بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
ز شوق ملک چین آهی بر آورد
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟
همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سرشک ما که هست ما در آورد
که از مادر دمی خالی نمانی؟
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
کنی اطراف چین پر مشک سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه
تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
که: «می باید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
به قیصر گفت کای دارای کشور
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز
همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
چو ناری باره او غرقه در خون
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
ز هر سو با می و رامش نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد
که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
گرفت آرام دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
چو پیدا شد رخ خورشید انور
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دوشنبه 9 فروردین 1395 5:05 PM
تشکرات از این پست