بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه بنهاد تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
همی گردید مسکین گرد آن شهر
که بودی شاه را پیوسته حاجب
سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکیاش فیالحال بشناخت
ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
غلام این قصه پیش شاه میگفت
شهنشه میشنید و آه میگفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خستهای و ره گذاری
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش زر و گوهر بر فشاندند
به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشکتر و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند
به روی جم دو هفته باده خوردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره
همه بانگ درا میآمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم
نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان
به پیش خسرو اندر ده عماری
غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل
چو چین حلقههای زلف دلدار
چو مشکین رشتههای غمزه یار
به هر سو نافههای چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
«سر و سالار خیل کاروان را،
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تاآنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزیات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
به دل گفت این جوان گویی سر و شست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
نمیدانم که اصلش از کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
نباید جست کاین امری است نادر
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش بخلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی ساز داد اندر خور شاه
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذرهای چو ذره آرام
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برای در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
به دشواری بر آید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
غلامی چند با خود کرد همراه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش دو کرسی از زر
از ایشان یافت مهراب آشنایی
به خادم گفت:« من مهراب نامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
رسانید آن سخن را مرد لالا
در آن بستان سرایش بار دادند
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
مرصع پردهها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
تتق برداشت از رخسار خورشید
گل صد برگ را از غنچه بنمود
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و میشد دیدهاش گرم
بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی؟»
جوابش داد پس مهراب کای جم
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
چو ببشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایتها ز هر باب
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که:« حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم»
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
که این چشمست کان رخسار دیدست
که این گوش است کاوازش شنیدهست
بدین لب خاک کویش بوسه دادست
بدین پا بر سر کویش ستادهست
همی کرد از لب شیرین روایت
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک را گفت:« من میدارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید»
سحر مهراب چون صبح دل آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
در آن مینو زده خرگاه مینا
بجز گاه اندرون خورشیید زیبا
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دوشنبه 9 فروردین 1395 4:59 PM
تشکرات از این پست