0

جمشید و خورشید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - روان شدن جمشید از ولایت پریان بسوی روم

به چین چون رومیان آیینه یستند

سپاه زنگ را بر هم شکستند

پری رویان شب آیینه دیدند

از آن آیینه چینی رمیدند

ملک بر بست بار خود از آن بوم

سر اندر ره ناهده و روی در روم

همی راندند از آن خونخوار بیدا

ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا

توگفتی فرق فرقد پایه اوست

سپهر لاجوردی سایه اوست

ملک مهراب را گفت این چه کوه است

که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟

جوابش داد: «این کوه سقیلاست

که دیو و اژدها را جای ماواست

بر آن هر رمغ نتواند پریدن

رهش را برق نتواند بریدن

همه اوج فلک بالای او بود

همه روی زمین پهنای او بود

گهی اندیشه می‌شد در رهش لنگ

گهی آمد نظر را پای بر سنگ

به بالا آسمانش تا کمرگاه

زحل را از علوش دلو در چاه

ز تیزی تیغ بر گردون کشیده

به فرق فرقدان تیغش رسیده

به قد چون چرخ اطلس رفته بالا

ملمع کرده اطلس را به خارا

پلنگان صف کشیده بر شرفهاش

زده صد حلقه ماران بر کمرهاش

به غار اندر عناکب پرده‌دارش

پلنگ و اژدها یاران غارش

رهش باریک و پیچان همچو نیزه

چو نوک نیزه بر وی سنگریزه

اگر بر تیغ او کردی گذاره

فلک، چون ابر گشتی پاره پاره

در آن کهسار دید از دور یک تل

فروزان بر سر آن تل دو مشعل

جهانی ز آن بخار آتش گرفتی

دمی پیدا شدی دیگر نهفتی

ملک مهراب را گفت این چه باشد؟

برافروزنده آتش که باشد؟

جوابش داد کاین جز اژدها نیست

سفر کردن بر این جا از دها نیست

ازین منزل نمی‌شاید گذشتن

طریقی نیست غیر از بازگشتن

دهانست آنکه می‌بینی نه غارست

نفس دان آنچه پنداری بخارست

ملک گفت این حکایت سخت سست است

کسی از حکم یزدانی نجست است

ازین ره بازگشتن جهل باشد

جبل در راه عاشق سهل باشد

درین ره ساختن باید ز سر پا

گذر کردن چو تیر از سنگ خارا

نمی‌گویم که این تدبیر چون است

همی کوشیم تا تقدیر چون است

اگر من نیز برگردم ز دشمن

کجا خواهد قضا برگشتن از من؟»

درین بودند کاژدرها بجنبید

گمان بردند که کوه از جا بجنبید

ملک آمد، به یاران بانگ بر زد

چو کوه اطراف دامن بر کمر زد

سپاه اندر پی‌اش افتاده گریان

سر اندر کوه چون ابر بهاران

ملک با اژدهایی کان دو سر داشت

مقارن کرد ماری را که برداشت

روان چرم گوزن آورد در شست

به خاصیت ز دستش مار می‌جست

روان الماس پیکان مهره‌اش سفت

بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت

خروشان روی در جمشید بنهاد

کشید اندر خودش، پس کام بگشاد

ملک تیغ زمرد فام برداشت

ز افعی از زمرد کام برداشت

به خون و زهر او آراست خارا

کمرها را به طرف لعل و دیبا

ید بیضا به تیغش اژدها را

عصا کرد و بیفکند آن عصا را

سران خیل در پایش فتادند

سراسر دست و پایش بوسه دادند

بسی سبع‌المثالی خواندندش

کلیم‌الله ثانی خواندندش

روان گشتند از آنجا شاد و پیروز

ره آن کوه پیمودند شش روز

پدید آمد سواد شهری از دور

ز پولادش بروج از آهنش سود

ملک مهراب را پرسید کان چیست

چه شهرست این و آنجا مسکن کیست

جوابش داد کانجا خوان دیو است

مقام و مسکن اکوان دیو است

چه دیوی او به غایت تند و تیزست

قوی با آدمی اندر ستیزست

پلنگینه سر است و فیل بینی

به مغز اندر سرش مویی نبینی

هزاران دیو در فرمان اویند

سراسر بر سر پیمان اویند

نهان رو چون نسیم از کشور او

مبادا کو ازین رفتن برد بو

اشارت کرد خسرو چینیان را

که در بندند بهر کین میان را

کمان چون ابر نیسان بر زه آرند

به جای قطره زان پیکان ببارند

توان کردن مگر کاری به مردی

وگر مردن بود، باری به مردی

بریدی پیش اکوان رفت چون باد

که آمد لشگری از آدمیزاد

سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید

که با فر فریدونست و جمشید

چو اکوان لعین از آن راز بشنید

چو رعد و برق در ساعت بغرید

به دیوان گفت ها آمد گه صید

که صید آمد به پای خویش در قید

بسان ابر آذاری خروشان

ز کوه آمد فرو آشفته اکوان

به جای اسب شیر شرزه در زیر

گرفته استخوان فیل شمشیر

درختی کرده اندر آسیا سنگ

همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ

ز چرم ببر خفتان کرده در بر

ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر

ملک چون دید از آن لشکر سیاهی

چو برق آورد روی اندر سیاهی

ملک بر کوه خارا کرد بنیاد

سرای کارزار از سنگ و پولاد

ستون‌ها از عمود نیزه افراخت

ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - کشته شدن دیو به دست جمشید

ز قلب لشکر آمد سوی جمشید

چو ابری کاندر آید پیش خورشید

بدو راند از هوا سنگ آسیا را

ملک از خویش رد کرد آن بلا را

دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد

به تیغش گرد ران از تن جدا کرد

نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان

نگون شد چون به برج شیر کیوان

به تیغ دیگرش از پا درافکند

به زخمی دیگرش از تن سر افکند

سنان را افسری کرد از سر دیو

سراسر شد گریزان لشکر دیو

ملک شکر خدای دادگر کرد

وز آن منزل به پیروزی گذر کرد

به قرب هفته‌ای ز آن کوه بگذشت

به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت

ز گردون خویشتن را بر زمین یافت

در آن صحرا نشان آدمی یافت

زمین پر سبزه و آب روان دید

سرا و قصر و باغ و بوستان دید

به دشت اندر خرامان باز یاران

به کوه اندر تذر و و باز یاران

مقامی دید با امن و سلامت

ملک روزی دو کرد آنجا اقامت

بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم

چه می‌خوانند؟ گفتا: ساحل روم

از اینجا چون گذشتی مرز روم است

ولی بحری عجب خونخوار و شوم است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - دیدن جمشید، خورشید را اندر خواب

چو روی خود بهشتی دید در خواب

روان هر سوی چو کوثر چشمه آب

کنار جوی ریحان بر دمیده

میان باغ طوبی سر کشیده

فراز شاخ مرغان خوش آواز

همی کردند با هم سر دل باز

ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز

بر آن آویزه نور دلاویز

همه خاکش عبیر و زعفران بود

همه فرشش حریر و پرنیان بود

صبا می‌کرد بر گل جان فشانی

به گل می‌داد هر دم زندگانی

میان باغ قصری دید عالی

چو برج ماه خورشیدیش والی

ملک می‌گفت با خود که این چه جایست

که جوزا صورت و حورا نمایست؟

بر آن آمد که فردوس برین است

قصور خلد و جای حور عین است

درین بود او که ناگه بی حجابی

ز بام قصر سر زد آفتابی

چو خورشیدش عذار ارغوانی

درخشان از نقاب آسمانی

بتی رعنا و کش، ماه مقنع

چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع

فروغ عارض او عکس خورشید

نگین خاتمش را مهر جمشید

ز سنبل بر سمن مرغول بسته

ز موغولش بنفشه دسته دسته

لب لعلش درخشان در نگین داشت

به پیشانی خم ابروی چین داشت

ز زلفش سنبل اندر تاب می‌شد

ز شرم عارضش گل آب می‌شد

اگر در دل خیالش بسته گشتی

ز تاب دل عذارش خسته گشتی

قضا شهزاده را ناگه خبر کرد

در آن زلف و قد و بالا نظر کرد

صباح زندگانی شد بر او شام

که آمد آفتابش بر لب بام

قضای آسمانی چون بر آید

اگر بندی در از بامت در آید

کمند عنبر از بالای آن قصر

فرو هشته ز سر تا پای آن قصر

دل سودایی او بی سر و پا

به مشکین نردبان بر شد به بالا

دل جمشید را ناگه پری برد

به دستانش ز دست انگشتری برد

چو بیدل شد ملک، فریاد در بست

بجست از خواب و خواب از چشم او جست

همی زد دست بر سر سنگ بربر

که نه دل داشت اندر بر نه دلبر

همی نالید و در اشک می‌سفت

به زاری این غزل با خویش می‌گفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را

پری گفتش که: «اینجا مرز روم است

همه ره کشور و آباد بوم است

حقیقت دان که دریای است این اسب

نبرد راه خشکی هرگز این اسب

پیاده بایدت رفتن در این راه

مگر کارت شود بر حسب دلخواه»

ز اسب پیل پیکر شاهزاده

جدا شد کرد رخ در ره پیاده

چو مه بنهاد تاب مهر در دل

به یک منزل همی کرد او دو منزل

وجود نازنین ناز پرورد

نه گرم روزگاران دیده نه سرد

کف پایش ز رنج راه در تاب

برآورد آبله همچون کف آب

چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار

دریده جامه و پایش پر از خار

چو بگذشت از شب تاریک بهری

رسید از راه تنها سوی شهری

پریشان از جفای گردش دهر

همی گردید مسکین گرد آن شهر

غلامی داشت نامش خاص حاجب

که بودی شاه را پیوسته حاجب

ملک در راه دیدش حاجب آسا

سیه پوشیده و خم کرده بالا

در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت

ولیکن شاه بر کارش بینداخت

به نزد حاجب آمد و گفت کای یار

غریب و خسته و سرگشته بیمار

ندارم اندرین شهر آشنایی

که ما را گوشید امشب مرحبایی

از او پرسید حاجب: «از کجایی

که داری رنگ و بوی آشنایی»

ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت

سفر کردم، مرا کردند غارت

چو بشنید این حکایت حاجب بار

به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار

به نور چشم ما تابنده خورشید

همی ماند دریغا شاه جمشید!»

بر آن حالت زمانی زار بگریست

جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»

غلام این قصه پیش شاه می‌گفت

شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت

همی رفت از شی حاجب در آن راه

سخن گویان ملک تا کاروانگاه

ملک را خاص حاجب گفت: فرمای

درا، امشب و ثاق ما بیارای

غریب و خسته‌ای و ره گذاری

رفیقی نیستت، جایی نداری»

ملک را در سرای خویشتن کرد

بسی نیکی به جای خویشتن کرد

چو نور شمع برمه پرتو انداخت

غریب خویش را یعقوب بشناخت

چو چشم او بر آن مه منظر افتاد

از او آهی و فریادی برآمد

ز آهش جنیان گشتند غمگین

درآمد گرد حاجب لشکر چین

به فال سعد روی شاه دیدند

در آن تاریکی شب ماه دیدند

سران چین به پایش در فتادند

سراسر دست و پایش بوسه دادند

نثارش زر و گوهر بر فشاندند

به خسرو جان شیرین بر فشاندند

حکایت کرد شاه از بحر از بر

سخن نگذاشت هیچ از خشک‌تر و از تر

نوای عیش و عشرت ساز کردند

طرب بر پرده شهناز کردند

زر و یاقوت می‌پالود ساقی

شفق در صبح می‌پیمود ساقی

به روی جم دو هفته باده خوردند

سیم هفته بسیج راه کردند

روان آن کاروان کشور به کشور

رسید آنگه به دارالملک قیصر

خبر آمد که آمد کاروانی

که پیدا نیستش قطعا کرانی

به گوش رومیان از یک دو فرسنگ

همی آمد خروش و ناله از زنگ

تماشا را ز بام و برج باره

نظاره ماهرویان چون ستاره

نفیر مرحبا می‌آمد از شهر

همه بانگ درا می‌آمد از شهر

ز وقت صبح تا شام از پی هم

گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم

شده روی در و دشت و صحاری

نهان از هودج و مهد و عماری

ملک جمشید چون خورشید تابان

همی آمد ز گرد ره شتابان

ز چوب صندل و عود و قماری

به پیش خسرو اندر ده عماری

سران چین پیاپی در پی شاه

صد و پنجه غلام ترک همراه

کمرهای مرصع کرده یکسر

غلامان سمن بر، چوب دو پیکر

به شهرستان درآمد شاه جمشید

چو ماه چارده در برج خورشید

کلاه چینیان بنهاده بر سر

قبای تاجران را کرده در بر

زن و مرد اندران حیران بمانده

ز دست مرد و زن دلها ستانده

به فیروزی فرود امد به منزل

فرود آورد بار خویش در دل

چو چین حلقه‌های زلف دلدار

چو مشکین رشته‌های غمزه یار

به هر سو نافه‌های چین گشادند

به هر جانب چه بازاری نهادند

چو خورشیدی نشسته خسرو چین

برو گرد آمده خلقی چو پروین

نهاده چون لب و دندان خود جم

عقود لولو و یاقوت بر هم

به یکدم گرد آن خورشید رخسار

هزاران مشتری آمد پدیدار

چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته

هزاران مشتری در وی نشسته

به بازار ملک دلهای پر غم

ز هر سو یک به یک افتاده در هم

هر آن کس کو به بازارش رسیدی

دل و جان دادی و مهرش خریدی

خبرهای ملک جمشید یکسر

رسانیدند نزد شاه شاه قیصر

طلب فرمود میر کاروان را

«سر و سالار خیل کاروان را،

ببین تا از متاع چین چه داری

بچو تاآنچه داری با خود آری»

