حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی

بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال

در هوای شرف طالعش از گشت فلک

سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال

تا کند زهره نثار قدم میمونش

در انجم به ترازو کشد از بیت المال

اژدهای علم عزم ورا بهر عدو

عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال

مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد

و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال

جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است

زحل آراست به پیرایه عز و اقبال

تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش

می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال

برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء

چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال

هشتمین خانه او داشت امیر هفتم

تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال

نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل

همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال

حصه مملکت و سلطنت جوزا شد

وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال

مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان

رفته کان باب نجاح است ومال آمال

اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده

چون کف خضیب است و مخضب چنگال

باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت

باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال

شود انگشت نمای همه عالم چو هلال

باش تا کنگره افسر گردون سایش

باش تا باز کند چتر همایونش پر

عالمی بینی در سایه اوفارغ بال

از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک

به در خسرو اعظم ز سر استقبال

داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ

فتنه را می کند از روی زمین استیصال

در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب

در گل از طیره قدمش آب زلال

ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب

وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال

اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل

صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال

خون کند نقطه امطار در ارحام صدف

بشکند مهره احجار در اصلاب جبال

گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد

آسمانش کند از مرکز خویش استقبال

اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق

در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال

در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل

ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک

همه چیزی به تو داده است خدای متعال

فسحت مملکت وکامرواییو خدم

رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال

در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل

ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک

همه چیزی به تو داده است خدای متعال

فسحت مملکت وکامرواییو خدم

رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال

وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست

عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال

اینت اسکندر گیتی زره استعداد

وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال

ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر

کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال

پادشاهی است مطیع تو که هستند

امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال

شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین

با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال

آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت

خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال

خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر

بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال

ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق

وی به تزیین دعای تو مزین اقوال

پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج

سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال

نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام

لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال

میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه

می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال

بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول

بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال

گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد

بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر

سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال

با عطای کف تو بخشش آل برمک

مثل لجه دریا بود و لمعه آل

نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد

به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال

سرورا مدت شش سال تمام است که من

هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال

به هواداری درگاه فلک قدر شما

کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال

بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من

گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال

قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم

شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال

هنر آمد شرف مردم و از طالع بد

هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال

من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن

کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال

بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف

خسته نافه مشکین خودم همچو غزال

نبود هجو به جز کار خسیسی طامع

نبود هزل به جز کار سفیهی هزال

من که امروز کمال سخنم تا حدی است

که عطارد کند از خاطر من استکمال

به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض

به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال

خود به یکبارگی از پای درآورد مرا

غم درویشی و بیماری و تیمار عیال

سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش

می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال

سالها رفت که من می کنم این ناله و کس

نرسانید به من هیچ نوایی ز منال

تا برآید به چمن ناله زار از صلصل

تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال

تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل

جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح دلشاد خاتون

زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل

خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل

ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو

وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل

زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی

رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل

سودای زلف مشکین دارد دل شکسته

دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل

غایب شدن به صورت از مامدان که مارا

گه طالعست مانع گه روزگار حایل

لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم

گویی به بخت من شد آب حیات قاتل

یاقوت در چکانت الماس راست حامی

شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل

از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت

وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل

خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید

پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل

از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را

گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل

زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد

در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل

زنهار طره ات را مگذار کان پریشان

دارد سر تطاول در عهد شاه عادل

آن کعبه اعالی وان قبله معالی

آن منبع معانی وان مجمع فضایل

دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع

بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل

نعل سم سمندش تاج سر سلاطین

خاک در سرایش آب رخ افاضل

رایات کام کاری از روی اوست عالی

آیات شهریاری در شان اوست نازل

صیت مکارش را، باد صباست مرکب

حمل مواهبش ، را ، بهار محمل

چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ

چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل

تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر

بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل

ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !

وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !

در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت

در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل

پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران

بوسیده آستان را ، صد بار این وابل

از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر

وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل

دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی

شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل

در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ

رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل

جز در حصار آهن، یا در میان آبی

مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل

دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر

شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل

در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی

هستند در ایا دی بسته میان انامل

شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی

سیل سحاب جودت افزوده آب سایل

با حکم پایدارت کوه گران سبک سر

با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل

هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی

تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل

چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم

کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل

هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش

می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !

ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن

گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل

راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی

عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل

مستان جز از معانی ، می های ارغوانی

فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل

مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط

آواز ها فکندست امروز در محافل

چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی

از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !

ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده

بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل

راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان

روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!

تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را

از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل

فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !

طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در موعظه ونصیحت

رفتند رفیقان ورسیدند به منزل

در خواب غروری تو هنوز ، ای دل غافل !

