0

جمشید و خورشید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - قطعه

طاووس روز تا ز افق جلوه می‌کند

شاها، همای رای تو دولت شکار باد

این روزگار و دایره لاجورد را

دایم به گرد نقطه چترت مدار باد

هر خلعت مراد که ‌می‌بخشد آسمان

از جامه خانه کرمت مستعار باد

خورشیدت از شمار غلاماندرگه است

بر در تر از غلام چنین صد هزار باد

گر ماه بر خلاف مرادت کند مدار

چون دست زهره پای قمر در نگار باد

ماه قدح چو دور کند در سرای عیش

ناهید خوش سرای ترا پرده‌دار باد

هر کس که در یمین تو چون تیغ راسخ است

دایم چو خاتم تو به زر در یسار باد

تا هست کرد این مدر افلاک را مدار

دور تو چون مدار فلک برقرار باد

بی گرد فتنه دامن آخر زمان بچین

وصل قبای دولت این روزگار باد

با اینکه نیست مثل من امروز بلبلی

چون من بهار مدح ترا صد هزار باد

مرا یک روز شاهنشاه عالم

چراغ دودمان نسل آدم

محیط مکرمت گردون همت

جهان سلطنت، خورشید دولت

سریر آرای ملک اردوانی

بهار دولت چنگیز خانی

جهانگیر و جهانبخش و جوانبخت

که برخوردار باد از تاج و از تخت

فرستاد و به خلوت پیش خود خواند

به عادت پیش تخت خویش بنشاند

ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار

طلب می‌کرد ازین طبع گهربار

چو لعل یار در الفاظ رنگین

معانی خویش و باریک شیرین

مرا گفت ای سخنگوی گهر سنج

چه پنهان کرده‌ای در کنج دل گنج؟

کهن شد قصه فرهاد و خسرو

بیاور خسروانه نقشی از نو

نماند آن شورش حلوای شیرین

بیارامید جوش ویس و رامین

بیاور شاهد عذاری لایق

که رمز آب رخ عذار و وامق

درین قرابه‌های سبز زرکار

نظامی را سیه شد در شهسوار

رواجی نیست آن سیم کهن را

بنامم سکه نو زن سخن را

مرصع ساز تاج و ذکر جمشید

منور کن چراغ چشم خورشید

عذار روشن خورشید عذرا

مزین کن به نظمی چون ثریا

جهان را از سخن ده یادگاری

ز دستی دیگرش بر نه نگاری

ز عین طبع صافی کن روان بحر

در آور هر زمان بحری در آن بحر

ز هر جنسی حکایت در هم آمیز

ز هر نوعی غزلهایی نو انگیز

چو این عالی خطاب آمد به گوشم

کمر بستند عقل و فکر و هوشم

مرا گفتند: سلمان، وقت دریاب

که دولت را مهیا گشت اسباب

ادای حق پنجه ساله نعمت

اگر داری هوس دریاب فرصت

ز هر طوری سخن با خویش داری

ز کان و بحر گوهر بیش داری

به طرز نو معانی را بیان کن

طراز دامن آخر زمان کن

ز ششتر تا به شام اندر شکر گیر

ز عمان تا بد خشان در گهر گیر

به کلک عنبرین در روز و شب باف

حریر شکرین را در قصب باف

ادای شکر همت کرده باشی

حق خدمت بجای آورده باشی

در آن ره چون قلم مشیا علی الراس

شدم در سخن سفتن به الماس

دل من در حجاب حجره فکر

نمی‌کرد آرزو جز شاهد بکر

ز روی آن معانی پرده بگشود

کزان معنی کسی را روی ننمود

لباس نظم اگر خوبست اگر زشت

به بکری تار و پودش فکر من زشت

نهادم بر کف گیتی نگاری

برو بگذاشتم خوش یادگاری

ز گردون بگذرانیدم سخن را

بدان حضرت رسانیدم سخن را

نهادم من درین فیروزه مجمر

بسی ز انفاس مشکین عود و عنبر

جهان خواهد معطر گشت ازین بوی

کنون چندانکه خواهد گشتن این گوی

توقع دارم از هر خرده جویی

وز ایشان کز کرم دارند بویی

که گر باری بر آید بوی لادن

ازین مجمر بر آن پوشند دامن

به فر دولت دارای عالم

طمع دارم گرین معنی بود کم

کنون خواهم حدیث آغاز کردن

در گنج سخن را باز کردن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - در دیر راهب

به نزد بحر دیری دید مینا

کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا

شد آن خورشید رخ در دیر کیوان

ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون

نداند کس به جز دانای بی‌چون

اگر خواهی خلاص از موج دریا

چو ما باید کناری جستن از ما

گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن

امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن

دگر پرسید: «ای پیر خردمند

مرا اندر تجارت ده یکی پند

بگو تا مایه خود زین بضاعت

چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت

قناعت کن کز آن با بست شد باز

که کرد اندر هوای آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا

که در قاف قناعت کرد ماوا

طلب کن عین عزت را از آن قاف

که هست این عین را منبع بر آن قاف

تو وقتی سر عنقا را بدانی

که عنقا را به کلی باز خوانی»

