0

قصاید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان اویس

هدهدی حال صبا پیش سلیمان می‌برد

قاصدی نزد نبی پیغام سلمان می‌برد

ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب

کرده از بر تا به نزد بحر عمان می‌برد

ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست

کرده روشن پیش خورشید درخشان می‌برد

بادگردی از زمین بر آسمان می‌آورد

آب خاشاکی به سوی باغ رضوان می‌برد

قطره‌ای چند آب شور تیزکان در خورد نیست

تشنه شوریده نزد آب حیوان می‌برد

صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی

رقعه‌ای از حال درویشی به سلطان می‌برد

باد صبح آمد نسیم زلف جانان می‌برد

راستی نیک از کمند زلف او جان می‌برد

می‌فرستم جان به دست باد پیشش گرچه

ناتوان افتاده‌ است، افتان و خیزان می‌برد

من به صد جان می‌خرم گردی ز خاک کوی او

با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان می‌برد

زان پریشان می‌شود از باد زلف او که باد

پیش زلفش قصه جمعی پریشان می‌برد

پیک آهم در رهش با تیر یکسان می‌رود

گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان می‌برد

پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار

قصه احوال من گریان و نالان می‌برد

در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است

کو ره سودا به فرق سر به پایان می‌برد

یک جهان جان در پی باد صبا افتاده‌اند

او مگر بویی زخاک کوی جانان می‌برد

عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است

گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان می‌برد

نقطه نوش دهانش غارت جان می‌کند

گاه پیدا می‌رباید، گاه پنهان می‌برد

در بیضا با بنا گوشش معارض می‌شود

چون سررشک من ز عین بحر غلطان می‌برد

تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت

دل پناه از زلف تو باطل یزدان می‌برد

پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس

آنکه او دست از همه شاهان به احسان می‌برد

آنکه بستان می‌کند تیغ خلاف اندر غلاف

گر صبا منشور فرمانش به بستان می‌برد

نیست بی‌پروانه مستوفی دیوان او

فی المثل گر یک ورق باد از گلستان می‌برد

رای عالی رایتش بی‌خواهش «هب‌لی» اگر

التفاتی می‌کند ملک سلیمان می‌برد

بلکه روی ماه رایت گربه گردون می‌کند

چاره تسخیر اقلیم خراسان می‌برد

بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر

بس که جودش دخل بحر و حاصل کان می‌برد

گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا

کو به عهدش دست خواهش سوی عمان می‌برد

در زمانش بره بر دعوی خون مادران

گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان می‌برد

چون به میدان می‌رود بر خنگ چوگانی سوار

گوی خورشید از بر گردون به چوگان می‌برد

می‌کند پرتاب تیغ از دست و می‌تاد عنان

روز کین‌گر حمله بر خورشید تابان می‌برد

هر که او بر درگه سلطان نمی‌بندد کمر

دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد

وانکه گردن می‌کشد روزی ز طوق بندگیش

روزگارش بند بر گردن به زندان می‌برد

با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ

شرم باد آن را که نام پوردستان می‌برد

حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد

مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد

تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی

روز کین چتر تو را در زیر دامان می‌برد

آسمان می‌خواهد از اسب تو نعلی بهر تاج

غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد

کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر

ظاهرا اسب تو در پا از پی آن می‌برد

مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی

دور از آن حضرت جفا و جور دوران می‌برد

خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست

درچه کنعان غریب از جور اخوان می‌برد

آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق

کافرم در چین گر از کافر مسلمان می‌برد

گر نمی‌گردد مرا جود وجودت دستگیر

بی‌گمان این نوبتم سیلاب طوفان می‌برد

هر سحر تا می‌نماید آسمان دنادن صبح

خال مشکین از رخ گیتی به دندان می‌برد

چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام

تا که فرمان تو را پیوسته فرمان می‌برد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر

هر دل که در هوای جمالش مجال یافت

عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت

هر جا که در بلای ولایش گرفت انس

از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت

آداب خدمت درش آن را میسر است

کو از ادیب « ادبنی » گوشمال یافت

هر مدرکی که زد در درک کمال او

خود را مقید در کات ضلال یافت

عقل عنان کشید چو سوزن درین طلب

عمری به سر دوید و به آخر خیال یافت

جبرئیل را تجلی شمع جمال او

پروانه‌وار سوخته بی پر و بال یافت

ای منعمی که ناطقه خوش سرای را

در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت

یک ذره از لوامع نورت غزاله برد

ک شمه از روایح خلقت غزال یافت

یبویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ

در جیب و آستین صبا و شمال یافت

هر آفتاب کز افق عزت تو تافت

نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت

بر طور طاعتت « ارنی » گفت، آفتاب

یک ذره از تجلی حسن و جمال یافت

در ملک رحمتت در « هب لی » زد آسمان

یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت

یوسف ذلیل چاه بالی تو شد از آن

جاه عزیز مصر بدو انتقال یافت

گه نحل را جلال تو تشریف وحی داد

گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت

چون زلف شاهدان ز تو هر کس که رخ بتافت

خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت

با یادت ار در آتش سوزنده باشد کسی

آتش زهاب چشمه آب زلال یافت

لطف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد

زان یک کرشمه این همه غنج و دلال یافت

در حضرت تو روی سفید آمد آنک او

بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت

فکرم نمی‌رسد به صفاتت که وصف تو

بر دست و پای عقل ز حیرت عقال یافت

فکر و هوای بشریت کجا و کی

در بارگاه وصف هوایت جمال یافت

نیک اختری به منزل وصلت رسد که او

با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال یافت

سلطان هر دو کون که کونین در ازل

بر سفره نواله جودش نوال یافت

ادنی مقام او شب معراج روح قدس

اعلی مراتب درجات کمال یافت

خلقش بهار عالم لطف الهیست

زانرو مزاج عالمیان اعتدال یافت

چل صبح و هشت خلد بنام محمد است

خود عقد حا و میم بدین حا و دال یافت

منشور فطرت ار چه به توقیع احمدی

مشهود گشت و مهر ولایت به آل یافت

سلمان به مدح آل نبی درج سینه را

همچون صدف خزینه عقد لال یافت

جز در ثنای ایزد بی چون حرام گشت

شعر رهی که رونق سحر حلال یافت

یارب به عاشق شب اسری که با حبیب

در خلوت دنی فتدلی مجال یافت

کز حال این شکسته درویش وامگیر

آن یک نظر که هر دو جهان زان مثال یافت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح دلشاد خاتون

مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست

مثال قد تو را برکشید و آمدراست

بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی

علی الصباح پریشان و سرگران برخاست

همه خیال سر زلف بار می‌بندم

شب دراز و برانم که سر به سر سوداست

خیال سرو بلندت در آب می‌جویم

زهی لطیف خیالی که در تصور ماست

به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو

ز جای خود برود سرو، اگرچه پابرجاست

جهان حسن تو خوش عالمی است ز آنکه درو

شمال بر طرف آفتاب، غالیه ساست

تراست بی‌سخن اندر دهان نهان گوهر

نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست

بیا به حلقه دیوانگان عشق و ببین

کز آن سلاسل مشکین چه فتنه‌ها برپاست

فتادگان سر کوی دوست بسیارند

ولیکن از سر کویت چو من فتاده نخاست

چو نیم مرده چراغی است آتشین، جانم

که در هوای تو بر رهگذر باد صباست

هر آن نظری که نه در روی توست، عین خطاست

هر آن نفس که نه بر یاد توست، باد هواست

رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر

دمیده سبزه خطت، مثال مهر گیاست

فتاده خال تو بر آفتاب می‌بینم

مگر که سایه چتر رفیع ظل خداست

خدایگان سلاطین بحر و بر، دلشاد

که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست

دلش به چشم یقین از دریچه امروز

همه مشاهد احوال عالم فرداست

ز شادی کف دستش مدام در مجلس

امل به قهقه خندان، چو ساغر صهباست

قصور عقل ز درک کمال رفعت او

مثال چشمه خورشید، و چشم نابیناست

به بوی آنکه دماغ ملوک تازه کند

غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست

بدان امید که در سلک خادمانش کشند

کمینه حلقه به گوش تو، لولو لالاست

ز تاب پرتو انوار روی روشن او

پناه جسته نظیرش به سایه عنقاست

ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را

فروغ قبه مهد تو غره غراست!

تو عین لطفی و دریا، غدیر مستعمل

تو نور محضی و گردون، غبار مستعلاست

رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار

شریف ذات تو بدری، همه دوام و بقاست

زمانه را ز تو خطی که جسم را ز حیات

وجود را به تو راهی که چشم را به ضیاست

به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم

به بخشش آمده برتر کف تو از دریاست

بیاض تیغ تو آیینه جمال و ظفر

زبان کلک تو دندانه کلید رجاست

کف به بسط، بسیط جهان گرفت و تو را

کف آیتی است که آن بر کفایت تو گواست

تمکن تو سراپرده در مقامی زد

که زهره با همه سازش، کنیز پرده‌سراست

دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار

کف تو رانده در آفاق بحر را اجراست

ز روی و رای تو خورشید، با هزار فروغ

ز زبم عیش تو ناهید، با هزار نواست

به عهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست

ازین مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست

به مرده‌ای که رسد مژده عنایت تو

چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست

سرای جاه تو دار الشفا پنداری

به خاک پای تو کان خون‌بهای مشک خطاست

ز باغ تیغ زمرد لباس خون ریزت

علامت یرقان بر جبین کاهرباست

ز چین ابروی خوبت به چشم خسرو چین

فضای عرصه چین تنگ‌تر ز چین قباست

هلال نعل ستاره ستام گردون سیر

جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست

بلند پایه چو همت، فراخ رو چو طمع

گران رکاب چو حلم و سبک عنان چو ذکاست

شب سعادت ارباب دولت است مگر

که روشنی سحر در مبادیش پیداست؟

ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی

که روز روشنش از روی و تیره شب زقفاست

ز اشتیاق سمش رفته نعل در آتش

شکال از آرزوی دست بوس او برپاست

به سعی و قوت سیرش، رسیده خاک زمین

هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست

شدن به جانب بالا سحاب را ماند

ولی عرق نکند آن و این غریق حیاست

جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش

جهنده همچو اعادی رسیده همچو قضاست

شها، حسود ترا گر نمی‌تواند دید

تو زشادی که سبب کوربختی اعداست

مدار باک زکید عدو که در همه وقت

مدار دور فلک بر مدار رای شماست

اگر چه دشمن آتش نهاده سوخته دل

ز تاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست

کنون ببین که ز تاپیر نعل شبرنگت

بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست

برآب زد سر جهل دشمنت نقشی

گهی کز آتش شمشیر توامان می‌خواست

بسان مردمک چشم خود چون بدید، صورت بست

که خود هرآینه اینجای بهترین ملجاست

زبان چرب تو اینک برآورد زمانه و نبود

یکی چنانکه در آینه تصور ماست

عدوی خیبریت گر به قلعه جست پناه

شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست

فلک جناب شها، با جناب عالی شاه

مرا ز گردش گردون دون شکایت‌هاست

سوار گرم رو آفتاب پنداری

کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست

جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه

ولی نه رنگ مروت درو، نه بوی وفاست

تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس

نه در سپهر محابا، نه در ستاره حیاست

نه آخر از ستم، طبع دهر بی‌مهرست؟

نه آخر از سبب، چرخس سرکش رعناست

که بی‌اردات و اختیار قرب دو ماه

کمینه بنده شاه از رکاب شاه جداست

تنم بکاست از این غم چو شمع و نیست عجب

که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست

ز خدمت ار چه جدا بوده‌ام و لیک مرا

همیشه در عقب شاه لشگری ز دعاست

قوافل دعوت از زبان من همه وقت

رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست

منم که نیست مرا در سخات هیچ سخت

تویی که در سخن امروز خاتم الشعراست

ز روی آینه زرنگار روشن روز

همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست

ز گرد خاطر و زنگ کدورت ایمن باد

درون پاک تو کایینه خدای نماست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن

تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است

گویی که چمن کارگه رنگرزان است

بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته

کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است

رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله

گفتی که سم گور و لب رنگرزان است

امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است

گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است

بر برگ رزان قطره باران شده ریزان

اشکی است که بر چهره عشاق روان است

در آب شمر آن همه ماهی زراندود

بید از پی آن ریخت که به راه یرقان است

تا ابر سر خوان فلک دیده پر از برگ

از ذوق فرود آمده آبش به دهان است

یاران سبک روح معطل منشینید

امروز که روز طلب و رطل گران است

ماه رمضان رفت، دگر عذر میارید

خیزید و می‌آرید که عیدست و خزان است

در غره شوال محرم نبود، می

آن رفت که گویند رجب یا رمضان است

عمر از پی دنیا مگذارید به سختی

خوش می‌گذرانید که دنیا گذران است

نای است فرو رفته دم آواز دهیدش

کو گوش به ره دارد و چشمش نگران است

از دست مغان چنگ از آن رو که زنندش

در بارگه شاه برآورده فغان است

دارای زمان، شیخ حسن، آنکه به تحقیق

دارای زمین است و خداوند زمان است

بحری است که در وقت سکون، کوه رکاب است

ابری است که گاه حرکت، برق عنان است

آن نیست قضا کز سخن او به درآید

هرچیز که او گفت چنین است چنان است

ای شیر شکاری که دل شیر زبیمت

همچون دل آهوی فلک در خفقان است

جود تو محیطی است که بی غور و کنار است

جاه تو جهانی است که بی حد و کران است

قدر تو درختی است که طاووس فلک را

پیوسته بر اغصان جلالش طیران است

عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را

برداشته یکبارگی از روی جهان است

در مملکتت آنچه بگویند کسی هست

کز بهر جدل تیز کند تیغ فسان است

ناداده به عهد تو کسی آب حسامت

انصاف تو مالیده بسی گوش کمان است

ورنه چه سبب میل کمان است به گوشه

خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میان است

الا که سنان همچو حسام از گهر بد

در مملکتت طعنه زدن کس نتوان است

امروز از ایشان که به مجموع مذاهب

مستوجب حدند و حسام است و سنان است

هر چیز تنی دارد و جانی و روانی

تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است

بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد

زان روز و شبش خاک جناب تو مکان است

گر بخت شود عاشق روی تو عجب نیست

تو وجه حسن داری و بخت تو جوان است

شاها چو دعا گوت بسی‌اند دعاگو

تا ظن نبری کو ز قبیل دگران است

در راه هوا، مجمره و شمع دمی گرم

دارند ولی این به دم و آن به زبان است

جایی که درآید به زبان بلبل طبعم

آنجا شکرین نکته طوطی، هذیان است

من ختم سخن می‌کنم اکنون به دعایت

کامین ملایک ز میان دل و جان است

تا هست جهان در کنف امن و امان باد

ذات تو که او واسطه امن و امان است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس

صبح ظفر از مشرق امید بر آمد

اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد

از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر

بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد

بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار

رخسار دل‌آرای ظفر جلوه‌گر آمد

بی‌درد سر نیزه و آمد شد پیکان

آن فتح که مفتاح امان بود برآمد

سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار

زیر علم خسرو جمشید فر آمد

خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا

در کوکبه همت او بی‌سپر آمد

جمشید جهانگیر که خاک کف پایش

تاج سر گردون مرصع کمر آمد

آن قلزم زخار که عمان گهربخش

با موج کف او ز شمار شمر آمد

تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت

لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد

یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش

محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد

هر سرکه به خاک در او گشت مشرف

همچون فلک از دور ازل تاجور آمد

ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله

آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد

چون خط نگارین بتان بر گل رخسار

طغرای تو آرایش دور قمر آمد

ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد

از خاک زمین خنجر بران به بر آمد

آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد

بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد

از سیر سپاهت خم چوگان فلک را

گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد

آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید

از عین حسد، دیده شوخش به در آمد

چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است

کار تو درست از پی آن همچو زر آمد

هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است

چون بید سراپاش، سزای تبر آمد

اوصاف کمالات تو از شرح فزون است

وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد

آن را که جگر گرم شد از آتش کینت

هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد

گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد

رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد

تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد

هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد

بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت

وز هر سر مویش بلایی به سر آمد

دو لشکر جرار که از کینه یکایک

چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد

این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه

وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد

فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه

والقصه، یکی از در زنهار در آمد

شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت

از گفته من کام جهان پر شکر آمد

زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین

چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد

باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک

کم قدری من بنده به قدر هنر آمد

قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده

سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟

تا هست محل بد و نیک و غم و شادی

زین خانه شش سو که به اول دو در آمد

چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد

درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس

چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد

عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد

مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت

دیده‌ها بر سر ره، گوش صلایی دارد

بر سراپرده گل پرده‌سرا شد بلبل

راستی گل به نوا، پرده‌سرایی دارد

ورق صورت نقاش فروشو که کنون

شاخ بر هر ورقی، چهره گشایی دارد

چون گل عارض گلبوی من از سنبل تو

باغ بر هر طرفی، غالیه سایی دارد

چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل

نتواند، مگر آن کس که نوایی دارد

گل تنگ مایه و کم عمر فتادست و چنار

وسعت دستگه و طول و بقایی دارد

سرو در دامن جو پای کشیدست دراز

راستی خرم و آراسته جایی دارد

هرچه در دایره مرکز خاک است کنون

تا به مدفون لحد، نشو و نمایی دارد

خاک زنگار برآورد و خوشازنگاری!