از نیست به هستی وزهستی به ره نیست

تا شهر وجود است روان است قوافل

راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعیف است

بس شاهسواری که فرو رفت درین گل

ای غرقه ی دنیا مطلب غور ! که جستند

نه قعر پدید ست در این بحر نه ساحل

ناکا می ورنج است همه حاصل دنیا

ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل

قسمت نشود بیش و کم از کوشش وتقصیر

تا خود چه قدر گشت مقدر زاوایل

خواهی که به رغبت هما پیوند تو خواهند

رو رشته پیوند نخست از همه بگسل

دنیا چه کنی جمع ؟ که مقصود ز دنیاست

دلقی کهن ونانی وباقی همه فاضل

تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشته است

از تو نشود دفع به تعویذوحمائل

حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش

کاینها همه بر قدرت حق اند دلایل

گفتی تو که با حقم وحق بر طرفت نیست

با توست بلی حق وتو مشغول به باطل

جز حق که تواند که کند آدمیی را

پیدا زکفی خاک بدین شکل وشمایل

در خوردن وخفتن چه شوی همسر انعام ؟

می کن عملی تا نشوی کم زعوامل

هم سوده وفرسوده شوی آخر اگر خود

ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل

قول علمایی که عمل نیست در ایشان

ماننده یرمحی است که خالیست ز عامل

این طول امل چیست ؟ بر آنی که زمانه

شد عمر تو را تا به قیامت متکفل

خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟

چون غنچه بر آن باش که گردی هم تن دل

عاجل دهی از دست که آجل بستانی

رو دوست طلب کن چه کنی عاجل آجل

از خود گذرای یار وبدو رس که کسی نیست

غیر از تو میان تو ومقصود تو حایل

در راه هوا کاه وشی سارع وپران

در شارع دین کوه صفت سنگی وکاهل

این اشک ریایی است چو در وجه نشیند

سیم سره باید ، که بصیرست معامل

از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر

این نرگس چشم وگل رخسار تو زایل

تو در ظلمات شب کفران وبرایت

بر کرده در این گنبد فیروزه مشاعل

در جاه گرفتم که شدی طغرل وسنجر

بنگر که کجا اند کنون سنجر وطغرل

از هر که بد آید طمع نیک مدارید

خاصیت کافور مجویید ز فلفل

خیری که خلاص تو در آن است خلوص است

باقی همه اجزای تو قیدند وحبایل

عالم که ندارد عمل او مثال حماری ا ست

بی فایده اثقال کتب را شده حامل

از نفس بدان چشم نکویی نتوان داشت

هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل

آخر تو نگویی که : که بخشید زوال

اصوات بم وزیر به قمری وعنادل ؟

یا کیست که داد است به باغ از سر مستی

از بلبله گل می گلگون به بلابل ؟

یا بهر کمال از پی تحصیل خرد را

کی بر سر ابنای جهان کرد محصل ؟

یا کیست که از اول ماه ووسط روز

ثور مه وخورشید کند زاید وزایل ؟

اینت چو محقق بود ای بنده ! بود ظلم

گر تو نبری طاعت این حاکم عادل

نفس ملکی را نبود حاجت زینت

طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل

دولت نه به عقل است وکیاست وگر این نیست

از چیست که عالم رود اندر پی جاهل ؟

در بیت حرم ، قافله ای سایل ومهجور

در شهر یمن ،طایفه ای ساکن وواصل

بر دوش هر آن کس که طرازی زهنر نیست

آن بین ومزن دست در اذیال زوایل

وحشی که خورد خار قناعت بود آهو

گر زانکه فرود آورد او سر به سنابل

توحید به دل گو چو کسانی که به انگشت

گفتند ونهادند بر آن حرف انامل

رو قطع تعلق کن امروز که فردا

آسوده ز اغلالی وایمن ز سلاسل

تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح

خود را همگی ساخته باطل و عاطل

در راندن سایل چه جوابت بود آخر

آن روز که باشد ز تو رزاق تو سایل

چندین چه کنی حکم اواخر که چه باشد؟

تا بر چه نهج رفته بود حکم اوایل

سلمان دگری را چه دهی پند که هستند؟

اوضاع تو را اهل جهان منکر و عازل

پندی که به قول آمدت اول تو به فعل آر

ورنه نبود هیچ کدام موثر دم قایل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدحامیر شیخ حسن

ای حریم بارگاهت کعبه ملک و ملک !

ساحتت را روضه فردوس حدی مشترک

در خط از عکس خطوطت ، سطح لوح لاجورد

در گل از سهم اساست ، پای وهم تیز تک

از فروغ شمسه دیوار ایوانت به شب

ذره ها را در هوا بتوان شمردن یک به یک

پاسبانان دور بامت که با عرشند راست

زنده می دارند شب ز آواز تسبیح ملک

باغبار کیمیای خاک در گاه تو زر

سر زند بر سنگ اگر جوهر نماید بر محک

با رگاهت قبله گاه مشگ مویان خطا

آستانت قبله جای ماهرویان نمک

جنت وصحنت مقابل می نهد استاد عقل

گفت رضوان : هان بیا ! آن عرصه لی ، وین خصه لک

خا ر و خاشاک غذایت می فرستند هر صباح

گلشن فردوس را فراش بر رسم ملک

ز اشتیاق خوض روض کوثر مشربت

می شود ماه سما هر ماه بر شکل سمک

ز اعتدال نو بهار گلشنت در مهرگان

می دماند خیری از ازهار وگلبرگ از خسک

چرخ خورشید جلالی ایمن از تغییر هدم

سد یا جوج بلایی فارغ از تخریب دک

میر بر صدر تو جمشید ست بر عرش سبا

شاه بر تخت تو خورشید ست بر اوج فلک

شیخ حسن بیگ آسمان مملکت (من کل باب)

شاه دلشاد آفتاب سلطنت بی هیچ شک

حزم هشیارست قصر ملک این را پاسبان

بخت بیدارست خیل نصرت آن را یزک

نیست بی این باد را دست تطاول بر چراغ

نیس بی آن آب را حکم تصرف بر نمک

آن جهانداری که از آواز کوشش هر زمان

روز کوشش آید اندر گوشش (النصرة معک )

خطه بغداد جز در سایه اقبال شان

چون خلافت با علی بوده است و زهرا بی فدک

تا به تیغ زرنگاری از روی گیتی هر صباح

خط مشک افشان شب را می کند خورشید حک

این بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد

مسکن احباب جنت منزل اعداد درک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها