قطعه شمارهٔ ۹۱
ایا شهی که غبار سپاه منصورت
عذار فتح به خط معنبر آراید
سوار همت تو گوی جاه در میدان
ببردی از خم چوگان چرخ بر باید
اگر محاصره آسمان کند رایت
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
شهاز گردش گردون شکایتی است مرا
که ذکر آن به چنین حضرتی نمیشاید
منم که مریم فکر مسیح خاصیتم
به مدحت تو همه ساله روح میزاید
به فر دولت تو همتی است سلمان را
که نور خواستنش ز آفتاب عار میآید
اگر به تشنگیش جان به لب رسد حاشا
که پیش بحر به خواهشگری لب آلاید
چو پای صدر کشد در گلیم درویشی
سر تجرد او ترک آسمان ساید
حطام فانی دنیا بدان میارزد
که طوق منت آن گردنی بفرساید
طمع نمیکنم و خود چه سود از آن طمعی
که مرد را ببرد آب و نان نیفزاید
توقع است ز لطف توام که بهتر ازین
به حال من نظر التفات فرماید
بقای عمر تو بادا که بنده را به جهان
به غیر عمر تو چیزی دگر نمیباید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
قطعه شمارهٔ ۹۳
دیگر آن است که محبوب جهان سقری شاه
آمد از بندگی شاه که میفرماید
رو بگو بنده دیرینه ما سلمان را
که بخواه از کرمم هر چه تو را میباید
بنده بر حسب اشارت طلبی کردم و شاه
داشت مبذول چنان کز کرم شاه آید
وعده دین است و ز دین من اگر ز انچه کند
ذمت همت خود شاه بری میشاید
قطعه شمارهٔ ۹۴
شبی زبان فصاحت ز منهیان خرد
سوال کرد غرض آنکه مدتی است مدید
که بر خلاف طباع زمانه میبینم
که حصن ملک حصین است و سد عدل سدید
زوال ظلمت ظلم است از ستاره بدیع
کمال دولت فضل است از زمانه بعید
چه خامهای است که کوتاه میکند هر دم
زبان تیغ که بودی دراز در تهدید
چه عادلی است که ز عدل او ممالک را
تنعمی است موفی سعادتی است سعید
چه صاحبی است که اصحاب دین و دولت را
ز تیغ خامه او حاصل است وعده وعید
جواب داد خرد کافتاب دولت و دین
که ماه رایت او خلق راست چون مه عید
هلال غره دولت جمال طلعت ملک
غیاث دین محمد محمدبن رشید
قطعه شمارهٔ ۹۲
ای وزیری که دلت همت اگر در بندد
گره عقد ز ابروی فلک بگشاید
قدم همت تو تارک کیوان سپرد
چنبر طاعت تو گردن گردون ساید
در زمان قلمت زهره ندارد بهرام
که زبان و لب شمشیر به خون آلاید
هرچه با عقل در ایام تو کردند رجوع
گفت تا خواجه درین باب چه میفرماید
دوش ماه از در خورشید چراغی طلبید
گفت پروانه دستوری او میباید
صاحبا رای جهانگیر تو را معلوم است
که جهان هر نفسی حادثهای میزاید
تو به لطفی و صفا پاکتر از آب روان
چه عجب باشد اگر پای تو در سنگ آید
که گرفته شود و گاه جهان گیرد شمس
گه زند تیغ و گهی روی زمین آراید
اگر از کسر شدت قتح زیادت چه عجب
مستی غمزه خوبان ز خمار افزاید
موکب عزم همایون تو لاینصرف است
فتح در موضع کسرش اگر آید شاید
بر جهان سایه انصاف تو باقی بادا
تا جهان در کنف عدل تو میآساید
قطعه شمارهٔ ۹۵
ایا سحاب نوالی که از صریر قلم
به گوش صامعه جز مدحت شما نرسید
به بوی خلق خوشت بح کاروان نسیم
سحرگه از طرف تبت و خطا نرسید
نماند در همه آفاق ذرهای که درو
ز آفتاب دلت پرتو عطا نرسید
به گرد گرد سمندت براق جمشیدی
اگر چه بود جهان گرد و باد پا نرسید
قدر ز اطلس سبز فلک قبایی دوخت
ولی به قد بزرگی تو فرا نرسید
خدا یگانا در غیبت آنچه فرمودی
به ما رسید هماندم ولی به ما نرسید
چرا قضیه اسبی که میر با بنده
روانه کرد فرومانده و هیچ جا نرسید
سمند سرکش تند تو از طریق وفا
به من پیاده بیدست و به چار پا نرسید
دعای من چون به تو میرسد دگر سهل است
اگر من ز تو زنجیری رسید یا نرسید
قطعه شمارهٔ ۹۷
ایا شمع جمع و چراغ ملوک
چو پروانه تا چند تابم دهید
شما عین لطفید و دریای جود
چرا وعده چون سرابم دهید
گناهی نکردم خطایی نرفت
چه موجب که چندین عذابم دهید
مرا کز تب محرق انتظار
جگر سوخت یک شربت آبم دهید
به یک شربت تربیت قانعم
وگر نیست شربت جوابم دهید
قطعه شمارهٔ ۸۸
دیگر از خرج پرو دخل کمش چندی قرض
هست و فرض است که قرض غرما باز دهد
بنده را غیر در شاه دری دیگر نیست
قرض باید که ز انعام شما باز دهد
وجه این قرض که از من غرما میخواهند
گر نخواهد ز تو سلمان ز کجا باز دهد؟
قطعه شمارهٔ ۱۰۱
شتر وابچه دیار عرب
کرد قیتولهای مردم پر
نفس من نیز رغبتی میکرد
گفتم ای نفس فی السلامه مر
شتر وابچه عرب چه کنی
مه دیار عرب مه شیر شتر
قطعه شمارهٔ ۹۹
کدام پیک مبارک قدم دعای مرا
برد به حضرت خورشید آسمان مقدار
پس از دعاب و زمین بوس گوید ای شاهی
که چرخ را همه بر قطب رای توست مدار
کسی که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
به غیر زر که به غایت شدست پیش تو خوار
به دور عدل تو از غصه فتنه شد در خواب
به بانگ کوس تو از خواب بخت شد بیدار
بگرد جاهت اگر زآنچه و هم دایرهای
کشد به هم نرسد و هم را سر پرگار
به جنب رای منیر تو آفتاب ز عجز
هزار بار زند پشت عجز بر دیوار
ز تخت و بخت تو عالی است ملک را پایه
ز کلک و تیغ تو تیز است عدل را بازار
به ذکر خلق تو خلقند عنبرین انفاس
به شکر لطف تو داعی است شکرین گفتار
نکرده سنگ وقار تو را زمانه قیاس
ندید بحر عطای تو داعی است شکرین گفتار
هران کمر که نه از بهر خدمتت بندد
به مذهب عقلا باشد آن کمر زنار
به یمن همت تو پیش سائلان همه وقت
سفید و سرخ بود روی درهم و دینار
من آنکسم که به مدح تو میکنم مشحون
جریدههای سیاه و سپید لیل و نهار
همیشه من به ثنای تو میچکانم در
چو ابر بیطمع و حرص را تب و ادرار
ولی توقعم از لطف شاه میباشد
که گه گهی دهدم بر ضمیر خویش گذار
دوم که چون شمری بندگان مخلص را
مرا به اسم غلامی درآوری به شمار
از آن عروس سخن خوش نمینماید روی
که دارد آیینه طبع روشنم ز نگار
تو پادشاه جهانی و ورد من این است
که پادشاه ز شاهی و ملک برخوردار
قطعه شمارهٔ ۱۰۵
آنکه از کبر، یک وجب میدید
از سر خویش تا به افسر هور
وانکه میگفت شیر معرکهام
دولت شاه ساخت او را کور
قوت الظهر پشت او شکست
قرهالعین کرد چشمش کور
تا بدانی که با سعادت و بخت
برنیاید کسی به مردی و زور
قطعه شمارهٔ ۱۰۶
ای شهنشاهی که از بهر صلاح مملکت
آهنیت خود تاج سر شد و مرکب سریر
در جهانداری نظیرت دیده گردون ندید
در جهانداری همه چیزت مهیا جز نظیر
باغ دولت آب فتح از حد تیغت میخورد
دشمن آتش نهادت سوخت زین غم گو بمیر
گر سگی میگیرد از دیوانگی صحرای موش
شیر دران را چه غم از گربکان موش گیر
داشتم شاها من اسبانی که میبردند سبق
از براق سیر آسمان اندر مسیر
خیل گردون غالبا بر سر ایشان رشک برد
کرد هریک را به رنج و علتی دیگر اسیر
این چنین راهی است دور از پیش و از اسبان مرا
لاشهای وامانده است آن نیز چون من لنگ و پیر
باز بین کار مرا کان بار گیرم نیز ماند
هم نماندی گر به کاری آمدی آن بار گیر
من ضعیف و خسته و بار گران بر خاطرم
هر که را باری است و هست از بارگیری ناگزیر
تا نصیر و حافظ و یاور نباشد خلق را
جز خدا بادا خدایت حافظ و یار و نصیر
قطعه شمارهٔ ۱۰۳
اگر هزار گنه بندهای کند نبود
چنان بزرگ که اندک جریمه سرور
ستارگان همه در گرد شند بر گردون
گرفت نیست بران جمع جز که بر مه و خور
قطعه شمارهٔ ۱۰۴
پریر روز به حمام در فقیری را
به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور
فقیر رفت که پاش چو سنگ بوسه دهد
چو شانه ریش گرفتم که دور نیستم دور
از آن پس ز پی عذر داد مشتی گل
فقیر گفت که ای خواجه نیستی معذور
دل مرا که به کلی خراب کرده توست
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
قطعه شمارهٔ ۱۰۸
عاشثی شمعا از آن رو چون منت
چهرهای زردست و چشم اشک پاش
ورنهای عاشق چرا بی علتی
هر شبی بیماری و صاحب فراش
عادتی داری که هر شب تا به تیغ
سر نبرندت نیابی انتعاش
سرکشی در عشقبازی میکنی
رو که بر عاشق حرام است این معاش
قطعه شمارهٔ ۱۱۲
قوی و بزرگ و سرافراز و سرخ رو ناگه
به آرزوی تو برخاستم ز مسکن خویش
چو در جناب تو آمد شدم دراز کشید
برفت آب و هوس کم شد و ندامت پیش
روا مدار کنون باز پس روم ز درت
به خود فرو شده گریان و سر فکنده به پیش