که از او آینه دیده جلایی دارد

ابر نوروز همه روزه چو من می‌نالد

هیچ شک نیست که او نیز هوایی دارد

سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز

دست برداشته آهنگ و دعایی دارد

راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه

گل به شرطی که قراری و وفایی دارد

آنکه خورشد فلک برفلک همت او

با وجود عظمت شکل سهایی دارد

وانکه با نسبت آوازه او در عالم

صیت شاهان جهان حکم صدایی دارد

می‌کند دعوی شاهی و گواهش عدل است

راستی دعوی او عدل گوایی دارد

ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت

معده آز شکم‌خوار بلای دارد!

صبح را تربیت رای تو پرورد به مهر

صبح از این است که پیوسته صفایی دارد

گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد

سبب آن است که زیبی و بهایی دارد

پیش دست تو عرق می‌کند از شرم سحاب

آفرین باد بر آنکس که حیایی دارد!

چون محیط کرمت موج زند دریا را

نتوان گفت که فیضی و عطایی دارد

پیش قدر تو فلک چیست؟ که قدرت چو فلک

زده بر هر طرفی پرده‌سرایی دارد

بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت

هر غرابیش کنون یمن هوایی دارد

زیرزین اشهب تازی تو را دید جهان

گفت جمشید به زین باد صبایی دارد

چرخ بر پای تو سر می‌نهد و گر ننهد

همتت را چه غم بی‌سر و پایی دارد

در بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان

گفت: موسی است که در دست عصایی دارد

خرگه جای تو بالای سماوات زدند

تا سما نیز بداند که سمایی دارد

کس نگشتی به قضا راضی اگر دانستی

که قضا غیر رضای تو رضایی دارد

گرد میمون سمند تو غباری عجب است

که از او دیده اقبال جلایی دارد

یزک صبح شبانگاه به مشرق برسد

گو چو رایت به مثل راهنمایی دارد

بجز از خنجر کلک تو ندارد امروز

گر ستم خوفی و انصاف رجایی دارد

تا جهان را متواتر شب و روزی باشد

تا شب و روز صباحی و مسایی دارد

باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام

به بقای تو چو فرخنده لقایی دارد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر شیخ حسن

صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید

عروس گل، تتق از صد بار بگشاید

چو چشم یار نماید بعینه نرگس

که بامداد ز خواب خمار بگشاید

گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست

کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟

تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر

که هر دمش که بیند، کنار بگشاید

بنفشه در شکن و پیچ راست می‌ماند

به حلقه‌ای که سر زلف یار بگشاید

تو باش تا گره غنچه از دامن گل

صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید

رگ جهنده باران هوا به نشتر برق

دمادم از تن ابر و بهار بگشاید

صبا که قافله سالار چین و تاتارست

به تحفه‌های گل و لاله بار بگشاید

هوا به یک نفس از چین طره سنبل

هزار نافه مشک تتار بگشاید

خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین

پر از قراضه زر عیار بگشاید

چنار دست تطاول بر آرد و قمری

زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید

نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی

چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید

کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح

ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید

صبوح بر طرف لاله‌زار کن که صباح

دل از مشاهده لاله‌زار بگشاید

چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان

به شکر نعمت پروردگار بگشاید

دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب

که تا مدح شه کامگار بگشاید

جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن

که چنبر فلک از اقتدار بگشاید

یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند

علاقه نه و هفت و چهار بگشاید

تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد

ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید

شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام

به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید

اگر محاصره آسمان کند رایش

به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید

ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید

چو قید باز به قصد شکار بگشاید

به هر زمین که غبار سمند او خیزد

چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید

به هر سراب که عین عنایتش گذرد

چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید

افق جواز نیابد که بی اجازت او

ره قوافل لیل و نهار بگشاید

زمانه زهره ندارد که بی اشارت او

درخز این کان و بحار بگشاید

خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد

نظر به طلعت این شهریار بگشاید

سموم قهر تو آتش به آب دربندد

نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید

چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد

به دست کین کمر کوهسار بگشاید

چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد

به نوک آن گره روزگار بگشاید

جمال چهره حق چون تویی تواند دید

که پرده غرض از روی کار بگشاید

دو دست بسته عدو را به پای دار آور

که کار بسته او هم زدار بگشاید

زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است

که آن گره سر دندان مار بگشاید

چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان

به نقل این سخن آبدار بگشاید

جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر

ز شرم این گهر شاهوار بگشاید

ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم

به یمن بخت خداوندگار بگشاید

به نزد تو چه محل بستگی کار مرا

به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید

همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا

ز عارض گل نازک عذار بگشاید

بهار عمر تو سر سبز باد چندانی

که دهر خوشه پروین زبار بگشاید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس

وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود

بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود

غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل

این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود

روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو

نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود

با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام

چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود

کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد

باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود

خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار

از زمستان خانه‌های زیر بر بالا شود

کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا

اطلس گلزیر روی جامه خارا شود

رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب

باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود

بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن

گوشه‌های باغ از آن پر لولوی لالا شود

زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند

خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود

روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او

عیش امروزی گذارد در پی فردا شود

شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان

عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود

در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح

لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود

گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح

بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود

پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود

گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود

سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من

مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود

آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه

حمله‌اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود

آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام

ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود

گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد

نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود

هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد

آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود

تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل

نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود

بر درش جوزا بدان امید می‌بندد کمر

کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود

چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک

ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود

ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من

با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود

گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او

این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود

ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب

عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!

ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک

آید از چشمش روان در دامن صحرا شود

وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد

ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود

می‌نماید دشمن ملکت سودای از سپاه

تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود

زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش

روی بیضای حسام خسروی حمرا شود

این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست

آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود

دشمنت خود را به دست خود بدستت می‌دهد

تا مگر دستی بگردد پایه‌اش بالا شود

پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی

کز برای دانه‌ای صدبار در دریا شود

آخر آن نادان که هرگز دانه‌اش روزی مباد

بسته دام بلا چون مرغک دانا شود

چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو

چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود

آن کند حقا که رستم کرد در مازندران

بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود

در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم

هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود

قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار

تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود

غره می‌باشد به نظم خویش هرکس تا چو من

شهره عالم به نظم دلکش غرا شود

شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت

کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود

باید اول التفات پادشاهی همچو تو

بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود

تا نویسد منشی دور فلک منشور عید

بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود

باد نام عالیت طغرای هر منشور کان

نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود

مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان

کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح شیخ حسن

دل را هوای چشم تو بیمار می‌کند

جان را امید وصل تو تیمار می‌کند

طرار طره تو دلم برد عارضت

رو وانهاده پشتی طرار می‌کند

از بندگی قد تو شد کار سرو راست

آزادی از تو دارد و هموار می‌کند

خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد

وین بهره قوت دل بیمار می‌کند

هشیار باش ای دل غافل که چشم یار

مست است و قصد مردم هشیار می‌کند!

دیدار او به خواب خیال است دیده را

کاری است اینکه دولت بیدار می‌کند

دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ

او این چنین مضایقه بسیار می‌کند

افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار

هرجا غمی است بر دل من بار می‌کند

مرغ شکسته بال دل من که روز و شب

پرواز در هوای رخ یار می‌کند

تشویش از آن دو دام دلاویز می‌برد

اندیشه زان دو ترک کماندار می‌کند

مست است و بی‌خبر مگر از دور عدل شاه

چشم سیه دلش که دل آزار می‌کند

دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش

چرخ دوتا به چاروبه ناچار می‌کند

شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم

احیای رسم حیدر کرار می‌کند

روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب

خوناب لعل در دل احجار می‌کند

پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان

دیبای سبز در بر اشجار می‌کند

از شرم رای روشن او هر شب آفتاب

چون سایه سجده پس دیوار می‌کند

ای خسروی که کوکبه رای روشنت

رایات آفتاب نگونسار می‌کند!

از طبیب خلق نافه گشای تو شمه‌ای است

باد آن روایتی که ز گلزار می‌کند

از فیض دست بحر یسار تو قطره‌ایست

ابر آن ترشحی که به اقطار می‌کند

در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر

تیغ تو پاکی گهر اظهار می‌کند

تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک

تدبیر دفع فتنه اشرار می‌کند

کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز

نقاش نقش او همه بردار می‌کند

گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟

رای تو حکم ثابت و سیار می‌کند

پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد

امید داشتم که مگر پاره می‌کند

زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش

با من همان حکایت پیرار می‌کند

در حسب حال تذکره نظم کرده‌ام

نظمی که کسر لول شهوار می‌کند

کاری ز پیش می‌رود از لطف شاهیش

این نظم را پیش تو در کار می‌کند

تا هر بهار خامه نقاش روزگار

بر خار نقش صورت فرخار می‌کند

سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک

در چشم دشمنان مژه چون خار می‌کند!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس

وصف ماه من چو شعری را منور می‌کند

آفتاب از مطلع آن شعر سر بر می‌کند

لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران

قند را لعل شکرریزش مکرر می‌کند

چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او

آنچه ساقی با خرد در دور ساغر می‌کند

فصلی از دیباچه حسن تو می‌خواند بهار

لاجرم رخسار گل را از حیا تر می‌کند

چون رخت نقش چین را بر نمی‌خیزد ز دست

صورتی از هرچه او با خود مصور می‌کند

تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو

ناردان اشک رویم را مزعفر می‌کند

دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون

زندگانی جان بدان شکل صنوبر می‌کند

خاک پایت می‌کنم بر آب حیوان اختیار

گر میان هر دو گردونم مخیر می‌کند

هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو

شیر مردان را به گردن سلسله در می‌کند

من که چون آینه‌ام یکرو و صافی دل چرا

دم به دم آینه‌ام را دم مکدر می‌کند؟

هرکه در کوی هوایت می‌نهد پای هوس

روز اول ترک سر با خود مقرر می‌کند

نیکبخت آن است کو هندوی چشم ترک توست

یا غلامی در دارای صفدر می‌کند

آفتاب سلطنت، سلطان معز الدین اویس

آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر می‌کند

آنکه عدلش گر حمایت می‌کند گوگرد را

ز آتشش ایمن‌تر از یاقوت احمر می‌کند

آب و آتش داوری گر پیش عدلش می‌برند

رای او صلحی میان آب و آذر می‌کند

میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود

وه چه بز بازی که اکنون با غضنفر می‌کند

تا همای چتر او بال همایون باز کرد

باز بال خویش را چتر کبوتر می‌کند

تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب

دست محکم در کمربند دو پیکر می‌کند

چر حوالت می‌کند بر قلعه هفتم فلک

ماه رایت را به یک ماهش مسخر می‌کند

ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت

تکیه گه زین بالش سبز مدور می‌کند

در هر آن محضر که پیشت می‌نویسد آفتاب

سعد اکبر نام خود را عبد اصغر می‌کند

آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را

فرق پیدا در میان ترک و مغفر می‌کند!

شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم

این نه آبا را جدا از چار مادر می‌کند

دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان

از غبار شاهراهت کحل اغبر می‌کند

بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا می‌برد

صیت احسانت خبر کشور به کشور می‌کند

عود و شکر زاده اندر لطف طبعت زان سبب

روزگار آن هر دو را با هم برادر می‌کند

پهلوی انصاف و دین و عدل تو فربه کرده است

کیسه در یاوکان جود تو لاغر می‌کند

در جبین رایت و روی تو روشن دیده‌اند

آن روایت‌ها که راوی از سکندر می‌کند

می‌رود با سدره قدر تو طوبی را نسب

نامه انساب خود را گر مشجر می‌کند

آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت

کیمیای التفاتت خاک را زر می‌کند

هرکه را مستوفی رایت قلم را بر سر کشید

کاتب اوراق نامش حک ز دفتر می‌کند

فکر در مدح تو چون بی‌دست و پا بیگانه است

ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر می‌کند

آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز

گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر می‌کند

دشمنت را در درون ازحقد رنجی مزمن است

رو جوابش ده که سودای مزور می‌کند

دشمن برگشته بخت توست روباهی که او

پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند

روز خفاش است کور از کوربختی ز آنکه او

دشمنی در خفیه با خورشید خاور می‌کند

شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو

دست در آغوش با شمشیر و خنجر می‌کند

آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می‌نهد

روزگارش در جهان سردار و سرور می‌کند

پادشاهی چمن دادند گل را، زآنکه گل

با وجود نازکی از خار بستر می‌کند

این منم شاها که طبع من ز عقد مدحتت

بر عروس سلطنت صدگونه زیور می‌کند

می‌نویسم از جوانی باز مدحت این زمان

دفتر عیش مرا پیری مبتر می‌کند

بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف

در دعای پادشاه بنده پرور می‌کند

در سر من جز هوای دستت بوست هیچ نیست

لیک درد پا و پیری منع چاکر می‌کند

بنده در کنج است چون گنجی لاجرم

همچو گنج از دست طالع خاک بر سر می‌کند

گر نمی‌یابد نصیبی کس ز گنجم طرفه نیست

ز آنکه جست و جوی من ایام کمتر می‌کند

گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت

تا نپنداری که سلمان کار دیگر می‌کند

گفته‌ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست

گر نظر در کار این پیر معمر می‌کند

قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن

این سه حالت مرد را به یکباره مضطر می‌کند

قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی

تا چها در زیر ان پیروزه چادر می‌کند

من دعایت می‌کنم هرجا که هستم بی‌ریا

وآنچه می گویم دلت دانم که باور می‌کند

این سخن را من نمی‌گویم که بر مصداق قول

این حکایت شعر من در بحر و در بر می‌کند

تا چو می‌آید به مشکات حمل، مصباح چرخ

باغ و بستان را به نور خود منور می‌کند

تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کرده‌اند

شبنمش آویزهای در و گوهر می‌کند

از کنار نوعروس بوستان هر بامداد

باد برمی‌خیزد و عالم معنبر می‌کند

مغفر لعل شقایق کوه بر سر می‌نهد

جوشن مواج نیلی بحر در بر می‌کند

باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را

از نسیم گلبن دولت معطر می‌کند

رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!

رایتت هر روز فتح ملک دیگر می‌کند!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح غیاث الدین محمد

آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند

مشک ختن به خون جگر چهره تر کند

آگه نه‌ای که سنبل تو مشک را

هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟

یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد

بوی تو خفتگان عدم را خبر کند

هردم که از صفای جمال تو دم زنم

صبحم سر از دریچه انفاس برکند

هرگه که مهر روی تو در خاطر آورم

خورشید سر ز روزن اندیشه در کند

دارم شکسته بسته چو زلفت دلی که او

هر دم هوای صحبت رویی چو خور کند

کار من از تو راست به زر می‌شود چو زر

آری چو زر بود همه کاری چو زر کند

خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر

آمد که با تو دست هوس در کمر کند

سرگشته هندویت، چه سوداست بر سرش؟

آن که به این خیال کج از سر بدر کند

دل خواست تا حکایت زلف تو مو به مو

معلوم رای آصف جمشید فر کند

لیکن چنین حدیث پراکنده چون کسی

دربندگی خواجه نیکو سیر کند؟

خورشید آسمان وزارت که آسمان

خاک درش به سرمه کحل بصر کند

اعظم غیاث دولت و دین آنکه روزگار

نامش وزیر مملکت بحر و بر کند

تا رایت مظفر سلطان خاوری

هر شام عزم مملکت باختر کند

بادا ز قدر رایت چنانکه سر

هر روز فتح عرصه ملکی دگر کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس

بختم از بادیه در کعبه علیا آورد

بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد

منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک

باز برداشتم از خاک و به دریا آورد

در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص

آفتابش نظری کرد و به جوزا آورد

جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را

سوی مصعد دگر از مهبط ادنی آورد

چون سکندر طمعم برد به تاریکی و باز

به لب آب حیاتم خضر آسا آورد

ملجا من در شاه است و لله الحمد

که مرا بخت بدین ملجا و ماوا آورد

رفته بودم ز سر شعر و هوای در شاه

باز در خاطرم این مطلع غرا آورد

باد نوروز نسیم گل رعنا آورد

گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد

شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت

غنچه را باد به شکل سر ببغا آورد

لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود

شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد

بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر

رحم بیش از دهن غنچه عذرا آورد؟

از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار

نغمه بار بد و صوت نکیسا آورد

بلبل پرده‌سرا صوت چکاوک بنواخت

مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد

بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت

بر سر کوی توام بی‌سر و بی‌پا آورد

سر زلفت که ز اسلام کناری دارد

در میان عادت ز نار و چلیپا آورد

سرو بالای بلند تو بدین شیوه و ناز

هرکجا رفت دل و هوش به یغما آورد

طرب لعل تو می را برسانید به کام

جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد

عشق تو کیش من و طاعت شاهم دین است

مومن آن است که اقرار بدین‌ها آورد

سرو را باد صبا منصب بالا بخشید

لاله را لطف هوا طلعت والا آورد

بود بر عنچه و گل وجهی و آن وجه برون

بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد

دامن پیرهن یوسف گل را بدرید

باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد

تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر

شاخ ثورست که بر زهره زهرا آورد

نقش بند چمن آرای طبیعت گویی

نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد

کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست

زان می لعل که بر ساغر صهبا آورد

گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران

دید در ساغر زرین می حمرا آورد

پادشاهی که کمال شرف پادشهیش

نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد

ظل حق، شیخ اویس، آنکه ز آفات فلک

ملک را در کنف چتر فلک آسا آورد

آنکه در دعوی عدلش چو خرد برهان خواست

آیت معدلت مملکت آرا آورد

تیغ او یک دو ذراع است ولیکن در قلب

آتشی گشت و زبان تا به زبانا آورد

ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت به چشم!

چرخ کحلی ز پی دیده بینا آورد

وی که نعل سم اسب فلک از گوش ملوک!

کرد بیرون جهت یاره حورا آورد!

دین پناهید به ذات تو و ذات تو پناه

به خداوند تبارک و تعالی آورد

هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد

دولت از چار طرف روی بدانجا آورد

جان نمی‌داد عدو از پی تحصیل اجل

رفت و شمشیر تو را بر سر اعدا آورد

دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد

قوتی در تن پیران که برنا آورد

هر مثالی که به توقیع سعادت بنوشت

آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد

تیغ قهر تو پی سخت عجایب دارد

که به هر جای که در رفت مفاجا آورد

بهترین صورتی اندیشه اخلاص تو بود

زان تصور که خرد در دل دانا آورد

نور خورشید تو که در آن بقعه که تافت

شاخ زربار همه عقد ثریا آورد

مشرب غیب به دیوان ضمیرت امروز

از ولایات عدم نسخه فردا آورد

پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف

چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد

پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز

خواستم روی بدین کعبه علیا آورد

تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت

هرچه آورد به رویم تب سرما آورد

رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم

دولتت باز به بازوی توانا آورد

بعد سی سال سفر باز به بغداد مرا

به عراق آروزی مولد و منشا آورد

در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم

شرم دارم به زبان بعضی از آنها آورد

گریه بیوه‌زن و اشک یتیمان عراق

ای بسا آب که در دیده خارا آورد

«یارب» نیم شب و آه و سحرگاه ضعیف

ای بسا رخنه که در گنبد اعلا آورد

کیمیای نظر لطف بدان خاک انداز

که خدایت به جهان از پی احیا آورد

تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند

به زبان ذکر جهانداری کسری آورد

ملک کسری همه در قبضه فرمان تو باد!

که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان اویس

باد سحرگهی به هوای تو جان دهد

آب حیات را، لب لعلت نشان دهد

در بوستان به یاد دهن تو غنچه را

هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد

ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل

رویت به عکس حسن مه آسمان دهد

گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت

باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد

بر دم گمان که هست میان ترا کمر

اما کجا میان تو تن در گمان دهد

در رشته جمال تو هر دل که عاشق است

جانی به یک نظر دهد و بس گران دهد

از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح

بویی به عالمی دهد و رایگان دهد

تا چند در هوای جمالت به آب چشم

بر چهره لاله کارم و بر زعفران دهد؟

صفرای چهره را چو علاجی کنم سوال

از دیده در جواب مرا ناردان دهد

ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را

گردایه صبا، نگارش در دهان دهد

دندان فرو مبر به امید ای دل ار تو

روزی لب نگار به کامی زبان دهد!

ما بیدلیم و راه غمت پر خطر، بگو

با زلف پر دلت که ره بیدلان بود

دادم دلی ضعیف به دست ستمگری

کس چون چنین دلی به چنان دلستان دهد

خود دل را دهد که دهد دل به بی‌وفا

باری چو دل دهد به مهی مهربان دهد

چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد

کز خنجر کشیده به مستی چنان دهد

چون منبع حیات نگردد به خاصیت

آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟

سلطان، معز دینی و دین، کز نسیم عدل

نوشین روان به قالب نوشیروان دهد

دریای جود، شیخ اویس آنکه دولتش

آب نهال عدل ز تیغ یمان دهد

شاهی که دفتر جم و داراب صیت او

گاهی به باد و گاه به آب روان دهد

کیوان به یک دقیقه فکرش کجا رسد؟

چرخش گر از هزار درج نردبان دهد

بر قامت بزرگی او اطلس فلک

می‌زیبد ار بزرگی او تن دران دهد

در ملک دست یار قلم گشته عدل او

تا تاب گوشمال کند و کمان دهد

بر روی ران آهوی اگر داغ او نهد

بس بوسه‌ها که شیر حرمت بران دهد

پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است

زین آستان حضرت بخت آشیان دهد

ای سروری که رای تو در ضبط مملکت

هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!

چون چرخ پیر طلعت بخت تو را بدید

گفت: ار دهد تو را مدد این نوجوان دهد

هست آستان حضرتت اقبال را حرم

مقبل کسی که بوسه بر این آستان دهد

صد بار گردش بال خورشید، سر نهد

تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد

از همت تو شرم ندارد سپهر دون

کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد

گشته است پای باز مشرف به دست تو

بر پای خویش بوسه پیا‌پی ازان دهد

چترت مظله است که سکان خاک را

از تاب آفتاب حوادث امان دهد

مشکل رسد به خاک درت چشمه حیات

ور خود به این امید همه عمر جان دهد

خصمت که گشت تشنه به خون خو دارد می

آبش دهد زمانه بنوک سنان دهد

روزی که کرد لشکر مریخ رزم شاه

برجیس را ز شعر سیه، طیلسان دهد

بهر هنروران گه هیجا ز غیبها

عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد

پای مبارک تو کند زور بر رکاب

دست مخالفت همه تاب عنان دهد

رمحت میان بسته نهد بهر دام و دد

یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد

شاها! اگر چه گفت «ظهیر» از سر طمع

این بیت را و حرص طمع بر هوان دهد:

«شاید که بعد خدمت سی‌سال در عراق

نانم هنوز خسرو مازندران دهد»

داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو

صد ساله نان به صد چون قزل ارسلان دهد

روح «ظهیر» اگر شنود این قصیده را

صد بار بیش مرا بوسه بر زبان دهد

تا صبح نو عروس زمرد حجاب را

هر روز جلوه از تتق خاوران دهد

بادا عروس بخت تو را زینتی که چرخ

هر ساعتش به روی نما، صد جهان دهد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس

سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد

سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد

جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود

هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد

چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی

ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد

مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ

نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد

نمونه‌ای است ز حراق و آتش و کبریت

چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد

بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل

همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد

اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند

زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند

مسافری عجیب است این گل رسیده که او

چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!

ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر

دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد

ز بس قراضه که گل کرد در دامن

مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد

ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست

بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد

اگر حمایت او ذره را دهد تمکین

فراز مسند خورشید، مستقر گیرد

ایا سحای نوالی که دست بخشش تو

به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!

تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر

چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد

عنایت تو روانی به یک نفس بخشد

کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد

به فر داد تو دراج، چشم باز کند

به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد

برید فکر تو افلاک زیر پا آرد

همای همت آفاق زیر پر گیرد

چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید

چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد

مهابت تو اگر باد را عنان پیچد

صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد

به قهر باد سبک را به خاک دفن کند

به حکم کوه گران را زجای برگیرد

عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند

ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد

چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای

زحد خاور تا مرز باختر گیرد

شب زمانه به مهر تو گردد آبستن

وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد

ز خاک پایت اگر حور ذره‌ای یابد

به خاک پات که در دامن بصر گیرد

شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد

ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد

زبان نطق تو به خامه گر سخن راند

چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد

بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد

نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد

زمانه اطلس گلریز سبز گردون را

ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد

اگر ز نعل سمند تو افسری یابد

سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد

اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را

بنفشه‌وار زبان از قفا بدر گیرد

مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین

وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد

همیشه تا که خود این سرای شش سوار

ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد

سرای عمر تو معمور باد تا حدی،

که کارخانه گردونش از تو فر گیرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان اویس

زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار

شکرانه واجب است به روزی هزار بار

کامروز نور باصره آفرینش است

در عین صحت از نظر آفریدگار

دارای عهد شاه اویس آنکه می کند

از تیغ گرد خطه دین آهنین حصار

هر دم به آستین کرم پاک می کند

انصاف او زدامن آخر زمان غبار

دیبای صبح را دل او بافته است پود

اکسون شام را غضبش تافته است تار

در جنب رفعتش نبود چرخ سر افراز

با تاب حمله اش نبود کوه پایدار

رایش چو بر مدارج همت نهد قدم

بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار

ای زمره ملوک مطیعت به اتفاق

وی خسرو نجوم غلامت به اختیار

هم عقل را کمال زذات تو مستفاد

هم روح را حیات ز لطف تو مستعار

شاخی است رایت تو که نصرت دهد ثمر

بازی است همت تو که گردون کند شکار

پیش افق ز تیغ تو سدی اگر کشد

چتر سیاه شب نشود زین پس آشکار

ز اعجاز عدل توست که ابنای عصر را

در دور دولت تو به توفیق کردگار

رفت آنچنان خیال می از سر که بعد ازین

بیند به خواب چشم بتان مستی و خمار

شاها در این دو هفته که خورشید ملک را

شد منحرف مزاج مبارک هلال وار

دور از جناب شاه بر اعیان مملکت

روز سپید بو سیه چون شبان تار

نی نبض باد داشت در آن روز جنبشی

نی طبع خاک بود درآن حال بر قرار

چون شمع مومنان همه شب زنده داشتند

با سینه های سوخته و چشم اشکبار

شکر خدا که عاقبت کار جمله را

باز آمد آب دیده و سوز جگر به کار

قاروره سپهر زتاب درون خلق

دارد هنوز گونه نارنج وعکس تار

دیدم بنفشه وار سپهر خمیده قد

سر بر زمین نهاده روان اشک بر عذار

از بهر جان درازی تو ساکنان خاک

بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار

صد بار کردم عزم زمین عیسی از فلک

بهر علاج و باز همی گشت شرمسار

زیرا که از دمش فلک از روی پند گفت

کین کار نیست کار تو و چون تو صد هزار

لطف خداست جوهر ذات مبارکش

این کار هم به لطف خداوند واگذار

کاری اگر همی کنی اندر جوار خویش

زآفتاب رعشه براز آسمان دوار

بر پای بود تخت به پیش چو بندگان

بر صدر دستها بنهاده در انتظار

تا کی تو پای بر سرو و بر دست او نهی

و او سر بر آسمان برساند زافتخار؟

منت خدای را که نشستی به فال سعد

بر صدر تخت بار دگر باز بختیار

آوازه سلامت ذاتت بگوش ملک

گاه از یمین همی نهد و گاه از یسار

گر زانکه آسمان ز پی عرض حال خویش

درد سریت داد برو سرگردان مدار

آن روزه تیره باد که در ملک سلطنت

خواند زمانه جز تو کسی را به شهریار

و آن روز خود مبارک که دوران چرخ را

آلا به گرد نقط چترت بود مدار

تو جان روزگاری و جانها به جان تو

پیوسته اند جان تو به جان روزگار

تو شمع دلفروز شبستان عالمی

حاشا که بر سر تو بود باد را گذر

پیوسته تا بود سبب صحت بدن

بیماری نسیم روان بخش در بهار

ذات مبارکت ز همه رنج و آفتی

محروس باد در کنف لطف کردگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 10 فروردین 1395  2:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها