قطعه شمارهٔ ۸۱
دین پناها کی روا باشد که خلق از مستزاد
ملک و اسباب و زن و فرزند را مرهون کنند
سخت میترسم ازین معنی که خاص و عام ملک
از تو برگردند و رو با حضرت بی چون کنند
از عوانان ممالک گردن یک تن بزن
تا خلایق خرمی از خون آن ملعون کنند
پادشاها از پی صد مصلحت یک خون بکن
پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
قطعه شمارهٔ ۷۱
عقل را گفتم که عمری پیش ازین چوپانیان
گردن از گردون گردان از چه میافراشتند
این زمان آخر چرا زین سان جدا از خان مان
پشت بر کردند و روی از دشمنان برداشتند
گفت ای غافل تو از صورتگران روزگار
نیستی آگه کزین صورت بسی انگاشتند
پیش ازین چون گله در صحرای گیتی مردمان
خویشتن را گرگ یکدیگر همی پنداشتند
چون نبود این گله را از حفظ چوپانی گریز
میر چوپان را به چوپانی برو بگماشتند
میر چوپان را به چوپانی گریز
گرگ و میش آن داوری را از میان برداشتند
تا به عهد دولتت شاهنشه ایران رسد
گله را ار خواستند ار نه بدو بگذاشتند
قطعه شمارهٔ ۷۶
آنانکه مقربان شاهند
وینان که ملازمان میرند
ده روز دگر اگر ازین شهر
هر یک سر خویشتن نگیرند
اینها ز برهنگی بسوزند
و آنها ز گرسنگی بمیرند
قطعه شمارهٔ ۷۸
خسروا یاد میکنم هر دم
به سر تخت خسروی سوگند
که به همراهی مواکب شاه
هست چون دیدهام دل اندر بند
چشم زخمی رسید ناگاهم
درد چشمم ز راه باز افکند
خواستیم تا کنم به دیده و دل
خدمتت منع کرد بخت نژند
دل به کلی ز خویش برکندم
دیده را بر نمیتوانم کند
قطعه شمارهٔ ۷۹
ای مرغ جان طلب کن ازین آتشین قفس
راه برون شدن که تو را هم قفس نماند
زان دوستان خاصی که دیدید در دیار
دردا که در دیار وفا هیچ کس نماند
یاران نازنین همه رفتند و هیچ یک
زان همرهان به طالع من باز پس نماند
گوش دارا، مدار درین کاروان سرا
کاینجا به غیر ناله زار جرس نماند
آب بهار عیش و گل بخت ما بریخت
زین هر دو یادگار به جز خار و خس نماند
یاری که دم توان زد ازو بود صدر دین
دم درکش ای زمانه که جای نفس نماند
سرمایه امید من او بود در جهان
رفت و امید من به جهان زین سپس نماند
شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
ما را به وصل هیچ عزیزی هوس نماند
قطعه شمارهٔ ۷۳
صد را نوکرانت ز برو زیر شدند
وز پهلوی اقبال تو ادبیر شدند
مردم همه از گرسنگی بر در تو
مردند و ز جان خویش سیر شدند
قطعه شمارهٔ ۸۲
ای خسروی که دست و دل کامگار تو
کار جهان به تیغ جهانگیر میکنند
شیران رایت تو هژبران رزم را
در مرغزار معرکه به نخجیر میکنند
آیات فتح را به زبان و سنان و تیغ
پیوسته اولیای تو تفسیر میکنند
اقبال تا به دامن جاه تو چنگ زد
حساد ناله زارتر از زیر میکنند
آب از هوای لطف تو دیوانه میشود
زان دست و پای آب به زنجیر میکنند
مقصود مقریان قماری دعای توست
زان نالهها که در شب و شبگیر میکنند
خورشید طلعتا و زرای تو وجه من
اکنون سر ماه رفت که تدبیر میکنند
در کار بنده خرد و بزرگ آنچه راستی است
تاخیرها نموده و تقصیر میکنند
انعام شاه و حکم امیرست و من غریم
وجهی است دادنی به چه تاخیر میکنند؟
اکنون به لطف خویش ازیشان سوال کن
تا خود درین قضیه چه تقریر میکنند
بازار تیغ و کلک تو همواره تیز باد
تا کار ملک راستی از تیر میکنند
قطعه شمارهٔ ۷۴
یا رب این قوم چه دم سرد و چه افسرده
که به دم سردی و افسردگی از دی بترند
خیر قوم همه شان خواجه علاالدین است
که ورا اهل خرد لاشه لاشی شمرند
گر کسی در سرو شکلش نگرد قی بکند
نوکرانش همه از گرسنگی قی بخورند
گر به تقدیر و به به تحریر چو تیر فلک است
به ازین نیست کزین مملکتش پی ببرند
سبلتش را به کششهای پیاپی بکنند
دبهاش را به لگدهای دمادم بدرند
دوش میگفت حریفی که فلانی امروز
خواجه فرمود که در ملک دگر می نخورند
به سر خواجه که من دست فرا می نبرم
تا سر خواجه از اینجا به فرو می نبرند
قطعه شمارهٔ ۸۳
اول آن است که چون نیت عزلت دارد
بنده زین دایره جمع جدا خواهد بود
گوشه خانهای امروز وطن خواهد ساخت
کش خداوند جهان خانه خدا خواهد بود
مدتی مالک ملک شعرا بود بحق
این زمان جامع جمع فقرا خواهد بود
پیش ازین در پی مخلوق به سر میگردید
بعد ازین بر در معبود به پا خواهد بود
بنده تا زنده بود وجه معاش بنده
هیچ شک نیست کز احسان شما خواهد بود
لیک دارم طمع آنکه معین باشد
که مرا وجه معیشت ز کجا خواهد بود؟
قطعه شمارهٔ ۸۴
نفس من اگر چه جانبخش است
جگرم غرق خون چو مشک بود
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود
قطعه شمارهٔ ۸۵
هلال غره دولت وجیه دولت و دین
که با ضمیر تو خورشید راضیا نبود
هلال خواندمت زانکه زاده شمسی
وگرنه نام قمر، شمس را سزا نبود
به عهد خلقت اگر نافه دم زند از مشک
حقیقت است که بی آهو و خطا نبود
چه ابر با تو اگر لاف زد مرنج که ابر
گدای یم بود و در گدا حیا نبود
اگر چانچه دهی صلح آب و آتش را
میانشان پس ازین جنگ و ماجرا نبود
زبانت از سخن عدل و جور خالی نیست
بلی ز تیغ مهند گهر جدا نبود
اگر عنایت تو پشت آسمان گردد
به هیچ رویش ازین پشت او دو تا نبود
دران مکان که نهد دست مسندت فراش
عجب گرش سر فرقد به زیر پا نبود
اساس دولتی از بهرت ابتدا امروز
کند زمانه که قطعاش انتها نبود
در آن مصاف که از خون کشته گل خیزد
به غیر بنده تو فتح را عصا نبود
در آن مقام که بر ملک کار ملک افتد
گره به جز سر کلکت گره گشا نبود
ز سنبله به عطارد دگر جوی نرسد
اگر عنایت رای تو را رضا نبود
به خاصیت نبود ربود برگی کاه
اگر حمایت تو یار کهربا نبود
چو با عنایتت افتاد کار غله سبب
تو را چو نیست عنایت نصیب ما نبود
حقوق خدمت ما بر شما چو معلوم است
جهانیان را پوشیده بر شما نبود
به باب وجد تو مشهور گشت خلق و کرم
بدین سخن سخنی هیچ خصم را نبود
کرم که از همه با بی تو راست موروثی
چو هست باد گران با منت چرا نبود؟
محقری که کریمی خصوص با چو منی
کند روانه تو باطل کنی روا نبود
طمع بود شعرا را ز اسخیا لیکن
توقع از شعرا رسم اسخیا نبود
مده در اول دن دردیم که دن را درد
بود همیشه ولیکن در ابتدا نبود
در آرزوی ثنای منند پادشهان
چرا جناب شما رغبت ثنا نبود
عنایتی است مرادم ز تو دگر سهل است
اگر بود زر من در میانه یا نبود
سخن دراز کشیدم زمان، زمان دعاست
که هر چه بهر تو گویم به از دعا نبود
همیشه باد تو را دولت و بقا باقی
که هیچ چیز به از دولت و بقا نبود
قطعه شمارهٔ ۸۷
چون سر چاه بلا باز شود بر یعقوب
حال پیراهن یوسف همه پوشیده شود
باش تا دولت ایام وصال آید باز
بوی پیراهنش از مصر به کنعان شنود
قطعه شمارهٔ ۸۹
ای جوانبختی که در ایام عدلت باد صبح
دختران غنچه را تعلیم مستوری دهد
گر صبای روضه خلقت وزد در بادیه
بعد از آن خار مغیلانش گل سوری دهد
در طبیعت گر نهد از لفظ عذبت خاصیت
نیش زهر افشان عقرب نوش زنبوری دهد
صاحبا یک سال و شش ماه است تا هر دم لبم
زحمت خاک جناب جاه دستوری دهد
قرب این حضرت چو روی کرد ایزد بنده را
خود مباد آن روز کز صدر درت دوری دهد
لیکنم چون شوق دیدار پدر هر ساعتی
بیم آن باشد که جان را جام مهجوری دهد
چشم آن دارم که دستور جهان من بنده را
بهر دیدار پدر یک ماه دستوری دهد
شمع بختت باد روشن تا جهان هر صبحدم
شب نشینان فلک را شمع کافوری دهد
قطعه شمارهٔ ۸۶
خدایگانا چو شد اشارتت که رهی
به ملک فارس به تحصیل وجه زر برود
گمان بنده نبود آنکه بعد چندین سال
ز درگهت به چنین کار مختصر برود
ولی به حکم قضا بر رضا چه چاره بود
چو هست حکم قضا گو بدین قدر برود
به خاک پای عزیزت که گر به آب سیاه
اشارت تو بود چون قلم به سر برود
اگرچه رفتن او هر چه دیرتر بکشید
کنون چو میرود آن به که زودتر برود
بساز کار من امروز زانکه میترسم
که گر دو روز بمانم یکی دگر برود
قطعه شمارهٔ ۹۰
ای وزیری که فلک حلقه به گوش در توست
خود فلک را چه دری بهتر ازین میباید
پرتو رای تو را دید خرد گفت مرا
چه مبارک سحری بهتر ازین میباید
توامان چون ز غلامان کمر بسته توست
بر میانش کمری بهتر ازین میباید
خواست تا جلوه دهد دست تو طاووس ضمیر
لیکنش بال و پری بهتر ازین میباید
صاحبا خاطر وقاد قضا قدرت تو
با دعاگو قدری بهتر ازین میباید