سیم نوبت سرشک از دیده بارید

چو گردون از غم گردون بنالید

که: «مهر آسمان با ما به کین است

فلک دایم به قصدم در کمین است

جهان را حوادث می‌گشاید

فلک نقش مخالف می‌نماید»

ملک را در دو بیت آن پیر بخرد

جواب خوب موزون داد و تن زد:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - غزل

غباری کز ره معشوقه آید

به چشم عاشقان عنبر نماید

من افتاده آن خاک دیارم

که گرد از دل غبارش می‌زداید

چو من خواهم که گل چینم ز باغش

گرم خاری رود در دست، شاید

به مژگان از برای دیده این خار

برون آرم گر از دستم برآید

بهر بادی که می‌آید ز کویش

مرا در دل هوایی میفزاید

صبا در مگذر از خاک در او

که کار ما ازین در می‌گشاید

عنان زلف او بر پیچ تا باد

رکاب اندر رکاب او نساید

در آن منزل که جان از ترس می‌کاست

دو ره گشتند پیدا از چپ و راست

ملک مهراب را گفت اندرین راه

چه می‌گویی؟ جوابش داد کای شاه

طریق راست راه مرز روم است

همه ره کشور و آباد بوم است

ره چپ هم ره روم است لیکن

در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن

سراسر بیشه و کوه است و دریا

کنام اژدها و جای عنقا

طریق راستی یکساله راه است

طریق رفتن چپ چار ماه است

ملک را شوق در دل جوش می‌زد

هوایش راه صبر و هوش می‌زد

عنان بر جانب راه دوم تافت

دوان اندر پیش مهراب بشتافت

ملک را گفت این راهی است بی‌راه

نمی‌شاید که بی‌راهی کند شاه

مرو راهی که دیگر کس نرفته‌ست

هما نگذشته و کر کس نرفته‌ست

همی گفت این و وا ز ینسان همی راند

که باد از رفتن او باز می‌ماند

به ناگه پیشش آمد بیشه‌ای خوش

مقامی جان فزا و جای دلکش

سمن پرورده جان از سایه بید

نداده برگ بیدش جای خورشید

نسیمش مشک و خاکش زعفران بود

هوایش جان و آب و روان بود

فراز شاخه‌های صندل و عود

قماری راست کرده بر بط و عود

چنار و سروش اندر سر فرازی

همی کردند با هم دست یازی

هزاران طوطی و طاووس و شهباز

فراز شاخ می‌کردند پرواز

تذروان خفته خوش در ظل شاهین

ز بالش باز کرده فرش و بالین

ملک مهراب را گفت: «این چه جاییست؟»

جوابش داد کین جنی سرایست

مقام و منزل روحانیانست

سرای پادشاه و ملک جانست

تو این مرغان که می‌بینی پری‌اند

ز قصد مردم آزاری بری‌اند

بگو تا نافه‌ها را سرگشایند

عبیر و عنبر و لادن بسایند

ملک فرمود تا بزمی نهادند

در آن منزل پری خوان ساز دادند

کنیزان پری رخ را بخواندند

به ترتیب پری خوانی نشاندند

همی کردند مشک افشان چو سنبل

به دامن عطر می‌بردند چون گل

می اندر جام زر چون مشتری بود

درون شیشیه مانند پری بود

همی کرد از نشاط نغمه چنگ

در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ

چو لاله مشک بر آتش نهادند

چو غنچه نافه‌های چین گشادند

جمال چینیان را چون بدیدند

همان دم جنایان برقع دریدند

بتان چین به از حوران رضوان

پری رویان چینی خوشتر از جان

به هر جانب هزاران پیکر جن

در آن جنت سرا گشتند ساکن

ملک جمشید بر کف جام باده

پری و آدمی پیشش ستاده

ز دل هر لحظه‌ آهی برکشیدی

به یاد یار جامی در کشیدی

از آن آیین و بزم شاهزاده

خبر بردند پیش حورزاده

تماشا را چو ماهی از شبستان

برون آمد به عزم آن گلستان

هزاران دلبر از جان گشته همراه

روان آمد به سوی مجلس شاه

اشارت کرد تا پیروزه تختی

نهادند از بر عالی درختی

بران بنشست چون گل شاد و خرم

نظر می‌کرد سوی مجلس جم

چو چشم او بدان مه پیکر افتاد

حجاب و صبر و مستوری بر افتاد

...

چه خوش بودی اگر شوی منستی

درین اندیشه رفت و باز می‌گفت

که چون گردد پری با آدمی جفت؟

ملک جمشید ملک عقل و جانست

که فرمانش بر انس و جان روانست

دو عالم ذره است و مهر خورشید

دلست انگشتری و عشق جمشید

چو جمشید پری رخسار انجم

عیان شد از هوا شد دیو شب گم

انیسی داشت نامش ناز پرورد

که می‌کرد از لطافت ناز برورد

رفیق و مهربان و خویش او بود

به رسم پیشکاران پیش او بود

زبانش را به پوزش‌ها بیاراست

فرستاد و ز خسرو عذرها خواست

که شاها آمدن فرخنده بادت

فلک چاکر، زمانه بنده بادت

کدامین مملکت را شهریاری؟

کنون عزم کدامین شهرداری؟

نمی‌یابد ز ما بیگانگی جست

مکن بیگانگی کاین خانه تست

پری گر چه ز جنس آدمی نیست

ولی او نیز دور از مردمی نیست

بباید منتی بر ما نهادن

به سوی کاخ ما تشریف دادن»

چو پیش خسرو آمد ناز پرورد

حکایت‌های شیرین باز می‌کرد

ملک در طلعتش حیران فرو ماند

به صد نازش به نزد خویش بنشاند

به دل گفت این پری حوری صفا تست

از آتش نیست از آب حیاتست

بگو مهراب گفت تا تدبیر ما چیست

جواب این مه فرخ لقا چیست

بدو مهراب گفت ای شاه ما را

طریقی نیست غیر از رفتن آنجا

هنوز اندر کف فرمان اوییم

یک امروز دگر مهمان اوییم

پری چون مردمی با ما نماید

به غیر از مردمی از ما نشاید

عزیمت کرد شه با ناز پرورد

عزیمت جزم در خوان پری کرد

سرایی یافت چون ایوان مینو

پری‌اش بانی و حوریش بانو

مرصع خانه‌ای چون چرخ اخضر

در او خشتی ز نقره خشتی از زر

هلال طاق او پیوسته تا ماه

چو طاق ابروان یار دلخواه

بسان آیینه صحنش مصفا

جمال جان در آن آیینه پیدا

مسیحا در رواقش دیر کرده

کواکب در بروجش سیر کرده

خم طاقش فلک را گشته محراب

ترابش در صفا بگذشته از آب

به پیشش چرخ نیلی سر نهاده

فرات و دجله در پایش فتاده

زمین آن سرا گویی معین

برید استاد ازین فیروزه گلشن

موشح قطعه‌ای خورشید مطلع

در او بیتی خوش و پاک و مرصع

چو جنت سندس و استبرق فرش

بر آن استبرق و سندس یکی عرش

چو خاتم تختی از زر بسته بر هم

نگاری چون نگین بر روی خاتم

چو شمعش جامه زربفت در بر

ز لعل آتشین تا جیش بر سر

چران اندر گلستانش دو آهو

کنام آهوانش جای جادو

نقاب آتشین بر آب بسته

ز رویش آب بر آتش نشسته

تتق از پیش دور افکنده چون گل

پریشان کرده بر گل جعد سنبل

شبش افکنده دور از روی گلگون

ز قلب عقربیش مه رفته بیرون

ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب

معلق زیر چاهش آب عبغب

ملک را چون بدید از دور برخاست

ز زیر عرش گفتی نور برخاست

ز تخت آمد فرو در زیر تختش

گرفت و برد بر بالای تختش

نشستند از بر آن تخت و خرم

چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم

بسی از رنج راهش باز پرسید

حدیث رفتنش ز آغاز پرسید

ملک می‌گفت با وی یک به یک باز

اگر چه بود روشن بر پری راز

پری گفتش که ای کاریست مشکل

به خون دیده خواهد گشت حاصل

پریشانی بسی خواهی کشیدن

بسی چون زلف خم در خم بریدن

بسی چو چشم عاشق خسته و زار

شناور گشتن اندر بحر خونخوار

گهی با شیر در پیکار رفتن

گهی با اژدها در غار رفتن

گهی نیسان و گه چون ابر نیسان

شدن در کوره و در بازار گریان

گه از سودای دل چون موب دلبر

گهی شوریده بر کوه و کمر سر

ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل

بود کار در و دشت و جبل سهل

گهر در سنگ باشد مهره با مار

عسل با نیش باشد ورد با خار»

پری دانست که احوالش خرابست

سخن با وی کشیدن خط بر آبست

به ساقی گفت: «جام می در انداز

دمی اندیشه از خاطر بپرداز

به یاد روی جم دوری بگردان

که بنیادی ندارد دور گردان

ز جام می درون را ساز گلشن

که دارد اندرون را جام روشن

لب رودی خوش و دلکش مقامی‌ست

بزن مطرب نوا کاین خوش مقامی‌ست»

نخست امد به زانو ناز پرورد

به یاد روی بانو ساغری خورد

دوم ساغر به پیش خسرو آورد

ملک بر یاد جانان نوش جان کرد

قدح چون ماه شد در برج گردان

ز می چون چرخ روشن گشت ایوان

هوا از عکس می‌ شنگرف گون شد

دل خاک از سرشک جرعه خون شد

چو جامی چند می در داد ساقی

ملک را گفت: «دولت باد باقی

مرا زین خوی و لطف و سازگاری

حقیقت شد که شاه و شهریاری

کدامین دایه از شیرت لب آلود

مگر آب حیاتش در لبان بود

بیا تا چهره دشمن خراشیم

برادر گیر و خواهر خوانده باشیم»

یکی خواهر شد و دیگر برادر

یکی گشتند با هم آب و آذر

دو درج آورد پر یاقوت احمر

که هریک بود یک درج پر زر

سه تا تار از کمند زلف مشکین

که هریک داشت صد تا تار در چین

به جم گفت: «این دو درج و این سه تا تار

به یاد زلف و لعلم گوش می‌دار

اگر وقتی شود وقتت مشوش

ز زلف من فکن تاری در آتش»

ملک جمشید، شب خوش کرد مه را

پری خوش در کنار آورد شه را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۰ - جمشید و سفر دریا