متاعی چند با خود داشت زیبا

ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا

غلامی چند را همراه خود کرد

به رسم تحفه پیش قیصر آورد

ملک چون عکس تاج قیصری دید

بساط خسروانی را ببوسید

دعا کردش که عمرت باد جاوید

ز اوج دولتت تابنده خورشید

همه به روزی و پیروزی‌ات باد

سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

جهان در سایه عدل تو ایمن

قلم در آمد و شد تیغ ساکن

ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین

چو بشنید و بدیدش رسم و آیین

ملک جمشید را نزد خود خواند

چو سروش سربلندی داد و بنشاند

چو پرسید این حکایت قیصر از چین

شدی گفتش حدیث قیصر چین

چو از حال دگر بودی خطابش

ندادی جم جواب الا صوابش

به دل گفت این جوان گویی سر و شست

ز سر تا پا همه عقل است و هوشست

نمی‌دانم که اصلش از کیانست

ولی دانم که با فر کیانست

نه خود از تاجرانست این جوان مرد

که کم یابد کسی تاجر جوانمرد

حیا و مردمی از مرد تاجر

نباید جست کاین امری است نادر

زمانی بزم قیصر داشت تازه

اجازت خواست دادندش اجازه

زمین بوسید و قیصر عذرها خواست

چو طاووسش بخلعتها بیاراست

به حاجب گفت تا نزدیک درگاه

وثاقی ساز داد اندر خور شاه

ملک سوی وثاق خویشتن رفت

ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت

نبود از شوق خورشید گل اندام

ملک را ذره‌ای چو ذره آرام

شبی نالید خسرو پیش مهراب

که با مهرش ندارم بیش ازین تاب

برای در جهان گشتی سر و بن

لب دریاست در، شو در طلب کن

ضعیفی تشنه از راه بیابان

رسیده بر کنار آب حیوان

جگر در آتش و دل در تب و تاب

تحمل چون تواند کردن از آب

بباید طوف آن گلزار کردن

چو باد آنجا دمی بر کار کردن

مگر بویی از آن گلزار یابی

درون پرده دل بار یابی

به دشواری بر آید گوهر از سنگ

به جان کندن به دست آید زر از سنگ

گرفتم ره نیابی در سرایش

توان بوسیدن آخر خاک پایش

چو بشنید این سخن مهراب برخاست

متاع چین ز گنجور ملک خواست

بسی دیبای زیبا و گهر داشت

ز هر چیزی متاعی چند برداشت

غلامی چند با خود کرد همراه

بیامد تا در مشکوی آن ماه

اساسی دید خوش با چرخ همبر

نهاده بر درش دو کرسی از زر

نشسته خادمانی بر ارایک

درونش حوری و بیرون ملایک

از ایشان یافت مهراب آشنایی

سلامش کرد و گفتا مرحبایی

به خادم گفت:« من مهراب نامم

قدیمی درگه شه را غلامم

به وقت فرصت از من ار توانی

زمین بوسی بدان حضرت رسانی»

رسانید آن سخن را مرد لالا

بگوش ماه چون لولوی لالا

اشارت کرد تا راهش گشادند

در آن بستان سرایش بار دادند

چو مهراب اندرون آمد ز درگاه

سپهری دید یکسر زهره و ماه

بنامیزد بهشتی یافت پر حور

سوادی دید همچون دیده پر نور

رواقی آسمانی برکشیده

بساطی خسروانی در کشیده

مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا

نشسته در درون خورشید عذرا

صبا برخاست از گلزار امید

تتق برداشت از رخسار خورشید

حجاب شب ز روی صبح بگشود

گل صد برگ را از غنچه بنمود

نهاده سنبلش بر ارغوان سر

چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر

لب لعلش نگین خاتم جم

دهان از حلقه انگشتری کم

به صنعت رویش آتش بسته بر آب

ز مستی چشم شوخش رفته در خواب

عذارش آفتاب از شب نمودی

حدیثش قفل لعل از در گشودی

هزاران شعبه سر بر باد داده

چو موی اندر قفای وی فتاده

کمان ابروانش چرخ هر پی

که دیده کرده زه صد بار بر وی

هزارش دل نهان در گوشه لب

هزارش جان روان با آب غبغب

دو پستانش دو نار اندر دو بستان

دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان

میان چون سیم از زر مطوق

سرین چون کوهی از موئی معلق

میان چون کار خسرو پیچ در پیچ

دل او در میانش هیچ در هیچ

چو مهراب آتش رخسار او دید

چو باد آمد به پیش و خاک بوسید

نظر کرد اندر او خورشید و از شرم

بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم

بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی

که داری رنگ و بوی آشنایی؟»

جوابش داد پس مهراب کای جم

شهنشه را کمینه من غلامم

ز چین بر عزم این فرخنده درگاه

میان در بسته و پیمودم این راه

بسی آورده چون باد بهاری

حریر چینی و مشک تتاری

چو ببشنید این سخن بشناخت او را

به صد لطف و کرم بنواخت او را

همی پرسید حال چین ز مهراب

همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب

ز هر جنسی متاع چین طلب کرد

به پیش، آورد مهرابش ره آورد

که:« حالی اینقدر با خویش دارم

اگر خواهی دگر، فردا بیارم»

زمین بوسید و جانی پر ز امید

جدا شد همچو ماه از پیش خورشید

به برج ماه چینی رفت چون باد

حکایت کرد یک یک پیش جم یاد

ملک جمشید در پایش سر افشاند

چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند

پس از حمد و ثنا رویش ببوسید

لبش بر لب سرش در پای مالید

که این چشمست کان رخسار دیدست

که این گوش است کاوازش شنیده‌ست

بدین لب خاک کویش بوسه دادست

بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست

کنار یار بنما تا ببینم

کناری از همه عالم گزینم

سخن پرداز با خسرو حکایت

همی کرد از لب شیرین روایت

گهی پیچیدن اندر تاب مویش

گهی دادن نشان از نقش رویش

ملک زاده همه تن گوش گشته

ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته

ملک را گفت:« من می‌دارم امید

که فردا مه رود در برج خورشید»

سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا

بر خورشید شد با مشک و دیبا

ملک درجی پر از یاقوت احمر

ز مشک و دیبه چینی ده استر

بدان نقاش چابک دست چین داد

به پیش شمسه چینش فرستاد

به باغ آن کاروان سالار با بار

در آمد همچو سروی کاورد بار

بهشت جاودانی یافت چون حور

که باد از ساحتش چشم بدان دور

در آن بستان روان جویی به هر سوی

نشانده سرو قدان بر لب جوی

سمن رویان چو شمشاد ایستاده

چو گل بر کف نهاده جام باده

شده جام بلور و ساغر زر

ز عکس روی ساقی لعل پیکر

در آن مینو زده خرگاه مینا

بجز گاه اندرون خورشیید زیبا

همه آن سرو قدان بلبل آواز

به عارض ارغوان و ارغوان ساز

زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک

ز روی خویش نقشی بست بر خاک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - آگاهی فغفور شاه از حال جمشید

چو صبح از جیب گردون سر بر آورد

زمانه چتر گردون بر سر آورد

برون رفت از دماغ خاک سودا

جهان را مهری از نو گشت پیدا

و لیکن همچنان سودای آن ماه

فزون می‌گشت هر دم در سر شاه

ازین سودا درونی داشت ویران

چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان

چو گل پیچیده دل در غنچه بنشست

در خلوت به روی خلق در بست

مقیمان را ز پیش خویش می‌راند

ندیمان را به نزد خود نمی‌خواند

ندیم او خیال یار او بود

خیال یار، یار غار او بود

چو اندر پرده راه کس نمی‌داد

ندیمانش برآوردند فریاد

که این حال پسر در اضطراب است

به کلی صورت حالش خراب است

بباید رفتن این با شاه گفتن

ز شاه این قصه را نتوان نهفت

ز آنجا روی در درگاه کردند

حکایت‌های او با شاه کردند

که: شاها، حالت شهرزاد دریاب

که نه روزش قرارست و نه شب خواب

به خاک انداخته چرخش چو تیر است

کمان قد گشته و اکنون گوشه گیرست

چو ابر از دیده باران می‌فشاند

چو گل هر دم گریبان می‌دراند

ز آهش آسمان را دل کبابست

جهان را چشم‌ها زین غم پر آبست

پدر چون واقف از حال پسر گشت

ز احوال پسر آشفته‌تر گشت

بع غایت ز آن پریشانی دژم شد

ز تخت سلطنت سوی حرم شد

همایون مادر جمشید را گفت

که: «روز شادی ما راست غم جفت

خبر داری که رود ما سراب است؟

اساس ملک جمشیدی خراب است؟

ز دست جم جهان انگشتری برد

ندانم دیو ره زد، یا پری برد؟

چو مادر قصه را کرد از پدر گوش

ز خود رفت و زمانی گشت خاموش

ز نرگس‌ها سمن بر ژاله افشاند

به ناخن‌ها از سوسن لاله افشاند

ملک دستش گرفت از پیش برخاست

که کار ما نخواهد شد بدین راست

بیا تا باد پایان بر نشینیم

رویم احوال جم را باز بینیم»

از آنجا سوی جم چون باد رفتند

ز گرد راهش اندر برگرفتند

چو زلف اندر سر و رویش فتادند

بسی بر نرگس و گل بوسه دادند

پدر گفتش که: «ای چشم مرا نور،

چه افتادت که از مردم شدی دور؟

تو عالم را چو چشمی، نیست در خور

که در بندی به روی مردمان در»

چو مال در درد بالای تو چیناد

بد فرزند را مادر مبیناد

به حق شیر این پستان مادر

که یکدم خوش بر آی ای جان مادر

اگرچه مهربان باشد برادر

نباشد هیچکس را مهر مادر

اگرچه دایه دارد مهر جانی

چو مادر کی بود در مهربانی

ملک‌زاده ز دل آهی بر آورد

ز سوز دل به چشم آب اندر آورد

«دریغا من که در روز جوانی

چو شب شد تیره بر من زندگانی

هنوز از صد گلم یک ناشکفته

گلستانم نگر بر باد رفته

مرا دردیست کان درمان ندارد

مرا راهیست کان پایان ندارد»

همی گفت این و در دل یار جویان

در اثنای سخن گریان و مویان

گهی دست پدر را بوسه دادی

گهی در پای مادر سر نهادی

ملک جمشید دانا بود و دانست

که جنت زیر پای مادرانست

شهنشه گفت: «کاین سودای عشق است

درین سر شورش غوغای عشق است

همانا دل به مهری گرم دارد

ولی گفتن ز مردم شرم دارد

کنون این کار را تدبیر سهل است

به تدبیر اندران تاخیر جهل است

بباید مجلسی خوش راست کردن

حضور گلرخان درخواست کردن

کجا در نوبهاری لاله روی است

کجا در گلشنی زنجیر موی است

به پیش خویش باید دادش آواز

مگر از پرده بیرون افتند این راز»

منادی گر منادی کرد آغاز

که مهرویان چین یکسر به پرواز

به ایوان همایون جمع گردند

شبستان حرم را شمع گردند

هزاران شاهد مه روی با شمع

بدین ایوان شدند از هر طرف جمع

چو شب گیسوی مشکین زد به شانه

جمال روز گم شد در میانه

بتان چین شدند از پرده بیرون

به عزم بزم ایوان همایون

درآمد هر سمن رخساری از در

به شکل لاله با شمعی معنبر

پری پیکر بتان سر تا به پا نور

قدح بر دستشان نور علی نور

گل رخسارشان در خوی نشسته

هزاران عقد در بر گل نشسته

سمن رویان چو گل افتاده بر هم

چو برگ گل نشسته تنگ بر هم

ز عکس رنگ روی لاله رویان

شده در صحن مجلس، لاله رویان

سر زلف سیه در عود سوزی

نسیم صبح در مجمر فروزی

ثوابت در تحیر مانده بر چرخ

فلک در گردش و سیاره در چرخ

به عالی منظری بر، شاه جمشید

نشسته با پدر چون ماه و خورشید

پدر هر دم یکی را عرضه کردی

به یادش ساغر می باز خوردی

ملک گفت: «ای پسر زین خوب رویان

دل و طبعت کدامین راست جویان؟

درین مجلس دلارامت کدامست؟

دلارام ترا آخر چه نام است؟

ملک زاده ملک را گفت شاها

کواکب لشکرا، گردون پناها!

چه شاید گفتن این بت پیکران را

که رشک آید بر ایشان بتگران را؟

عروسان نگارستان چین‌اند

غزالان شکارستان چین‌اند

ولی پیشم همان دارند مقدار

که خضرای دمن با نقش دیوار

ز جام دیگر این مستی است ما را

به جان دیگر این هستی است ما را

خلیلم گر درین بتخانه هستی

طلسم این بتان را بر شکستی

همه ایوان نگارستان مانی است

دریغا کان نگارستان ما نیست

بود هر دل به روی خوب مایل

ولی باشد به وجهی میل هر دل

چو دارد دوست بلبل عارض گل

چه در وجهش نشیند زلف سنبل؟

چو نیلوفر به خورشیدست مایل

ز مهتاب جهانبخش چه حاصل؟»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۸ - گفتگوی جمشید با شمع

ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم !

من اندر آتشم بر من مشو گرم

نه گفتی رهروان را ره نمایم؟

نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟

من عاشق درین شب های تنها

ز راه افتاده ام ، راهیم بنما

جوابی خواست دادن شمع بازش

زبان اندر دهن بگرفت گازش

که: «هان،شمعا، بجای خویش بنشین

مزن با شاه لاف عشق چندین

به آب اول بشو صد ره دهان را

دگر بگشا به ذکر او زبان را

ملک جمشید شمع عاشقانست

دم اندر کش که صبح صادق آنست

ز سر بیرون کن این سودا و صفرا

زبان را قطع کن، ور نه همین جا

ترا این صبح مهر افروز عالم

به جای خویش بنشاند به یک دم

ز ناگه شد هوای خانه روشن

در آمد صبح با مشعل ز روزن

ملک را گفت آن شمع دل افروز

هوای باغ و نسرین دارد امروز

به باغ خلد رضوان بار دادش

گلستانی به بستان کار دادش

همه اسباب عشرت شد مهیا

حضور شاه در می یابد آنجا

ملک چون گنج شد ز آن کنج بیرون

ز خازن خواست درجی در مکنون

بر مهراب بودش درجی از زر

چو نار آکنده از یاقوت احمر

در آن هر گوهری بیرون یاقوت

که می ارزید خاکش خون یاقوت

دگر شهناز را با ارغنون ساز

چو شکر دادشان از پرده آواز

بدیشان گفت: «سار راه سازید

نوای بزم شاهنشاه سازید

سرای او مقامی بس بزرگست

پرستاریش نامی بس بزرگست

شما در پرده ام بودید محرم

کنون جان مرا باشید همدم

مرا کردید عمری دلنوازی

بباید کردن اکنون چاره سازی

به دستان چاره کارم بجویید

بدو در پرده راز من بگویید

بباید ساختن در هر مقامی

که باشد هر مقامی را کلامی

بنالید از حدیث شاه شهناز

برآمد صد خروش از ارغنون ساز

شکر در آتش غم رفت با عود

بر آمد از دل عود و شکر دود

چو چنگ از غم خراشیدند رخسار

که می بایست کردن پشت بر یار

گهی در دامنش چسبید شکر

گهی همچون مگس زد دست بر سر

که «شاها ، از چه شکر را خریدی

به صد زیب و بهایش بر کشیددی؟

مگر یکبارگی دیدی گرانش

که خواهی کرد نقل دیگرانش

به شکر پروریدندت به صد ناز

دلارایا، مکن خوی از شکر باز

برون افکند راز پرده شهناز

نوایی کرد اندر پرده آغاز

همی زد دستها بر سر به زاری

همی کرد ارغنونش دستیاری

که ما با زهره زهرا بسازیم

اگر ما را بسوزی ما بسازیم

نوازش یافتی هر روز صد راه

ز ما مگسل تو باری چنگ ناگاه

بر ایشان هر نفس می داد جم دم

در اخر با ملک گشتند همدم

خرامان بر در آن باغ شد شاه

کنیزان چون ستاره در پی ماه

چو روی خود بهشتی دید خرم

گل و نسرین و سنبل رسته باهم

روان آب روان پا در سلاسل

روان سرو چمن تا ساق در گل

قماری صوت ها افکنده در هم

چنارش سینه ها کوبنده بر هم

غلامان دست و پایش بوسه دادند

کنیزان پیش رویش سر نهادند

امیر مجلس آن شهناز را خواند

فراز تخت خویشش برد و بنشاند

چنین باشد کرم، عزت برآرد

کریمان را همه کس دوست دارد

اگر خواهی بزرگی ، همچو دریا

لب خود را به آب میالا

چو نرگس هرکه از زر دارد افسر

به سیم و زر فرو می ناورد سر

ملک هر تحفه ای کآورد با خویش

یکایک مه رخان بردند در پیش

کنیزان را به دهلیز حرم برد

به لالایان آن درگاه بسپرد

که اینان مطرب پرده سرایند

سزاوار در پرده سرایند

گل خرگه نشین ما قصب پوش

ز درج شاه در می کرد در گوش

درئن پرده خواند آن مطربان را

کشید اندر سخن شیرین زبان را

حدیث چین و حال شاه پرسید

سراسر گرد پای حوض گردید

درآمد طوطی شکر به آواز

همای شوق در دل کرد پرواز

از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ

همایون پرده خود ساخت با چنگ

به علم آورد در کار این عمل را

ز قول شاه بر خواند این غزل را:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - اجازه سفر خواستن جمشید

ملک جمشید کرد آن راز مشهور

فرستاد از در و درگاه فغفور

ندیمی را طلب فرمود و بنشاند

حکایت‌های شب یک یک فرو خواند

به عزم روی دستوری طلب کرد

مثال حکم فغفوری طلب کرد

چو شاه این قصه را بشنید در جمع

برای روشنایی سوخت چون شمع

لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت

به زیر لب سخن پرداز را گفت

«برو از من بپرس آن نازنین را،

پدید آرنده تاج و نگین را،

بگویش این خیال از سر بدر کن

به تارک ترک تاج و تخت زر کن

چرا چون نافه ببریدی ز مسکن

چرا چون لعل برکندی ز معدن؟

عزیز من مکن پند مرا خوار

جوانی، خاطر پیران نگه‌دار

به پیران سر مکن از من جدایی

مده بر باد ملک و پادشاهی

نمی‌دانم پدر با تو چه بد کرد

که خواهی کشتنش در حسرت و درد

مر از دست من ای شاهبازم

که چون رغتی نخواهی یافت بازم

به گیتی چون تو فرزندی ندارم

دلارایی و دلبندی ندارم

پدر دوران عمر خویش رانده‌ست

مرا غیر از تو عمری نمانده‌ست

تو نیز اکنون بخواهی رفتن ای عمر

نمی‌دانم چه خواهی گفتن ای عمر»

رسول آمد حکایت با ملک گفت

ملک چون روزگار خود برآشفت

به سوی مادر آمد رفته در خشم

روان بر برگ گل بارانش از چشم

چو نور چشم خود را دید گریان

همایون گشت چون زلفش پریشان

روان برخاست چشمش را ببوسید

پس ار بوسیدنش احوال پرسید

پسر بنشست و با او راز می‌گفت

حدیث رفته یکی یک باز می‌گفت

به دارای دو گیتی خورد سوگند

که گر منعم کند گیتی خداوند

به خنجر سینه خود را کنم چاک

به جای تخت سازم بستر از خاک

چو مادر قصه دلبند بشنید

ز جان نازنین او بترسید

بسی پند و بسی امید دادش

بدان امیدها می‌کرد شادش

ملک را گشت معلوم آن روایت

که با او در نمی‌گیرد حکایت

فرستاد و شبی مهراب را خواند

بسی با او ز هر نوعی سخن راند

ملک را گفت مهراب: «ای خداوند

اگر خواهی بقای جان فرزند

بباید ساختن تدبیر راهش

که دارد ایزد از هر بد نگاهش

روان می‌بایدش کردن هم امروز

مگر گردد به بخت شاه فیروز»

نهاد آنگه ملک سازه ره آغاز

به یک مه کرد ساز رفتنش ساز

غلامان سمن رخسار، سیصد

کنیزان پری دیدار، بی‌جد

بسی شد هودج و کوس و علم راست

هیونان را به هودج‌ها بیاراست

ناشانده نازکان را در عماری

چو اندر غنچه گل‌های بهاری

ز نزدیکان دوراندیش بخرد

روان کرد اندران موکب تنی صد

بسی جنگ آوران رزم دیده

جفای نیزه و خنجر کشیده

بسی مردم ز هر جنسی فرستاد

بسی پند و بسی اندرزشان داد

روان شد کاروانی فوج بر فوج

تو پنداری که زد دریای چین موج

درایش ناله بر گردون کشیده

درنگ او به هندوستان رسیده

جلاجل را روان بر مرحبا بود

همه کوه و در آواز درا بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۴ - رفتن جمشید به اقامتگاه خورشید

در آن خرگه بت موزون شمایل

چو معنی لطیف و بکر در دل

پرستاری« پری رخسار» نامش،

پری و آدمی از جان غلامش

ز خرگه بانگ زد کای بار سالار

چه بار آورده‌ای؟ بگشای و پیش آر

سخن پرداز چین گفت ای خداوند

ندارم هیچ کاری من بدین بار

که دارد بار مهر بار سالار

طلب کردند میر کاروان را

سر و سالار خیل عاشقان را

ملک چون ذره با جانی پر امید

ز جا جست و روان شد سوی خورشید

دو درج لعل کان در کان نباشد

دو عقد در که در عمان نباشد

به رسم هدیه با خود برگرفت آن

چو باد آمد بدان خرم گلستان

چمان در باغ چون سرو سهی شد

به نزد ماه برج خرگهی شد

دلش با خویش می‌گفت این چه حالست

همان خوابست گویی با خیالست

به بیداری کنون می‌بینم آن خواب

مگر بیدار شد وقت گران خواب

مه خورشید چهر اعنی که جمشید

چو چشم انداخت بر خرگاه خورشید

نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک

چو نور آفتاب افتاد بر خاک

از آن خمخانه‌اش یک جرعه سر جوش

بدادند و برون رفت از سرش هوش

گل نمناک را آبی تمام است

دل غمناک را تابی تمام است

سران انجمن بر پای جستند

یکایک چون نبات از هم گسستند

بر آن مه چون ثریا جمع گشتند

همه پروانه آن شمع گشتند

برش عنبر بر آتش می‌نشاندند

گلابش بر گل تر می‌فشاندند

همه نسرین بران و مشک مویان

شدند از بهر جم گریان و مویان

خبر کردند ماه انجمن را

گل آن باغ و سرو آن چمن را

برون آمد چو گل سر مست و رعنا

به یک پیراهن از خرگاه مینا

چو سرو از باد و قد از باده مایل

مهش در قلب عقرب کرده منزل

ز رنگ عارضش روی هوا لعل

خم زلفش در آتش کرده صد نعل

خرامان در پی خورشید رویان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۵ - عاشق شدن خورشید بر جمشید

گلی دید از هوا پیراهنش چاک

مهی از آسمان افتاده در خاک

ز پا افتاده قدی همبر سرو

پریده طوطی هوش از سر سرو

عرق بر عارض گلگون نشسته

هزاران عقد در بر گل گسسته

چو نیلوفر گل صد برگ در آب

شده بادام چشمش در شکر خواب

گرفته دامن لعلش زمرد

دری ناسفته در وی لعل و بسد

در خورشید را پا رفت در گل

بر او چون ذره عاشق شد به صد دل

به حیلت خفته می‌زد راه بیدار

به صنعت برد مستی رخت هشیار

ملک چون سایه بیهوش اوفتاده

فراز سایه خورشید ایستاده

سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت

گلابی چند بر برگ سمن ریخت

صبا با چین زلفش بود دمساز

دماغ خفته بویی برد از آن راز

به فندق مالش ترکان چین داد

دو هندو را ز سیمین بند بگشاد

چو زلف خویشتن بر خویش پیچید

چو اشک خود دمی بر خاک غلتید

سرش چون گرم شد از تاب خورشید

ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید

ز خواب خوش چو مژگان را بمالید

به بیداری جمال ماه خود دید

بر آورد از دل شوریده آهی

چو ماهی شد تپان از بهر ماهی

پری رخ بازگشت از پیش جمشید

خرامان شد به برج خویش خورشید

بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه

چه برخیزد به جز رسوائی از راه؟

ز آب دیده کاری برنخیزد

ز روی دل غباری بر نخیزد

نباشد بی سرشک و ناله سودا

ولی هر چیز را وقتی است پیدا

ز بارانی که تابستان ببارد

به غیر از بار دل باری نیارد

نداری تاب انوار تجلی

مکن بسیار دیدارش تمنی

تحمل باید و صبر اندرین کار

تحمل کن دمی، خود را نگه دار»

ملک برخاست چون باد از گلستان

سوی خرگاه رفت افتان و خیزان

دو درج لعل با خود داشت جمشید

فرستاد آن دو درج از بهر خورشد

مه نو برج درج لعل بگشود،

هزاران زهره در یک برج بنمود

به زیر لعل دری سفت سر بست

گهر بنمود و درج لعل بشکست

که هست این گوهر از آتش نه از خاک

هزارش آفرین بر گوهر پاک!»

سمن رخسار خورشید گل اندام

کنیزی داشت،« گلبرگ طری نام

اشارت کرد گلبرگ طری را

که رو بیرون بگو آن جوهری را:

نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست؟

بگو تا این گهر ها را بها چیست؟»

ملک در بهر حیرت بود مدهوش

برون کرده حدیث گوهر از گوش

نمی‌دانست گفتار سمن رخ

زبان بگشاد مهرابش به پاسخ

که شاها، این گهرهای نثاری است

نه زیبای قبول شهریاری است

ز هر جنسی گهر با خویش دارم

اگر فرمان دهی فردا بیارم»

زمین بوسید خسرو گفت:« شاها،

به برج نیکویی تابنده ماها،

نثار و هدیه را رسم اعادت

به شهر ما نباشد رسم و عادت

نه من گردون دونم کان گهر کان

برون آرد، برد بازش بدان کان

من خاکی به خاک خوار مانم

ز هر جنسی که دارم بر فشانم»

سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ

چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ:

« چنین بازارگان هرگز ندیدم

بدین همت جوان هرگز ندیدم

غریب است این که ناکامی غریبی

ز ما نایافته هرگز نصیبی

گهرهای چنین بر ما بپاشد

چنین شخص از گهر خالی نباشد

همانا گوهرش پلک است در اصل

هزاران آفرینش باد بر اصل»‌

« کتایون» نام، آن مه دایه‌ای اشت

که از هر دانشی پیرایه‌ای داشت

فرستادش به رسم عذر خواهان

بپوشیدش به خلعت‌های شاهان

از آن پس نافه‌های چین طلب کرد

حریر و دیبه رنگین طلب کرد

سر بار متاع چین گشادند

ز دیبا جامه‌ها بر هم نهادند

شد از عرض حریر و مشک عارض

زمین با عارض خوبان معارض

به هر سو طبله عنبر نهادند

نسیم گلستان بر باد دادند

ملک یاقوت اشک از دیده می‌راند

نهان در زیر لب این شعر می‌خواند:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۰ - غزل

ای میوه رسیده ز بستان کیستی؟

وی آیت نو درآمده در شان کیستی؟

جانها گرفته اند در میان ترا چو شمع

جانت فدا چراغ شبستان کیستی؟

هرکس به بوی وصل تو دارد دلی کباب

معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟

جانها به غم فروشده اندر هوای تو

باری تو خوش بر آمده ای، جان کیستی؟

ای دل مشو ز عشق پریشان و جمع باش

اول نگاه کن که پریشان کیستی؟

غزل را چون پدید، آمد فرو داشت

برین قول ارغنون آواز برداشت

ای دل من بر سر پیمان تو

جان و دل من شده قربان تو

جان منی،جان منی،جان من

آن توام،آن توام، آن تو

عمر عزیزم همه خواهد گذشت

در سر زلفین پریشان تو

ای سر زلف تو پریشان ما

مطلع خورشید گریبان تو

عمر بدان باد فشانم چو شمع

کآوردم بوی گلستان تو

چو شهناز این غزل بر چنگ بنواخت

صنم زد جامه چاک و خرقه انداخت

سهی سرو از هوا در جنبش آمد

زمین همچون سما در گردش آمد

به رقصیدن صنوبر وار برخاست

ز سرو و نارون زنهار برخواست

چنان شد بر زمین خورشید در چرخ

که شد بی خویشتن ناهید بر چرخ

نوای پرده شهناز شد راست

هوا در جنبش امد پرده برخاست

چو آتش ز آبگینه روی گلگون

ز خرگه عکس مه انداخت بیرون

ز عکسش بی سکون شد جان جمشید

بر آب افتاد گویی عکس خورشید

ملک چون غمزه او مست گشته

چو زلف دلبرش پا بست گشته

عنان اختیار از دست رفته

کمان بشکسته تیر از شست رفته

چو نرگس سرگران گشتش ز مستی

ز بالا کرد سروش میل پستی

ملک را جام می چون سرنگون شد

ز می اطراف رویش لاله گون شد

شکر را گفت جم خیز و دریاب

که چون چشم خود از مستی است در خواب

چو خالش بستری افکن ز نسرین

ز برگ ارغوانش ساز بالین

چو بختش باش شب تا روز بیدار

ز چشم دشمنانش گوش می دار

شکر چون گل درآوردش به آغوش

غلامانش برون بردند بر دوش

بگستردند فرشش بر لب جوی

شکر بالین خسرو ساخت زانوی

گل و بید و کنار آب و مهتاب

شکر بیدار و خسرو در شکر خواب

صبا برخاستی هر ساعت از جای

گهش بر سر دویدی گاه بر پای

گهی مرغ سحر گفتی فسانه

گهی آب روان می زد ترانه

ز سوسن ساخت سرو ناز را جای

گرفتش در کنار آب روان پای

از آن مجلس چو بیرون رفت جمشید

ز خلوت خانه بیرون رفت خورشید

خرامان کرد سیمین بی ستون را

بخواند اندر پی خود ارغنون را

چو طاووسی روان در پی تذروی

سر آبی گزید و پای سروی

نشست و ارغنون را پیش خود خواند

ز هر جنسی و هر نوعی سخن راند

نخستش گفت کاین مرد جوان کیست؟

چنین آشفته و شوریده از چیست؟

اگر دارد سر بازارگانی

مناسب نیست این گوهر فشانی

برآنم کاین جوان بازارگان نیست

که در وی شیوه بازاریان نیست

دل من می دهد هر دم گواهی

که او دری است از دریای شاهی

بسی گفت این سخن با ارغنون ساز

نمی کرد ارغنون زین پرده آواز

ز مطرب ماه قولی راست می خواست

نمی گشت او به گرد پرده راست

از آن پس پیش خود شهناز را خواند

ازین معنی بسی با او سخن راند

به آواز آمد آن مرغ خوش آواز

جوابی داد خوش طاووس را باز

که ما مرغان بستان آشیانیم

حدیث قاف و عنقا را چه دانیم

اگر بخشی به جان زنهار ما را

کنیم این راز بر شه آشکارا

به الماس سخن یاقوت سفتند

سخن زآغاز تا انجام گفتند

چو بر جمشید مهرش گرم تر گشت

به خون گلبرگ او از شرم تر گشت

حدیثی چرب و شیرین بود و درخورد

به عمداً رو ترش کرد و فرو برد

چو سروی از کنار جوی برخاست

به قد خویش بستان را بیاراست

صنوبر وار در بستان چمان گشت

همی زد چون صبا گرد چمن گشت

در آن مهتاب می گردید خورشید

دو مطرب در پیش بر شکل ناهید

چو گل بر ارغنون می کرد نازش

چو بلبل ارغنون اندر نوازش

گلش رنگ رخ از مهتاب می برد

به غمزه نرگسان را خواب می برد

خرامان آن بهار نوشکفته

بیامد بر سر بالین خفته

نگاری دید زیبا رفته از دست

دو چشمش خفته بر برگ سمن مست

خطی بر لاله از عنبر کشیده

به خوبی لاله را خط در کشیده

شکر چون دید ماه خرگهی را

خرامان بر چمن سرو سهی را

در آب نیلگون افتاده مهتاب

مهی درآب و ماهی در لب آب

ملک را خواست دادن ز آن بشارت

به شکر کرد شیرین لب اشارت

که: «کم گو بلبلا کمتر کن آشوب

یک امشب خواب خوش بر گل میاشوب

اگر چه برگ گل آشفته اولی

ولیکن خفته است او ، خفته اولی

درآن مهتاب چشم انداخت بر شاه

نظر فرقی نکرد از شاه تا ماه

ولیکن داشت خسرو عنبرین فرق

نبود اندر میانش غیر این فرق

دگر شبها ملک بیدار بودی

همه شب دیده اش خونبار بودی

شب تاری به مژگان لعل می سفت

ز آه و ناله اش مردم نمی خفت

همی گردید و چشمش خواب می جست

خیال خواب خوش در آب می جست

شبی کامد به کارش چشم بیدار

زدی بر دیده گفتی خواب مسمار

به پای خود چو دولت بر در آمد

سبک خواب گرانش بر سر آمد

همه چیزی به وقت خویش باید

که بیگه خواب نوشین خوش نیاید

نگشن آن شب گل خسرو شکفته

چنین باشد چو باشد بخت خفته

سبک روحی نمود آن روح ثانی

ولیکن خواب کرد آن شب گرانی

نشاط انگیز سازی با نوا ساخت

به آواز حزین این شعر پرداخت:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۱ - غزل

زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته

دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته

کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین

ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته

فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه

دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته

چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست

هزار مورچه بر گرد گلستان خفته

کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو

دو ترک مست تو در زیر سایه بان خفته

تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه

دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته

خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب

به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته

دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار

چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته

ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش

دلا مترس که هستند این و آن خفته

صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد

به زیر لب در این نظم می داد

چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است

از خمار چشم مستت عالمی آشفته است

دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت

کافر سرمست در محراب بین چون خفته است

سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر

باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است

دیده باریک بینم در شب تاریک هجر

بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است

خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت

نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است

عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل

کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است

چو اخگر کرد خورشید این عمل را

مهی دیگر فرو خواند این غزل را

بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز

حجاب ما ز پیش ما بر انداز

برو، ماها ، به کوی او فرو شو

بیا ای شمع و در پایش سر انداز

هوا چون ساغر آب روی ما ریخت

ز لعلت آتشی در ساغر انداز

چو خفتی خیز و رخت خواب بردار

ز خلوتخانه ما بر در انداز

چو گل گر صحبتم می خواهی از جان

به شب در زیر پهلو بستر انداز

وگر چون زلف میل روم داری

به ترسائی چلیپا بر سر انداز

همان دم چنگ را بنواخت ناهید

ادا کرد این غزل در وصف خورشید:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۲ - غزل

خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو

دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو

گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون

ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو

ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند

کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو

چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است

باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو

آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند

خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  5:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۵ - غزل

بیا جانا که خرم نو بهاریست

مبارک موسمی، خوش روزگاریست

چمن را امشب از سنبل بخوریست

هوا را هر دم از عنبر بخاریست

گل صد برگ تا هر هفت کردست

به هر برگی از آن نالان هزاریست

کلاه زرکش نرگس که بینی

حقیقت دان که تاج تاجداریست

عذار لاله و خال سیاهش

نشان خال و روی گلعذاریست

نگارین دست سرو راست بالا

نگارین پنجه زیبا نگاریست

خیال قد چست نازنینی است

کجا سروی به طرف جویباری است

مثال خط و قد نوجوانی است

کجا بر طرف آبی سبزه زاریست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  5:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۴ - غزل

باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب

بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب

گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند

چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب

موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور

کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب

گرنه از حجله شب روی نماند خورشید

از چه مشاطه شب آینه دارست امشب

مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد

کز طبقهای فلک نور نئارست امشب

شکر عود و شکر با هم بپرورد

بدین ابیات دود از جم برآورد:

تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی

تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی

نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری

تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی

تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش

نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی

برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟

بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی

دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون

ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی

شکر بگشود بر جم پرده راز

حدیث رفته با او گفت از آغاز

درید از درد و حسرت جامه در بر

همی نالید و می زد دست بر سر

بسی کرد از جفای دیده نالش

بسی دادش به دست خویش مالش

ز غیرت غمزه ها را از پی خواب

به هم بر میزد و می بردشان آب

ز راه سرزنش سر را ادب کرد

که از بهر چه سر بالین طلب کرد

ز جور طالع وارون بر آشفت

ز دوران فلک نالید و می گفت:

سپهرم بر چه طالع زاد گویی

نصیبم خوشدلی ننهاد گویی

چو می شد تلخ بر من زندگانی

چو گل بر باد رفتم در جوانی

اگر طالع شدی دولت به زاری

مرا بودی به گیتی بختیاری

مرا روزی که مادر تنگ بر زد

چو مشکم ناف بر خون جگر زد

مرا ایزد بلا بر سرنوشت است

چه شاید کرد اینم سرنوشت است

الا، ای بخت تا کی این کسالت؟

ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟

مرا چون نای ننوازی به کامی

ز نی هر دم چو چنگم در مقامی

ولی این خانه را چون در گشادند

اساس کار بر طالع نهادند

اگر صد سال اشک از دیده باری

نگردد شسته نقض بخت، باری

چو بلبل شب همه شب ناله می کرد

کنار برگ گل پر ژاله می کرد

چو زد زاغ شب از طاق مقوس

گه برخاستن بال مطوس

هزاران بیضه پنداری کزین طاق

فرو افتاد و ریزان شد در آفاق

گفت آفاق را یکسر سپیده

عیان شد زرده خور در سپیده

سپیده بست از سیماب پرده

نمود از پرده خون آلوده زرده

چو صبح از حضرت خورشید شهناز

بر جم رفت تا روشن کند راز

به شب رازی که با خورشید گفتند

به روز آن راز با جمشید گفتند

حکایت یک به یک با شاه کردند

شهنشه را ز کار آگاه کردند

چو شه دانست کان معشوق طناز

شد اندر پرده شب محرم راز

زمانی از در عشرت درآمد

چو باد صبح یکدم خوش برآمد

از او مهراب بشنید این حکایت

به دل گفتا درست است این روایت

عجب کان سرو قد از جا نرفته است

چو گل خار غمش در پا نرفته است

فرو رفت از هوایت پای در گل

بدین جانب هوایش کرد مایل

بود وقتی علاج رنج دشوار

که نشناسد طبیب احوال بیمار

علاج آنگه به آسانی توان کرد

که روشن گردد او را علت درد

بت مجلس فروز از بامدادان

به ساقی گفت: جام می بگردان

بیا ساقی که طیشی دارم امروز

نشاط و تازه عیشی دارم امروز

بیاور می که این جای صبوح است

مرا میل می و رای صبوح است

برون ز اندازه می خواهیم خوردن

درون ها پر ز می خواهیم کردن

به گیتی کو خرد را بود پابند

به میدان زرش ساقی در افکند

شفق گون باده در شامی پیاله

چو شبنم در میان صبح ژاله

ز رویش عکس بر ساغر فتاده

به آب کوثر آتش در فتاده

میان آب صافی نور می دید

به روح اندر لقای حور می دید

به دریای قدح در ماه غواص

در آن دریا هزاران زهره رقاص

به هر جامی که گردانید ساقی

حریفی را بغلتانید ساقی

به یاد یار نوشین باده می خورد

نشاط و عیش دوشین تازه می کرد

ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست

می اندر سر نشست و هوش برخاست

بهار افروز این شعر بهاری

ادا می کرد در صوت هزاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  5:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۲ - غزل

شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد

بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت

بیخودم از صومعه بر در خمار برد

با همه مستی مرا پیر مغان بار داد

هرچه ز هستی من یافت به یکبار برد

ساقی ام از یک جهت ساقر و پیمانه داد

مطربم از یک طرف خرقه و دستار برد

همچو گلم مدتی عشق در آتش نهاد

عاقبت آب مرا بر سر بازار برد

کار چو با عقل بود عشق مجالی نداشت

عشق درآمد ز در عقل من از کار برد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  5:00 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها