بخش ۵۰ - رباعی
ماییم کله چو لاله بر خاک زده
صد نعره چو ابر از دل غمناک زده
از مهر چو صبح پیرهن چاک زده
آنگه علم مهر بر افلاک زده
شکر گفتار گفتا: «ای سمن بوی،
چرا در بسته ای بر من به یک موی؟
دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ
از آن دستت زدم بر موی گستاخ
به دل گفتم سیاهی حلقه در گوش
چرا با او نشیند دوش با دوش
دل من داشت در زلف تو منزل
ز دستت می زدم دست بر دل
از آن من دست هندوئی گرفتم
که او را بر پریروئی گرفتم
تنور گرم چون بیند فقیری
دلش خواهد که بر بندد فطیری
کژی کردم بسی آشوب دیدم
به جرم آن پریشانی کشیدم
خطا کردم به جرمم دست بر بند
وگر خواهی جدا کن دستم از بند
چو هندو چیره گشت از دست رفتم
زدم دست و بدین جرمش گرفتم
نگردد پایه رکن حرم پست
اگر در حلقه اش مستی زند دست
صنم چون دیده جم را جامه ها چاک
چو گل کرد از هوا صد جا قبا چاک
سحرگه جامه جم را صبا برد
قبای گل نسیم جانفزا برد
برون کردش حریری جامه از جم
به دیبایش بپوشانید شبنم
سماع ارغنون از سر گرفتند
شراب ارغوانی برگرفتند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بخش ۴۹ - غزل
در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد
نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد
حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک
که سراپای وجودش همه سودا گیرد
ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو
گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد
سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم
کآتش عشق من سوخته بالاگیرد
هر که از تابش خورشید ندارد خبری
خرده بر ذره شوریده شیدا گیرد
بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگی
نیست برگش که به ترک گل رعنا گیرد
ساقیا باده علی رغم کسی ده، که به نقد
عیش امروز گذارد پی فردا گیرد
سخن چون زلف لیلی شد مطول
ملک مجنون و الفاظش مسلسل
ز مستی شد حکایت پیچ در پیچ
نبود از خود خبر جمشید را هیچ
پری رخ از طبق سرپوش می داشت
میان جمع خود را گوش می داشت
ملک آشفته بود از تاب زلفش
ز مستی دست زد بر شست زلفش
شد از دست ملک خورشید در تاب
بگردانید ازو گلبرگ سیراب
سمن بوی و صبا جم را کشیدند
سراسر جامه اش بر تن دریدند
شکر گفتار بانگی زد برایشان
شد از دست صبا چون گل پریشان
صبا را گفت: «کو رفته ست از دست
ز مستی کس نگیرد خرده بر مست
خطا باشد قلم بر مست راندن
نشاید بر بزرگان دست راندن
چه شد گر غرقه ای زد دست و پایی
خلاص خویش جست از آشنایی
از آن ساعت که مسکین غرقه میرد
گرش ماری به دست آید بگیرد
نشاید خرده بر جانان گرفتن
به موئی بر فلک نتوان گرفتن
ملک چون صبح، با پیراهن چاک
بر خورشید نالان روی بر خاک
عقیق از چرخ و در از دیده افشاند
به آواز بلند این شعر می خواند
بخش ۵۶ - قطعه
چو بر حدود یار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک راهگذار حبیب می گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟
بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم
ابا منازل سلمی و این سلماکی؟
بخش ۶۳ - غزل
تو ای جان من ای بیمار چونی؟
درین بیماری و تیمار چونی؟
گلی بودی نبودت هیچ خاری
کنون در چنگ چندین خار چونی؟
ترا همواره بستر بود گلبرگ
گلا، از جای ناهموار چونی؟
مرا باری خیال تست مونس
ندانم با که می داری تو مجلس
صبا با من همه روزست دمساز
ترا آخر بگو تا کیست همراز
نشسته در ره بادم به بویت
که باد آرد مگر گردی ز کویت
تو چون شمعی نشسته در شبستان
در آهن پای و در سر دشمن جان
من از شوق جمال یار مهوش
زنم پروانه سان خود را بر آتش
گه از حسرت زنم من سنگ بر دل
که دارد یار من در سنگ منزل
مگر آهم تواند کرد کاری
کند در خلوتت یک شب گذاری
مرادی نیست در عالم جز اینم
که روی نازنینت باز بینم
سر زلف دل آشوبت بگیرم
به سودای تو در پای تو میرم
مرا جانی است مرکب رانده در گل
از آن ترسم که ناگه در پی دل
رود جان و تنم در گل بماند
مرا شوق رخت در دل بمان
چو در دل نقش زلف یار گردد
دلم ز آزار جان بیمار گردد
به چشمم در غم آن نرگس شنگ
جهان گاهی سیه باشد گهی تنگ
خبر ده تا دوای کار من چیست؟
طبیب درد بی درمان من کیست؟
غم پنهان خود را با که گویم؟
علاج درد دل را از که جویم؟
چو آمد نامه خسرو به پایان
به خون دیده اش بنوشت عنوان
روان از دیده خون دل چو خامه
بدان هر دو صنم بنوشت نامه
که این غم نامه را هیچ ار توانید
بدان ماه پری پیکر رسانید
چو عود و چنگ را آهنگ سازید
ز قولم این غزل بر چنگ سازید
بخش ۶۵ - غزل
دردا که رفت دلبر و دردم دوا نکرد
صد وعده بیش داد و یکی را وفا نکرد
بردم هزار قصه حاجت به نزد یار
القصه شد روان و حاجت روا نکرد
از آن تیر غمزه بر تن من موی کرد راست
آن ترک مو شکاف به مویی خطا نکرد
بر خاک کوی دوست که مالید روی چو من
کان خاک در رخش اثر کیمیا نکرد؟
به آهی بر دلی صد راه می زد
به راهی هر دلی صد آه می زد
شکر بر نی نوایی زد حصاری
به کف شهناز کردش دستیاری
حدیث گرمش از نی آتش افروخت
دمی خوش در گرفت و خشک و تر سوخت
درون بر کوه بر بط ساز و نی زن
شده خلق انجمن در کوی و بر زن
از آن شکل و شمایل خیره ماندند
بر آن صورت حزین جان را فشاندند
شکر گوهر بتار چنگ می سفت
چو چنگش کژ نشست و راست می گفت
شد از آوازشان در پرده ناهید
رسید آوازه ایشان به خورشید
غمی بود از فراق آشنایی
طلب می کرد مسکین غم نوایی
ز پرده خادمی بیرون فرستاد
به خلوتگاه خویش آوازشان داد
دو بزم افروز ساز چنگ کردند
بدان فرخ مقام آهنگ کردند
صنم شهناز را چون دید بنواخت
شکر خورشید را چون دید بگداخت
به خون دیده لوح چهره بنگاشت
ز خود می شد برون خود را نگهداشت
مهی دید از ضعیفی چون هلالی
تراشیده قدی همچون خلالی
نهالی بود قدش خم گرفته
گل اطراف خدش نم گرفته
نشستند و نوایی ساز کردند
از اول این غزل آغاز کردند
سروا، چه شد که دور شدی از کنار ما؟
بازا که خوش نمی گذرد روزگار ما
خاک وجود ما چو فراقت به باد داد
باد آورد به کوی تو زین پس غبار ما
وصل تو بود آب همه کارها، دریغ
آن آب رفت و باز نیامد به کار ما
بودیم تازه و خوش و خندان چو برگ گل
نمام بود عشرت و نهاد خوار ما
پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان
بنمای رخ به تازگی که تویی نو بهار ما
تو چشمه حیاتی ، حاشا که بر دلت
خاشاک ریزه ای بود از رهگذر ما
از یار از دیار جدا مانده ایم و هیچ
نه نزد یار ماست خبر نزد دیار ما
چو خورشید آن دو گل رخسار را دید
بر آمد سرخ و خوش چون گل بخندید
ز شادی ارغوان بر زعفران داشت
ولی چون غنچه راز دل نهان داشت
لب شکر نوازش کرد نی را
شکر لب نیز خوش بنواخت وی را
بر آن صوت شکر شهناز زد چنگ
عقاب عشق در شهناز زد چنگ
ز سوز عشق چنگ آمد به ناله
شکر خواند این غزل را بر غزاله:
بخش ۶۶ - غزل
آمکه عمری چو صبا بر سر کویش جان داد
چه شود گر همه عمرش نفسی آرد یاد
در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم
از نهاد قلم و نامه برآید فریاد
بیش چون صبح مدم دم که بدین دم چو چراغ
بنشستیم به روزی که کسی منشیناد
جز نفس نیست کسی را به برم آمد وشد
آه کو نیز به یکبارگی از کار افتاد
اشک خود را همه در کوی تو کردیم به خاک
عمر خود را همه بر بوی تو دادیم به باد
عاشق روی تو هست از همه رویی فارغ
بسته موی تو هست از همه بندی آزاد
چو بشنید از شکر گل چهره گفتار
ز بادامش روان شد دانه نار
چه سالی بد کان ماه دو هفته
همه روز از ملامت بود گرفته
همه روز آه بودی غمگسارش
همه شب اشک بودی در کنارش
به ناخن گه خراشیدی رخ گل
ز حسرت گه خروشیدی چو بلبل
گهی در خون کشیدی رخ چو ساغر
گهی لب را گزیدی همچو شکر
به غیر از غم نبودی دلپذیرش
بجز دندان بنودی دستگیرش
همه شب تا سحر ننهادی از غم
چو نرگس برگهای چشم بر هم
چو با آواز ایشان خوش برآمد
زمانی از در شادی در آمد
رقیبان بر نوای آن دو ناهید
چو دیدند آن نشاط و عیش خورشید
دو مه را بدره های سیم دادند
دو گل را برگها بر هم نهادند
به وقت عزمشان دامن گرفتند
بدان هر دو شکر گفتار گفتند:
شبست ای مطربان امشب بسازید
دل شه را به صوتی در نوازید
دمی گرم و لبی پر خنده دارید
رخی فرخ ، تنی فرخنده دارید
دم جان بخشتان جان می فزاید
نسیم وصلتان دل می گشاید
شکر بنواختی هر دم نوایی
رهی برداشتی هر دم ز جایی
شکر بر عود هر دم عاشقانه
زدی بر آب رنگی از ترانه
صنم در پرده دل راز می گفت
به نظم این قصه با شهناز می گفت:
مرا هوای خرابات و ناله چنگست
علی الدوام برین یک مقام آهنگ است
نوای عیش من از چنگ راست می گردد
خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است
بیا بیا و غمت را برون بر از دل من
که جم شد غم بسیار و جای غم تنگ است
چه غم ز ناله و اشکم ترا که شام و سحر
نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است
ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو
مدام خون صراحی و ناله چنگ است؟
به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز
ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است
ترا از آن چه که آیینه مه و خورشید
گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است
تو چون سپر بلندی و من چو خاک نژند
میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است
بخش ۶۴ - دو بیت شعر
رسولا خدا را به جایی که دانی
چه باشد که از من پیامی رسانی؟
نه کار رسول است رفتن به کویش
نسیما ت برخیز اگر می توانی
ز پیش جم دو کبک بلبل آواز
به کوهستان دژ کردند پرواز
بدان دژ پرده ای خوش ساز کردند
ز قولش این غزل آغاز کردند:
بخش ۶۹ - غزل
ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم
در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم
روزی که با تو بودم بد بخت همنشینم
امروز کت به سالی روی چو مه نبینم
دانی چگونه باشم در محنت حبیبم
زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کان خوشدلی کجا شد؟
آخر مرا نگویی؟ دل گفت من ندانم؟
خواهم که از جمالت حظی تمام یابم
وز ساغر وصالت ذوقی رسد به جانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنان که دانی در درد دل بمانم
بخش ۷۲ - غزل
خراباتی و رند ست آشکارا
چو بینم آن حریف مجلس آرا
به بویش می کنم این مستی از می
وگر نه می چه در خوردست مارا؟
به یادش خون خم خوردیم لیکن
ستد از ما دل و دین خونبها را
مرا گرد خم و خمخانه گشتن
تویی مقصود میل تست ما را
اگر وصلت نباشد خاک بر سر
خم و خمار در گل مانده پا را
امر علی جدار دیار لیلی
اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا
و ما حب الدیار شغفن قلبی
ولکن حب من سکن الدیارا
چنین تقدیر بود و بودنی بود
پشیمانی نمی دارد کنون سود
ای دوست چه گویم که من از هجر چه دیدم
دشمن مکشاد آنچه من از دوست کشیدم
چون میوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ
تا عاقبت کار به خورشید رسیدم
آمد که مرا در نظر خویش بسوزد
یاری که چو پروانه بشمعش طلبیدم
ای بس که من اندر طلبت گوشه به گوشه
چون دیده بگردیدم و چون اشک دویدم
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهانی است
من در غمت از هر دو جهان گوشه گزیدم
اخر نرسیدم به عقیق لب شیرین
چندان که چو فرهاد دل کوه بریدم
ملک را گفت مهراب ای خداوند
دریغ است اینچنین در دانه در بند
ازین شکر چرا در تنگ باشد؟
چنین گوهر چرا در سنگ باشد؟
کنون تدبیر باید کرد ما را
مگر این چشمه بگشاید ز خارا
همی باید زدن بر آب صد رنگ
بود کاید برون این دولت از سنگ
چو زر دارد به غایت دوست افسر
چو نرگس نیست چشمش جز که بر زر
زر بسیار باید خرج کردن
در آن احوال خود را درج کردن
مگر افسر به گوهر سر در آرد
به گوهر کار ما چون زر بر آرد
شدست این در جهان مشهور باری
که بی زر بر نیاید هیچ کاری
از آن گل در کنار دوستانست
که گل را دایماً زر در میان است
دم صبح از پی آنست گیرا
که در کامش زر سرخ است پیدا»
ملک چون این سخن بشنید از وی
بدو گفتا که: » ای یار نکو پی
به هر کنجی مرا گنجیست مدفون
پر از لعل نفیس و در مکنون
کنیزی نیز دارم نام شاهی
ازو بستان گهر چندان که خواهی
گهر می ریز هم بالای افسر
به زر در گیر سر تا پای افسر»
چو دید اندر سخن خورشید را گرم
ملک چون موم شد یکبارگی نرم
ز مرغان هیچ می نشنید گوشی
جز آواز خروسی در خروشی
همه شب هر دو جام وصل خوردند
ز دم سردی صبح اندیشه کردند
ملک در نیم شب آهی بر آورد
فرو خواند این رباعی از سر درد
بخش ۷۳ - رباعی
امشب که شبم به وصل تو می گذرد،
دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
بر روی هوا بگستران تا ناگاه
زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
بوصف الحال خورشید دل افروز
دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
امشب که شد آن ماه فلک مهمانم،
بنشینم و داد خوش از او بستانم
ور صبح نفس زند ز آه سحری
برخیزم و شمع صبح را بنشانم
چو جم بشنید نظم همچو آبش
فرو خواند این رباعی در جوابش
امشب شب آنست که دل چیره شود
وز عشرت ما چشم فلک خیره شود
گر صبح گریبان شب تار درد
آیینه عیش عاشقان تیره شود.
ز ناگه خنده ای زد صبح دم سرد
از آن یک خنده شب را منفعل کرد
شب هندو معنبر زلف بر بست
ز جای خویشتن خورشید بر جست
گرفت آن ماه تابان را در آغوش
چو زلف آوردش اندر گردن و گوش
لبش بوسید و شیرین قطعه ای گفت
به گوهر قطعه یاقوت را سفت
بخش ۳۹ - غزل
چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد
هوای روح و شش راحت روان دارد
حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک
که حور بر طرف و ماه در میان دارد
فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل
فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
دل گرفته هوایم درین سرا بستان
کبوتریست که به سرو آشیان دارد
به هر کنار و به هر گوشه ای که می نگرم
ز آب دیده ما چشمه ای روان دارد
گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق
اگر به جای یکی جان هزار جان دارد
برای وصل تو ترک همه جهان گفتم
که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد
بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش
که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد
شکر نیز از زبان میر مشتاق
ادا کرد این غزل بر قول عشاق:
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن
اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت
کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی
به دست افشان درآمد سرو آزاد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
شراب عشق و نار حسن در سر
قدح در دست و شاهد در برابر
سر خورشید شد گرم از حراره
چو مه جیب قصب را کرد پاره
نشاط و کامرانی کرد خورشید
بر ایشان زر فشانی کرد جمشید
غنی گشت ارغنون ساز از نواها
بپوشید از قصب شکر قباها
نشاط انگیز را گفت: «ای شکر خیز
تو نیز آغاز کن شعری دلاویز
از آن شعری که وصف الحال باشد
نه زان قولی که قیل و قال باشد
حدیثی کان بیارد آشنایی
ببخشد جان و دل را روشنایی
نشاط انگیز گوش عود برتافت
گهر در جامه ابریشمین بافت
نبات از پسته شیرین روان کرد
به روی چنگ بر فندق فشان کرد
به چنگ این مطلع موزون در آموخت
رخ خورشید از آن مطلع بر افروخت:
بخش ۷۷ - فرد
ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید
ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»
بخش ۵۴ - غزل
خواهم که امشب خدمتی چون ساقر اندر خور کنم
کاری که فرمایی مرا فرمان به چشم و سر کنم
چو عکس خورشید از هوا روزی که افتم در برت
گر در ببندی خانه را ، از روزنت سر بر کنم
چون شمع من در انجمن میریزم آب خویشتن
از دست خود شاید که من خاک سیه بر سر کنم
ار درد سودایت هنوز این کاسه سر پر بود
فردا که از خاک لحد چون لاله من سر بر کنم
لاف هواداری زدم با آفتابی لاجرم
چون ذره می گردم به جان تا خدمتش درخور کنم
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
بخش ۸۱ - غزل
مخورانده که همه کار به کام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود