قطعه شمارهٔ ۱۲۲
صاحب عادل کمال الدین حسن
ای تو را مه چاکر و کیوان غلام
همچو گردون گوهر خاص تو پاک
همچو باران فیض انعام تو عام
در جهان مکرمت هستی حسن
هم به خلق و هم به جود و هم به نام
از سعادت چون ظفر میمون لقا
وز معالی چون فلک عالی مقام
خواجه بهر این دعاگوی فقیر
کرده انعامی بر ابنای کرام
میبرم نرد سعادت گر کند
کعبتین لطف او، او را تمام
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
قطعه شمارهٔ ۱۲۱
نظام واسطه عقد گوهر آدم
که سلک ملک ز رایش گرفته است نظام
زهی به دیده ادراک دوربین دیده
هم از دریچه آغاز چهره انجام
به دست رای منیرت عنان اشهب صبح
به زیر پای مرادت رکاب ادهم شام
قلاید مننت طوق گردن گردون
جواهر سخنت عقد زیور ایام
چو فضل عقل، صفات کمال ذات تو خاص
چو نقد مهر، نوال سحاب تو عام
جناب حضرت تو قبله وضیع و شریف
حریم حرمت تو کعبه خواص و عوام
به دور شحنه عدل تو در زمانه کسی
به غیر خون صراحی نریخت خون حرام
خیال تیغ تو گر در ضمیر کاهربا
گذر کند شودش پر ز خون لعل مشام
سپهر مرتبه شاها ز حال قصه خویش
حکایتی به جناب تو میرود اعلام
مرا به فضل الهی و دولت شاهی
گذشت مدت سی سال روزگار بکام
نبود در سر من جز هوای مطرب و چنگ
نبود در دل من جز نشاط مطرب و جام
به حیله از کف من ناگهان عنان مراد
ربود توسن ایام و ابلق بدرام
کمان چرخ مرا در نهاد پر چون تیر
ز خانه خودم افکند، دور دشمن کام
به بارگاه رفیع تو التجا کردم
که هست قبله اسلام و کعبه ایام
سزای خدمت شاه ار چه نیستم لیکن
شدم به حکم اشارت ز زمره خدام
ولیک از سبب آنکه نیست چون دگران
مرا به عادت معهود زین و اسب و غلام
نه بر بقای حریرم مذهب است طراز
نه بر کمیت روانم مغرق است لگام
نیابتی نه که باشد امید حاصل نان
عنایتی نه که گردد مزید شهرت عام
درین دیار ز بی حرمتی چنان شدهام
که خود نمیدهم هیچکس جواب سلام
ضرورت است به سوی عراق کردن روم
مرا چو نیست به بغداد وجه سفره شام
ز بینواییم امروز چون شکسته رباب
مرا نه قوت آهنگ ره نه ساز مقام
حدیث وام چه گویم که آب بر لب شط
نمیدهند به وامم که خاک بر سر وام
به تلخ عیشی ازان سر گرفتهام چون می
که کرد چون عنبم عصر، پایمال لئام
دعای دولت سلطان همیشه خواهم گفت
نه بر امید عطا و توقع انعام
ولیکن این قدر از راه عجز میگویم
که ای زمانه به دست تو باز داده زمام
مرا ز روی عنایت چنان بدار که من
به حضرت تو نیارم ملالت و ابرام
مرا کز آتش فکرت چو مشک سوخت جگر
روا مدار که کارم چو عود باشد خام
گمان مبر که دعاگو ز حد بی آبی
بدین فسانه زبان تیز کردهام چو حسام
اگرچه میجهدم آتش از دهان چون برق
ولیکنم ز حیا آ؛ب میچکد ز مشام
همیشه تا که بر افلاک دایرند نجوم
مدام تا که بر ارواح قائمند اجسام
مباد جز به هوای تو گردش افلاک
مباد جز به رضای تو جنبش اجرام
قطعه شمارهٔ ۱۲۶
ای خداوندی که هر روز از درت
مژده فتحی دگر میآیدم
درگرفت از دولتت کارم چو شمع
این زمان پروانهای میبایدم
قطعه شمارهٔ ۱۲۷
ای کریمی که چون نسیم سحر
باغ خلق تو را هوا دارم
چون گل و بلبل از عنایت تو
کار با برگ و با نوا دارم
گر به درگه نیامدم دو سه روز
من درین باب عذرها دارم
درد پایی فتاد بر سر من
من سر درد پا کجا دارم
بود در خاطرم که گر روزی
نبود چارپا دو پا دارم
پای نیزم ز دست رفت و کنون
نه دو پای و نه چارپا دارم
اگرم پا نمیدهد یاری
که حق نعمتت ادا دارم
بر دعا دارم از برای تو دست
چه کنم دست بر دعا دارم
تو بمان از برای من به جهان
که من اندر جهان تو را دارم
قطعه شمارهٔ ۱۲۹
گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست
منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم
در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی
مینشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم
قطعه شمارهٔ ۱۲۰
وجیه دین محمد امیر اسماعیل
که رزق خلق خدا را کف تو گشت کفیل
گشاده است ز دست تو دجله احسان
چنانچه چشمه زمزم ز پای اسماعیل
سواد باصره سائلان کند روشن
ز دور گرد سپاه سخایت از صد میل
بسان قطعه یاقوت قطعه منظوم
که بود بر گهر نجم ثاقبش تفضیل
به حضرت تو فرستادم و عطای جواب
نیافتم که به پیش من آن عطاست جزیل
بنات بکر سراپرده ضمیر رهی
اگر چه پیشت از آن بار بودهاند ذلیل
به ردرگه تو دگر باره آمدند مگر
کنند دیده به کحل قبول خواجه کحیل
تو را که در همه با بی سعادت است رفیق
به هر طرف که خرامی خدای باد دلیل
قطعه شمارهٔ ۱۲۵
صاحب قران مملکت ای آصفی که هست
صدر تو قبله عرب و کعبه عجم
بر رای روشنت همگی کار ملک راست
آن روز شد که پشت فلک را نبود خم
برگرد خوان همت سلطان رای توست
یک گرده قرص خاور و یک کاسه جام جم
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم
سر تا به پا وجود تو چون عقل اول است
فضل و کفایت و هنر و همت و کرم
حکمت اگر به پشت فلک پا در آورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمین شکم
پایم قیاس کرد یمین تو را خرد
صد بار یمین تو یک نیمه بود کم
داعی که میزند قدم صدق صاحبا
در شارع محبتت از عالم قدم
گر چند روز شد که نیامد به حضرتت
او را نکن به زلت تقصیر متهم
سرما به غیت است که خورشید و صبح را
یخ بسته است چشمه و افسرده است دم
امروز آفتاب به برف ار فرود رود
مشکل بود بر آمدنش تا بهار هم
پیرو ضعیف دست و قدم چون رود به راه
جایی که یخ ز جای برد پیل را قدم
معذور دار گر به قلم عذر خواستم
ترسم که گر قدم بنهم بشکند قلم
چندان بقات باد که این نیلگون افق
گردون کشد در آخر روز از بقم رقم
قطعه شمارهٔ ۱۳۳
ای وزیری که از خدا همه وقت
روی بخت تو تازه میخواهم
تا به اکنون نخواستم چیزی
از تو اکنون اجازه میخواهم
قطعه شمارهٔ ۱۳۱
خسرو شمس و غرب شمس الدین
بر همه سروران تویی مخدوم
در دولت ز تو شده مفتوح
مکرمت بر وجود تو مختوم
صاحب سیف و صاحب ملکی
بر صحف نام نیک تو مرقوم
طبعت آموخته قواعد ملک
ملکان از تو میبرند رسوم
سیرت تو فضایل و افضال
عادت اهتمام اهل علوم
رایت دولت تو چون رایت
بر گذشته ز منتهای نجوم
از تو اصحاب علم را ادرار
و ز تو ارباب فضل را مرسوم
در حریم حمایت کرمت
من چرایم ز لطف تو محروم
رای عالیت را مگر نشدست
صدق و اخلاص من رهی معلوم
همتت چون روا همی دارد
که مرا میدهد به دست هموم
کرم تو گرفته جمله جهان
مال و زر بر هنروران مقسوم
من ز نیکی تو چو تو ز بدی
چند باشم منزه و معصوم
بنده مهمان خوان همت توست
دادخواهان به تو ز چرخ ظلوم
میهمان را سزد که داری نیک
خاصه مهمان مدح خوان و خدوم
تا بنازد به تخت شاهان بخت
تا بتاج است هر شهی موسوم
باش بر فرق جمله شاهان تاج
که تو شهباز و دیگران چون بوم
صبح اقبال تو دمیده ز شام
صیت رایت زری رسیده به روم
قطعه شمارهٔ ۱۲۸
ای خداوندی که از دریای خاطر دم به دم
در ثنایت عقدهای در مکنون آورم
هر زمان بهر عروس مدحت از کان ضمیر
قطهای چون قطعه یاقوت بیرون آورم
از کمال فسحت ملک تو چون رانم سخن
نقصها در ملک جمشید و فریدون آورم
خسروا نگذاشت درد پا که بهر دستبوس
روی چون دولت به درگاه همایون آورم
گر نیاوردم به درگه درد سر معذور دار
من که درد پای دارم درد سر چون آورم
قطعه شمارهٔ ۱۳۲
ای صاحبی که از شرف مدح ذات تو
هر دم چو آفتاب ز موج سماروم
چون جمله اهل فضل ز جود توشا کردند
پس من شکسته دل ز جنابت چرا روم
یا داد من بده به طریقی که دیدهام
یاره به من نمای بگو تا کجا روم
هر کس رضای خویش کند حاصل از کفت
آخر روا مدار که من بی رضا روم
واجب چنان کند بدین آب و این قبول
یکبارگی به .... وا روم
قطعه شمارهٔ ۱۳۴
خسرو یم یمین امیر علی
صورت رحمت علی علیم
ای مزین به مدحتت اقلام
وی مرفه به دولتت اقلیم
هم جناب تو با ستاره قرین
هم عدیل تو در زمانه عدیم
عقولت به مرتبت تفضیل
بر سپهرت به منزلت تعظیم
دردمت معجز بیان مسیح
در کفت قوت بنان کلیم
در زمانت ز فتنه زاییدن
مادر روزگار گشته عقیم
آتش خنجرت چو شعله کشید
زهره بحر آب گشت از بیم
بحر را کرد همتت در خاک
لاجرم گوهرش بماند یتیم
حاتم طی تو را کهینه غلام
صاحب ری تو را کمینه ندیم
خسروا بنده اسبکی دارد
سخت سست و قوی ضعیف و سقیم
اسبی از لاغری چنانکه برو
گر نشیند مگس شود به دو نیم
کنده چشمش به پنجههای کلاغ
کنده جسمش به رنجهای قدیم
آسمان در زمان نمرودش
داغ کرده به نار ابراهیم
او چو مردار مرده گندیده
من چو زاغی برو نشسته مقیم
خود نشستن چو زاغ بر مدار
طوطیان را خلاقیتی است عظیم
پیش بیطار بردمش گفتم
به دوایش مرا بده تعلیم
گفت کین کارگاه جبار است
کوست یحیی العظام وهی رمیم
مگرت رحمت علی کبیر
برهاند ازین عذاب الیم
تا درین دور دایره کردار
نشود نقطه قابل تقسیم
باد قسم مخالف تو تعب
باد خط متابع تو نعیم
قطعه شمارهٔ ۱۲۳
خدایگانا از حد گذشت و بی مر شد
حدیث فاقه داعی و عرض قصه وام
ز حضرت تو چو ابر آنچنان سیه رویم
که هر دمم ز حیا آب میچکد ز مشام
ولی معامل مبرم چو میدهد زحمت
ضرورت است که آرم به حضرتت ابرام
اگر بسیط زمین بحر مکرمت گردد
جز از نوال لال تو بر من است حرام
ور از خمار غمم جان به لب رسد چون خم
ز دست جم نستانم خلاف رای تو جام
به وجه دین من انعامهای گوناگون
اگر چه بود شما را ولی نبود تمام
بگو که قرض رهی را تمام بگزارید
که ناقلان سخن گفتهاند مالامام
اگر چنانچه بود مصلحت روانه کنند
به جانبیم برسم رسالت و پیغام
و یا وظیفه شغلی به من حواله کنند
که این فتاده نماید بران وظیفه قیام
به همتت شود آسوده خاطرم ز هموم
به دولتت شود آزاد گردنم از وام
جواهر سخن من شکسته میآید
مگر عنایت تو نظم آورد به نظام
همیشه تا بود از کعبه بر زمین آثار
حریم سلطنتت باد کعبه اسلام
اساس طاق جلالت که با فلک جفت است
مهندس ازلی بسته بر ستون دوام
قطعه شمارهٔ ۱۳۰
آصف کفایتا لطف و رافتت
با آنکه طبع بنده لطیف است چون کنم
از درد چشم نیست مجال ترددم
لیکن حضور خواجه شریف است چون کنم
بربستهام دو دیده به عزم درت ولی
سرما قوی و دیده ضعیف است چون کنم
قطعه شمارهٔ ۱۳۶
مردم چشم وزارت، مرکز دور وجود
زبده ارکان و انجم حاصل کون و مکان
خلق او را معجز عیسی و مریم در نفس
دست او را قدرت موسی عمران در بنان
میر فخر الدین مبارک شاه کز تعظیم و قدر
فخر دارد در زمان او زمین بر آسمان
گر کلیم الله به عمر خود به چوبی داد روح
هر دم انگشتش مرکب میکند در نی روان
آفتاب از روشنی با رای او دم زد مگر
کافتاب و خاک را افتاد تیغ اندر میان
صاحبا من گوهری بودم ز دریا آمدم
چون خریداری ندیدم لاجرم گشتم کران
نیستم گوهر مرا سیم سیه گیر آمده
سوی دارالملک بغداد از سواد خاک کان
عزم آن دارم که اکنون باز با دریا روم
چشم آن دارم که بگشایی ز پایم ریسمان
مدت ده سال اندر بوتههای انتظار
روزگارم آتش دم داد و دود امتحان
عاقبت بگداخت اجزای وجودم دم به دم
خالص و صافی شدم وقت خلاص است این زمان
چون درم آواره گردان در جهان تا میدهم
شهرت آوازه احسان سلطان در جهان