ملک را چون مسیح آورد در سیر

هوای صحبت خورشید در سیر

به یاران گفت: «کشتیها بسازید

به کشتی بادبان‌ها بر فرازید»

صد و هشتاد کشتی را ساز کردند

دو او چیزی که می‌بایست بردند

به کشتی‌ها درون ملاح می‌خواند

که بسم الله مجری‌ها و می‌راند

ملک در کشتی‌ها بنشست تنها

چو خورشید فلک در برج جوزا

چهل روز اندر آن دریا براندند

شبی در موج گردابی بماندند

ز روی آب ناگه باد برخاست

ز هر سو نعره و فریاد برخاست

شب و کشتی و باد برخاست

ز هر سو نعره و فریاد برخاست

شب و کشتی و باد و بحر و گرداب

حوادث را مهیا گشته اسباب

به یکدم بحر شد با شاه دشمن

ز سر تا پای در پوشید جوشن

پر از چین کرد رخ کف بر لب آورد

بجوشید و ز هر سو حمله‌ای کرد

به کشتی در، ملک را موج می‌برد

گهی در قعر و گه در اوج می‌برد

گهی در پشت ماهی ساختی گاه

ز ماهی سر زدی بر افسر ماه

فلک سنگ حوادث داشت در دست

بزد کشتی جم را خرد بشکست

در آمد آب و شه را در برآورد

ز چوبین خانه‌اش چون گل برآورد

همی گشت اندرون گرداب حیران

چو ما در موج این دریای گردان

هر آنکس کو در این دریا نشیند

طریقی جز فرو رفتن نبیند

در آن دریا به بوی آشنایی

ملک می‌زد به هر سو دست و پایی

ز تخت و بخت چون برداشت امید

ز کشتی تخته‌ای را داشت جمشید

چو برگردید بخت آت تخت بشکست

به جای تخت شه بر تخت بنشست

قضای آسمانی تخته می‌راند

فلک نقش قضا ز آن تخته می‌خواند

نگار خویش را در آب می‌جست

به آب دیده نقش تخته می‌شست

سه روز آن تخته بر دریا روان بود

ملک ملاح و بادش بادبان بود

چهارم روز چون آن چشمه زر

بجوشید از لب دریای اخضر

ملک را ناگه آمد بیشه‌ای بیش

که بود آن بیشه از هر بیشه‌ای بیش

ز انبوهی درختان به و نار

نمی‌دادند در خود باد را بار

شده مقبوض چون فرهاد مسکین

غبار آلود و زرد و سیب و شیرین

ز گرم آلود سیب شکر آلود

خوش و شیرین‌تر از حلوای بی‌دود

وهان فندق و بادام و پسته

به شکر خنده لب بگشوده بسته

انارش کرده دعوی با لب یار

همی زد سیب لاف از غبغب یار

ملک زین غصه خون یار می‌خورد

به دندان سیب تن را پاره می‌کرد

انارش کرده با هم لعل و در جفت

به کار خویش می‌خندید و می‌گفت:

«چرا چیزم باید جمع کردن

که خواهد دیگری آن چیز خوردن

ملک حیران به گرد بیشه می‌گشت

به کار خویش بر اندیشه می‌گشت

که: «من زین ورطه چون یابم رهایی؟

مگر فضلی کند لطف خدایی!»

چو هندوی شب تاری در آمد

خیال زلف یارش در سر آمد

ز سودای سر زلفین دلدار

شب تاریک می‌پیچید چون مار

گهی با آب می‌زد سنگ در بر

گهی با سرو می‌زد دست در سر

غریب و خسته و تنها و عاشق

بلا همراه و دولت نا موافق

شب تاریک و برق نعره ابر

خروش موج و رعد و گریه ابر

همه با شیر و ببرش بود مجلس

ندیمش بحر بود و وحش مونس

بسی در حسرت دلدار بگریست

چو ابر از شوق آن گلزار بگریست

به زاری هر زمان می‌گفت: «دردا

که دردم را دوایی نیست پیدا

ازین ترسم که در حسرت بمیرم

مراد دل ز دلبر برنگیرم!»

دگر می‌گفت: «تدبیرم چه باشد

درین سودا اگر میرم چه باشد؟

نه رنج راه عشقش برده باشم،

نه آخر در ره او مرده باشم،

بسی برخویشتن چون مار پیچید

ره بیرون شدن جایی نمی‌دید

همی نالید و در اشک می‌سفت

به زاری این غزل با خویش می‌گفت:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - غزل

گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است

نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست

می‌دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس

می‌کند فریاد کاین بوی گلستان منست

خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه‌وار

می‌زند کاین عکس از آن شمع شبستان منست

می‌گشاید دل مرا از بند زلف نازنین

حلقه زلفش کلید قفل زندان منست

گر کند قصد سر من، بر سر من حاکمست

ور نماید میل جان، شکرانه بر جان منست

صورتی در پیش دارم خوب و می‌دانم که این

صورت جمعیت حال پریشان منست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - غزل

فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست

پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست

ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم

کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست

از هستی من جز نفسی باز نمانده‌ست

هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست

ما را هوس آن دست که در پای تو میریم

دارد مگسی در شکرستان تو پرواز

دردا که مرا قوت پر مگسی نیست

خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی

آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست

ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۶ - غزل

ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار

گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار

آن سمن رخ به وثاق دل ما می‌آید

خار این راه منم خار من از ره بردار

صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول

سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار

می‌برد باد سحر پی به سر کوی حبیب

ای دل خسته پی باد سحرگه بردار

نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود

آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار

به فراشی صبا ناگاه برخاست

به صنعت دامن خرگه برانداخت

ز خرگه بر ملک نظاره می‌کرد

چو غنچه در درون دل پاره می‌کرد

بتان نظاره دیبا و کالا

بت چین فتنه آن قد و بالا

نوایی داد از آن هر مطربی را

قصب بخشید هر شکر لبی را

به جوش آمد درون جان مشتاق

ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق

ملک جمشید را چون دید بیتاب،

ز مهرویان اجازت خواست مهراب

که امشب سوی خان خود گراییم

اگر عمری بود فردا بیاییم

ملک سرباز پس چون زلف پیچان

جدا گشت از بر خورشید تابان

همین کز طلعت خورشید شد دور

چو سایه بر زمین افتاد چون نور

دمی آهش رسیدی نزد ناهید

گهی اشکش دویدی سوی خورشید

چو مروارید شد بر خاک غلتان

بر او حلقه شده جمعی غلامان

چو شمع از عشق خورشید دل افروز

به سوز و گریه آنشب کرد تا روز

در آن ساعت چو پر شد شمع گردون

چو چشم عاشقان از اشک و از خون

تو گفتی بخت گردون چهره برداشت

و یا از روی گیتی غیر در بست

به پیش خویشتن شمعی بر افروخت

حدیث اندر گرفت و شمع می‌سوخت

چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع

ز سوزش گریه می‌افتاد بر شمع

چو شمع از روشنایی اشک می‌راند

به سوز این قطعه را با شمع می‌خواند:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - رباعی

لازم نبود که آنچه دولت باید

نقش فلکی هم آنچنان بنماید

شاید که تو را چنانکه باید ناید

باید که تو را چنانکه آید شاید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - سفر جمشید به روم

به روز فرخ و حال همایون

ملک جمشید رفت از شهر بیرون

برون بردند چتر و بارگاهش

خروشان و روان در پی سپاهش

ز آه و ناله می‌نالید گردون

ز گریه سنگ را می‌شد جگر خون

پدر می‌زد به زاری دست بر سر

به ناخن چهره بر می‌کند مادر

سرشک از دیده باران، گفت:‌« ای رود،

ز مادر تا قیامت باش بدرود!

بیا تا در بغل گیرم به نازت

که می‌دانم نخواهم دید بازت

بیا تا یک نظر سیرت ببینم

به چشمان گرد رخسارت بچینم

دریغا کافتاب عمر شد زرد

که روز شادمانی پشت بر کرد

گلی بودی که پروردم به جانت

ربود از من هوای ناگهانت

بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک

به داغ و درد خواهم رفت در خاک

خداوند جهانت باد یاور

شب و روزت سعادت باد همبر

مرا چشمی، مبادت هیچ دردی

در این ره بر تو منشیناد گردی

همه راهت مبارک باد منزل

تمنایی که داری باد حاصل

درین غربت هوای دل فکندت

که باد آب و هوایش سودمندت!‌ »

ملک جمشید چون احوال مادر

بدید از دست دل زد دست بر سر

به الماس مژه گوهر همی سفت

کمند عنبرین می‌کند و می‌گفت:

« دل از دستم ربوده‌ست اختیارم

مکن عیبم که دست دل ندارم»

همایون گفت ای فرزند زنهار

مرا جانی و جانم را میازار

مکن مویه که وقت جان کنش نیست

مزن بر سر که جای سرزنش نیست

دو منزل با پسر دمساز گشتند

وز آنجا زار و گریان باز گشتند

ملک جمشید دل بر کند از آن بوم

وز آن سو رفت و روی آورد در روم

چو مه مهر رخ خورشید در دل

همی شد روز و شب منزل به منزل

به بوی سنبل زلفش شتابان

چو آهو سرنهاده در بیابان

گهی در تاب بود از مهر روشن

که در ره گرم‌تر می‌راند از من

گه از غیرت فتادی در پی باد

که آمد باد در پیش من افتاد

بسان لاله و گل خار و خارا

به جای تخت و مسند ساخت ماوا

همی پنداشت کان خارا حریرست

گمان می‌برد کان خارش سریرست

ره عشق اینچنین شاید بریدن

نخست از عقل و دین باید بریدن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۲ - در وصف صبح

چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور

ز بحر چین برآمد ز ورق زر

تو پنداری ز چین آن زورق نور

فرستاد از پی جمشید فغفور

ملک طوفی به گرد بیشه می‌کرد

خلاص خویش را اندیشه می‌کرد

به دل می‌گفت: «آخر حور زادم

ز موی خویش تاری چند دادم

که هر وقتی که درمانی به کاری

به آتش در فکن زین موی تاری؟

کنون این موی‌ها با خویش دارم

از آن دارم که تا آید به کارم»

ز پیکان آتشی در دم بر افروخت

بر آتش عنبرین موی پری سوخت

همین دم گشت پیدا نازپرورد

به پیش جم سلام بانو آورد

ملک جمشید را گفت: «این چه حالست

که خورشید نشاطت در وبالست؟

همایونت نشیمن بود در روم

کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟

ز دست حورزاد آمد به فریاد

که با او کرده‌ای از دیگری یاد

چنان ماهی اگر رضوان ببنید

عجب دارم که با حوری نشیند

برابر حوری‌زادی سرو آزاد

خطا باشد گزیدن آدمی زاد»

ملک گفت: «ای صنم کار دلست این

مکن منعم که کاری مشکلست این

چه گویم که این سخن دارد درازی

چنین باشد طریق عشقبازی

فزون از شمع دارد روشنی خور

ولی پروانه را شمعست در خور

شنیدستم که چون از ابر می‌خواست

صدف باران، خروش از بحر برخاست

صدف را گفت آب آه رو سیاهی

که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»

صدف گفت آنجا من از ابر نیستان

طلب می‌دارم ار تو بودی ترا آن

چرا بایست کرد از بی‌حیایی

مرا از ابر تر دامن گدایی؟

مرا کز عجب بایستی نمودن

دهان را ز آب دندانی گشودن

مکن عیبم که این‌ها اضطراریست

اسا کار در بی‌اختیاریست

حکایت‌های خود ز آغاز می‌گفت

به ناز این قصه یک یک باز می‌گفت

ملک جم را از آنجا ناز پرورد

پیاده تا لب دریا بیاورد

در آمد باد پائی بحر پیما

چو باد نوبهار از روی دریا

پری گفت: «ای براق باد رفتار

زمانی چند را جمشید بردار

حباب آسا روان شو بر سر آب

چو برق اندر پی من زود بشتاب»

کشید اسب و ملک بنشست بر وی

پری از پیش می‌رفت و جم از پی

به یک ساعت ز دریا در گذشتند

تو گفتی آب دریا در نوشتند

فرود آمد ز اسب و روی بر خاک

بسی مالید و گفت: «ای داور پاک

شفا بخشنده تن‌های بیمار

خطا پوشنده جمع گنه‌کار

تویی مالک رقاب آزادگان را

دلیل و دستگیر افتادگان را»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - آغاز داستان جمشید و خورشید

خبر دادند دانایان پیشین

که وقتی پادشاهی بود در چین

زمانه تابع حکم روانش

سلاطین خاک بوس آستانش

رسوم داد و دین بنیاد کرده

به داد و دین جهان آباد کرده

به عهدش کس نبودی در همه چین

جگر خونین به جز آهوی مشکین

چنان کبک از عقاب آسوده خفتی

که باز انگشت بر دندان گرفتی

سپاهش کوه و هامون بر نمی‌تافت

عطایش گاو گردون بر نمی‌تافت

به چین خواندندی او را شاه غفغور

ولی در اصل نامش بود شاپور

ز فرزند، آن شهنشه یک پسر داشت

که از جان عزیزش دوست‌تر داشت

همایون کوکبی خورشید جامش

فریدون موکبی جمشید نامش

جهان را تازه و نو شهریاری

ز جمشید و فریدون یادگاری

چو با تیغ و سنان بودی خطابش

که تابش داشتی غیر از رکابش؟

به روز رزم ره بر چرخ می‌بست

چو تیر از دست او مریخ می‌جست

اگر با وی شدی گردون به میدان

ربودی گوی گردون را به چوگان

چو کلکش بر حریر آغاز تحریر

نهادی، پای دل کردی به زنجیر

به دانه مرغ دلها صید می‌کرد

به دام عنبرینش قید می‌کرد

ز صبح و شام پود و تار می‌بافت

به چالاکی شب اندر روز می‌تافت

چو کان و ابر کار او سخا بود

ز سر تا پا همه حلم و حیا بود

عذار او خطی بر گل کشیده

حدیثش پرده شکر دریده

چو ابری ابروانش بر گلستان

کشیده سایبان‌ها بهر مستان

نبودی روز و شب جز با هنرمند

نجوید پر هنر الا هنرمند

همه کس را هنر در کار باشد

نخست آنکس که او سردار باشد

نبودی جز نشاط و عیش کارش

بجز می خوردن و میل شکارش

ملک فرمود تا یک شب به باغی

که بر هر خار بود از گل چراغی

هزاران بلبل اندر باغ و هر یک

گرفته راه عنقا و چکاوک

به صد دستان نواها بر کشیده

گل و سوسن گریبانها دریده

به پای سرو سنبل در فتاده

بنفشه پیش سوسن سر نهاده

ز مستی چشم نرگس رفته در خواب

گرفته عارض گل‌ها ز می تاب

هر آن سازی که دل می‌خواست کردند

ز می شاهانه بزمی راست کردند

یکایک را بجای خود نشاندند

ندیمان و حریفان را بخواندند

نواهای نی و دف برکشیدند

ز هر سو مطربان صف بر کشیدند

مغنی چون نوای عود دادی

نوای زهره از قانون فتادی

ظریفان در لطافتهای شیرین

ندیمان در حکایتهای رنگین

ز مستی سرو قدان در شمایل

به دعوی ماهرویان در مقابل

دماغ حاضران از بوی آن خوش

لب شکر لبان را جان بر آتش

عقاب خوش عنان در عین جولان

کمیت گرم رو گردان به میدان

نسیم از بوی می افتان و خیزان

قدح بر لعل و مروارید ریزان

به جای جرعه جان می‌ریخت ساقی

می و جان هر دو می آمیخت ساقی

خروش الصبوح از خاکیان خاست

ز رنگین جرعه هر جا بوی جان خاست

وز آن سو ازغنون بلبل آواز

ز یک سو در عمل شاهد فتن باز

پرستاران خاص شاه بودند

به خوبی هر یکی چون ماه بودند

ز پرها راست کرده قرصه شید

عنادل در هوای صوت ناهید

چو در برج چهارم منزل ماه

میان چار بالش مسکن شاه

نبود از کامرانی هیچ باقی

همه شب بود نوشانوش ساقی

ز خواب خوش گران شد افسر شاه

چو خم شد بر کف شب ساغر ماه

همی کردند خود را یک به یک گم

حریفان چون به وقت صبح انجم

ز پیش شاه باقی را براندند

ز نزدیکان غلامی چند ماندند

ملک در خواب شد چون چشم خود بست

ز جا برخاست ساقی، شمع بنشست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۷ - قطعه

از سرگرمی جوابش داد شمع

گفت: « تا کی سرزنش کردن مرا؟

عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم

اشک سرخ و روی زردم بس گوا

ز آنچه گفتی، سر فرازی می کنم

سر فرازی هست بر عاشق روا

سرفرازی من از عشقست و بس

در هوایش سر فرایم دایماً

آنچه می گویی که بنشین و بمیر

یا سر و خود گیر و یک چندی به پا

تا سرم برجاست نتوانم نشست

من نخواهم مردن الا در هوا

تا به کی گیرم سر خود زانکه هست

از سر من بر سر من این بلا

کار عشق و عاشقی سربازی است

گر سر این ماجرا داری، بیا!

در پی من شو که نتوان یافتن

رهروان را بهتر از من پیشوا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - راز گفتن جمشید با پدر و مادر

در آخر غنچه این راز بشکفت

حدیث خواب یک یک با پدر گفت

پدر گفت: «این پسر شوریده حالست

حدیثش یکسر از خواب و خیالست

همی ترسم که او دیوانه گردد

به یکبار از خرد بیگانه گردد»

به مادر گفت: «تیمار پسر کن

علاج جان بیمار پسر کن»

همایون هر زمان می‌داد پندش

نبود آن پند مادر سودمندش

دلش را هر دم آتش تیزتر بود

خیالش در نظر خونریز تر بود

در آن ایام بد بازرگانی

جهان گردیده ای و بسیار دانی

بسان پسته خندان روی و شیرین

زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین

بسی همچون صبا پیموده عالم

چو گل لعل و زر آورده فراهم

گهی از شاه رفتی سوی سقسین

گهی در روم بودی گاه در چین

به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت

ز احوال هر اقلیمی خبر داشت

چنان در نقش بندی بود استاد

که می‌زد نقش چین بر آب چون باد

پری را نقش بر آینه می‌بست

پری از آینه فکرش نمی‌رست

ز رسمش نقش مانی گشته بی‌رنگ

ز دستش پای در گل نقش ارژنگ

کجا سروی سمن عارض بدیدی

ز سر تا پای شکلش بر کشیدی

همه اشکال بت رویان عالم

به صورت داشت همچون نقش خانم

ملک جمشید چون از کار درماند

شبی او را به خلوت پیش خود خواند

نشاندش پیش و از وی هر زمانی

همی جست از پری رویان نشانی

کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی

کدامین را به خوبی برگزیدی؟

کدامین مه به چشمت خوش برآمد

کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟

به پاسخ دادنش نقاش برخاست

سخن در صورت رنگین بیاراست

که: «شاها حسن خوبان بی‌کنار است

در و دیوار عالم پر نگار است

ولی در هر یکی رنگی و بویی است

کمال حسن هر شاهد به رویی است

رطب را لذت شکر اگر نیست

در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست

ازین خوبان که من دیدم به هر بوم

ندیدم مثل دخت قیصر روم

مه از شرم رخ او در نقاب است

میان ماه رویان آفتاب است

تو گویی طینش از آب و گل نیست

ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست

به میدانست با مه در محاذات

به اسب و زخ شهان را می‌کند مات

به حسن و خوبیش حسن ملک نیست

چنان مه در کبودی فلک نیست

ز مویش رومیان ز نار بستند

ز مهر رویش آتش می‌پرستند

نه او کس برون پرده دیده

نه اندر پرده آوازش شنیده

که یارد نام شوهر پیش او گفت؟

که زیر طاق گردون نیستش جفت

ازین خور طلعتی ناهید رامش

از این مه پیکری، خورشید نامش

چو گیرد جام می در دست خورشید

ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید

سفر می‌کردم اندر هر دیاری

ز چین افتاد بر رومم گذاری

در آن اقلیم بازاری نهادم

سر بار بدخش و چین گشادم

ز هر سو مشتری بر من بجوشید

چنان کاوازه‌ام خورشید بشنید

فرستاد و ز من دیبای چین خواست

چو لعل خود بدخشانی نگین خواست

متاعی چند با خود برگرفتم

به سوی منزل آن ماه رفتم

دری همچون جبین خوش بوستانی

به هر جانب یکی حاجب ستاده

مرا بردند در خوش بوستانی

در او قصری به شکل گلستانی

ز برج آسمان تابنده ماهی

چو انجم گردش از خوبان سیپاهی

چو چشم من بدان مه منظر افتاد

دل مسکین ز دست من در افتاد

همان دم خواست افتادن دل از پای

به حیلت خویشتن را داشتم بر جای

کلید قفل یاقوتی ز در ساخت

دل تنگم بدان یاقوت بنواخت

ز منظر ناگهان در من نظر کرد

دل و جان مرا زیر و گذر کرد

متاع خویشتن پیشش نهادم

دل و دین هردو در شکرانه دادم

نگینی چند از آن لب قرض کردم

به پیشش این نگین‌ها عرض کردم

ز زلفش نافه‌های چین گشادم

به دامن بردم و پیشش نهادم

پسندید آن گوهرها را سراسر

به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر

ندارد این گوهرهای تو مانند

بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند

قماش من نه حد خدمت تست

بهای آن قبول حضرت تست

به خون مشک چون رخسار شویم؟

ز تو چون خون بهای لعل جویم؟

بهای لعل باید کرد ارزان

چو باشد مشتری خورشید تابان»

بدانم یک سخن چندان عطا داد

که لعل و مشک صد خونبها داد

کنون من صورتش با خویش دارم

اگر فرمان دهی پیش تو آرم

بدان صورت درونش میل فرمود

بشد مهراب و پیش آورد و بگشود

ملک جمشید نقش یار خود یافت

نگارین صورت دلدار خود یافت

نظر چون بر جمال صورت انداخت

همان دم صورت نادیده بشناخت

روان در پای آن صورتگر افتاد

بسی بر دست و پایش بوسه‌ها داد

کزین سان صورت زیبا که آراست؟

چنان کاری خود از دست که برخاست؟

تو خضر چشمه حیوان مایی

چراغ کلبه احزان مایی

فراوان گوهر و پیرایه دادش

ز هر چیزی بسی سرمایه دادش

چو افسر گوهرش بر فرق کردند

سرا پایش به گوهر غرق کردند

نهاد آن صورت دلبند در پیش

به زاری این غزل می‌خواند با خویش:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب

یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز

کنون این چاره را رنگی برآمیز

چو حاصل کرده‌ای رنگ نگارم

یکی نقشی، به دست آور نگارم

تو این رنج مرا گر چاره سازی

ز هر گنجت ببخشم بی‌نیازی»

چو مهراب این سخن را از شاه بشنید

زمانی در درون خود بپیچید

جوابش داد «این کاری عظیم است

درین صورت بسی امید و بیم است

ز چین تا روم راهی بس دراز است

همه راهش نشیب اندر فرازست

درین ره بیشه و دریا و کوه است

ز دیو دد گروه اندر گروه است

ملک را رفتن آنجا خود نشاید

به ننگ و نام کاری بر نیاید»

ملک را خوش نیامد کار مهراب

شد از گفتار پیچا پیچ در تاب

جوابش داد: «این گفتار سست است

قوی رایت ضعیف و نادرست است

نمی‌باید در امید بستن

نمی‌شاید دل عاشق شکستن

ترا باید بزرگ امید بودن

چو سایه در پی خورشید بودن

درین ره نیز خواهم شد چو خنجر

به سر خواهم برید این ره سراسر»

چو مهراب آتش کین ملک دید

به پیشش روی را بر خاک مالید

که: «ممن طبع ملک می‌آزمودم

در راز و درونی می‌گشودم

چو دانستم که عشقت پای بر جاست

کنون این کار کردن پیشه ماست

رکاب اندر رکابت بسته دارم

عنانت با عنان پیوسته دارم

به هر جانب که بخرامی روانم

به هر صورت که فرمایی بر آنم

کنون باید بسیج راه کردن

شهنشه را ز حال آگاه کردن

بضاعت بردن از هر جنس با خویش

گرفتن پس در طریق روم در پیش

به رسم تاجران در راه بودن

نمی‌شاید درین راه شاه بودن

درین معنی سخن بسیار گفتند

از آن گفت و شنید آن شب نخفتند

سحر چون رایت از مشرق برافراشت

فلک زیر زمین گنجی روان داشت

کلید صبح در جیب افق بود

برآورد و در آن گنج بگشود

برون آورد درج لعل پر زر

ز لعل و زر زمین را ساخت زیور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - دعای دولت امیر شیخ اویس

درودی بی‌شمار از رب ارباب

بر احمد باد و بر آل و بر اصحاب

پناه خسروان و شهریاران

سر و تاج سران و تاجداران

اساس خطه دین باد دایم

به عون و عدل شاهنشاه قایم

سکندر رایت جمشید شوکت

فریدون زینت و پرویز طلعت

بسیط عالم شاهی گرفته

ز اوج ماه تا ماهی گرفته

جبینش مظهر آیات شاهی

ضمیرش مهبط نور الهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها