قطعه شمارهٔ ۱۰۹
خورده بودم غصه بسیار و طبعم بسته بود
داد حبی مسلهم فرزند مردود حبش
تا به هر مجلس که بنشینم روانی میرویم
بر سر و بر سبلت و بر ریش مردود حبش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
قطعه شمارهٔ ۱۱۵
ماه گردون سلطنت ناگاه
شد نهان در حجاب میغ دریغ
زین تحسر بماند در دندان
لب و دست نگین و تیغ دریغ
تا ابد بر زوال شاه اویس
ملک و دین میزنند دریغ دریغ
قطعه شمارهٔ ۱۱۱
گر سر ترک کلاه فقر داری ای فقیر
چار ترکت باید اول تا رود کارت ز پیش
ترک اول ترک مال و ترک ثانی ترک جاه
ترک ثالث ترک راحت ترک رابع ترک خویش
قطعه شمارهٔ ۱۱۳
ای جهانبخشی که روز و شب چو نور آفتاب
فیض احسان تو فایض بر سماوات است و ارض
سرمه از خاک رهت کردن فلک را فرض عین
میکشد در دیده خود میکند بر عین فرض
عرض حالم راست طولی میکنم زان احتراز
مختصر کاری است کارم چیست چندین طول و عرض
باید احسانی چنان کردن که بعد از خرج راه
قرض خود بگزارم و بازم نباید کرد قرض
قطعه شمارهٔ ۹۶
شها که بود که از فیض بخشش تو بدو
گهر به رطل نیامد درم به من نرسید
به حضرت تو رهی کرده خانهای در خواه
به من رسید که دادی ولی به من نرسید
قطعه شمارهٔ ۹۸
پادشاها عالم از انصاف تو معمور شد
همچنین معمورهاش را تا ابد معمور دار
شرق و غرب ملک را بر التفات توست چشم
گه نظر با رای هندو گاه با فغفور دار
چون میسر شد به زخم تیغ ملک ایرجت
بعد ازین عزم دیار سلم و ملک تور دار
شام را از پرتو شمشیر نور صبح ده
نیم روز از گرد لشکر چون شب دیجور دار
روز و شب کایشان دولالایند بر درگاه تو
در سرای خویششان چون عنبر و کافور دار
پرده را بر غنچه چون یارد دریدن باد صبح
گر تو فرمایی که گل را بعد ازین مستور دار
دین پناها ز آستان حضرتت گر غایبم
زحمت نفس است مانع از بنده را معذور دار
پیری و رنجوری و دوری ز درگاهت مرا
جان به لب نزدیک خواهد کرد یا رب دور دار
بستهام امیدها بر همت شاهانهات
همت شاهانه بر این بنده رنجور دار
در پناه رایتت خلق جهان آسودهاند
رایت او را الهی جاودان منصور دار
قطعه شمارهٔ ۱۰۷
کرا مجال بود کز زبان همچومنی
حکایتی برساند به بارگاه وزیر
زمین ببوسد و بعد از دعا خطاب کند
که ای جناب تو والاتر از سپهر اثیر
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسیر
مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر
نگین رای تو را مهر مهر نقش پذیر
تویی که صبح ضمیر منیرت از سر عار
فشاند بر رخ خورشید دامن تشویر
نفاذ تیر بیان تو در مجاری فکر
چو گوشهای کمان کرده پرز زه لب تیر
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسیم آب روان را کشیده در زنجیر
زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح
که هست بخت تو همچون مسیح طفل بشیر
مرا ز طالع وارون شکایتی است عجب
اگر مجال بود شمهای کنم تقریر
چهار ماه تمام است تاز حضرت تو
میان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تیر
عجب درانکه درین چهار ماه یک نوبت
به حال بنده نفرمودی التفات ضمیر
که در رکاب همایون ما درین مدت
چه میکند به چه میسازد این غریب فقیر؟
نه هیچ شغل که او را بود در آن راحت
نه هیچ کار که او را از آن بود توفیر
حدیث رفته رها میکنم که آن صورت
نوشته بود قضا بر صحیفه تقدیر
کنون در آینه رای عالم آرایت
ببین که کار مرا چیست صورت تدبیر
مرا خدای تعالی به فر تخت تو داد
فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحریر
فصاحت و هنر و شعر را رها کردم
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مرا ز جنس دگر نوکران پیاده شمار
از آنتکه باز ندانند شعر را ز شعیر
ببین کهع آنچه بدیشان رسید در یک ماه
به من رسید درین چار ماه عشر عشیر
بقای جاه تو بادا که هر چه مقصود است
درین میانه مرا گفته شد قلیل و کثیر
قطعه شمارهٔ ۱۱۰
از آبله جرب تن من
شاخی است که غنچه گشت بارش
هر عضوی و صد هزار غنچه
هر غنچه و صد هزار خارش
قطعه شمارهٔ ۱۰۲
خسرو اخاک درگه تو مرا
از غبار ذر ور نیکوتر
لیک در حالتی چنین که منم
غیبتم از حضور نیکوتر
حال چشمم بدست دور از تو
چشم بد از تو دور نیکوتر
قطعه شمارهٔ ۱۱۴
ای وزیری که ملک جاه تو راست
از سماوات و ارض افزون عرض
از زمانه شکایتی دارم
بر ضمیر تو کرد خواهی عرض
چون روا باشد ای خلاصه عمر
کی سزا باشد ای خلیفه ارض
که در ایام دولت تو کسی
که دعای تو باشد او را فرض
نخورد هیچ چیز الاغم
نکند هیچ کار الا قرض
قطعه شمارهٔ ۱۰۰
طریق نیست سفارش به آسمان کردن
که سایه بر سر سکان ربع مسکون دار
نه عادت است به خورشید درد سر بردن
که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار
و یا به ابر گهربار درفشان گفتن
که بر بنات از طریق لطف ببار
وگر نداشته بودی هزار پی عرضه
رهی به حضرت خورشید آسمان مقدار
که بنده را ز عزیزان خویش طایفهای
به بارگاه سعادت گزیدهاند خوار
تو آفتابی و ایشان چو ذره در نظرت
ز حالشان نظر تربیت دریغ مدار
قطعه شمارهٔ ۱۱۶
دارای شرق و غرب که جود و وقار تو
دریا و کوه را همگی برد آب و سنگ
میراند با لطافت طبعت حدیث آب
صد پی برآمد از حسرت پای او به سنگ
میگردد از خجالت قدرت فلک کبود
میآید از حلاوت لطفت شکر به تنگ
معدوم گشت به فتنه به عهدت از آن شدست
پنهان به کنجهای دهان بتان شنگ
گر نیستی صقالت رایت ز آه حلق
بودی گرفته آینه آفتاب زنگ
آنکس که چین و زنگ به شمشیر میگرفت
از بیم تو گرفت رخش چین و تیغ زنگ
خلقت ز رشک در جگر مشک کرد خون
قهرت ز سهم از رخ مریخ برد رنگ
ازراق خلق را سر کلک تو شد ضمان
ابواب فتح را دم رمح تو شد خدنگ
شاها فراق حضرت هوشنگی شما
یکبارگی ربود ز ماه صبر و هوش و هنگ
حرمان خاک پای تو کاب حیات ماست
حقا که کرد شهد حیات مرا شرنگ
تا ز آستان شاه جدا کردم آسمان
با مهر بس به کینم و با آسمان به جنگ
از من سوال کرد خرد کز رکاب شاه
بهر چه باز داشتی ای بی حفاظ چنگ
گفتم ز درد پا و ز سرما، به تاب رفت
گفتا که بس کن این سخن سرد و عذر لنگ
دوری به اختیارگر از قرب آفتاب
جوید فرو رواد عطارد به خاک ننگ
قطعه شمارهٔ ۱۱۷
دوش با من خرد از روی نصیحت میگفت
کای گرفته ز جهان طبع لطیف تو ملال
پیش ارباب زمان می نروی از چه سبب
بهر قوتی که گریزت نبود در همه حال
گفتمش زانکه درین دور قمر نیست کسی
که درو بوی مروت بود و حسن خصال
کوه کندن ز پی قوت به نوک مژه به
که شدن پیش لئیمان زمان بهر سوال
قطعه شمارهٔ ۱۱۸
پناه زمره اسلام تاج دولت و دین
زهی خرد ز وجود تو کسب کرده کمال
ز طبیب خلق تو باشد دماغ عقل سلیم
ز حسن رای تو یابد عروس ملک جمال
خدایگانا دانی که بنده سلمان را
جناب توست درین مملکت ماب و مال
سه هفته شد که ز سرما و برف در تبریز
به جز تردد خاطر تردد است محال
هزار بار به عزم درت کمر بستم
ولیکنم یخ و سرما نمیدهند مجال
بدانچه تا نکنی حمل بر کسالت من
ضرورت است مرا بر تو عرض صورت حال
همیشه تا بود اقبال و مملکت بادا
در تو قبله ملک و مقبل اقبال
قطعه شمارهٔ ۱۱۹
اکمل دولت و دین ای شرف منصب تو
در کمال شرف و قدر ازان سوی کمال
زهره را از حسد مجلس لطفت هر شب
بوده از خون شفق جام افق مالامال
تن بدخواه تو دیدم شده غربال به تیر
گرچه خون نیز ندیدم به جز آن یک غربال
در جهان شبه نظیر تو که ممکن نبود
همچو آسایش اهل نظر و فضل محال
سرو را شمهای از حال دل من بشنو
از سر لطف و کرم نی ز سر رنج و ملال
تا بدانی که به جرم هنر و فضل مراست
دل ز مویه شده چون موی و تن از ناله چونال
بود عمری که مرا در طلب فضل گذشت
خوشتر از دور صبی تازهتر از عهد وصال
گوش میدارم وصیت کرمت میشنوم
کین سخن بشنود از توشه خورشید نوال
التماس از در الطاف تو تا کی نکنم
چون بود رنج همه گنج شود مالامال
نعمت و محنت ایام چو باقی نبود
عمر فانی چه کنم در طلب نعمت و مال
تا جهان باشد باد از اثر طالع سعد
بر جهان طلعت میمون تو فرخنده به فال