این امامزاده در جنوب تهران منطقه ۱۹، جاده ساوه، جعفرآباد، روستای ناصریه،امامزادگان سفیران نورند قرار دارد . در جایجای نقاط مختلف این سرزمین پهناور، مراقد متبرک این عزیزان مشاهده میگردد. گاهی تاریخچه دقیقی از زندگینامه برخی از این عزیزان در دست نیست اما این باعث نمیشود از علاقه شیعیان به این بزرگواران کم شود و همواره مورد توجه اهالی و زوار قرار دارند.امامزاده عباس در جاده ساوه، امامزاده شناخته شدهای است. رفت و آمدهای آن نشان میدهد که مردم ارادت زیادی به آن دارند. هفت خیابان بعد از این امامزاده زیاد قابل باور نیست اما وارد روستای ناصریه میشوی. روستایی که یکی از نوادگان امام محمد باقر در آن آرام گرفته و امامزادهای دارد که به قول متولیاش درست وسط بیابان قرار گرفته است. نشانی آن تهران، منطقه ۱۹، جاده ساوه، جعفرآباد، روستای ناصریه، امامزاده طاهر است.عبدالله قاسمی چهار سالی است متولی این امامزاده شده است. فارسی را با لهجه غلیظ آذری صحبت میکند و همسرش فقط فارسی را متوجه میشود اما نمی تواند فارسی صحبت کند. قاسمی میگوید: چهار سالی میشود اینجا هستم. قبلا امامزاده عبدالله بودم و بعد به اینجا منتقل شدم. قربان آقا بروم خیلی غریب است و دور افتاده. خاک اینجا حاصلخیز نیست اما این نیم هکتاری که محوطه امامزاده است، به برکت وجود ایشان سبز و خرم شده است. راست هم میگوید. از دور صدای سگها شنیده میشود. همه جا بیابان است و حتی بتههای خار هم روی زمین نروییدهاند اما درست محلی که آقا دفن شدهاند پر است از گل و گیاه و درختهای سر به فلک کشیده…آقای قاسمی داستانهای زیادی از اموات این حرم دارد. محوطه کوچک است و طبعا افرادی که در صحن حیاطگونه آن دفن شدهاند، زیاد نیستند. کم و کوچک. اما ویژگی قبرهای آن این است که چندتایی از آنها با بقیه فرق دارد؛ به نوعی خوش آب و رنگتر به نظر میرسد. «داستان دارند این بندگان خدا…» متولی امامزاده این را میگوید و کاسه آش نذری که هدیه یکی از اهالی است را به دستم میدهد. در سوز و سرمای این بیابان خیلی میچسبد. بالای قبری که توجهام را جلب کرده میایستم و پیرمرد میگوید: این مرد خارج بوده سالها. بعد از برگشت، این امامزاده را یک نفر به او معرفی میکند. نمیدانم نیتش چه بوده و چه حاجتی داشته اما میآید و حاجت میگیرد و تا پایان عمرش که میگویند 7 سالی طول میکشد، همین جا میماند. توی روستا خانه ای دست و پا میکند و وصیتش هم این بوده که در جوار آقا دفن شود. قبرها را نگاه میکنم و روی آنها را میخوانم. آخرین دفن به 5 سال پیش باز میگردد و از آن تاریخ انگار کسی دیگر در این حیاط مصفا دفن نشده است. مرد میگوید: اجازه دفن به شهرداری موکول شده و هر کسی که دلش بخواهد نمیتواند وارد حرم شود و عزیزانش را در جوار آقا به خاک بسپارد. ادامه میدهد: البته جا هم نداریم. نمیدانم اگر کسی را بیاورند باید کجا جایش بدهیم. اما من دوست دارم همین جا دفن شوم. زن به ترکی همسرش را صدا میزند. مرد به سمت او میرود و من به مردی نگاه میکنم که کار باغبانی درختهای حیاط را انجام میدهد اما شباهت زیادی به باغبانها ندارد و از نظر چهره و لباس هم تفاوت زیادی با متولی دارد. باید داستان شنیدنیای داشته باشد این مرد. سرما مجال ایستادن در حیاط را ازم گرفته بود که صدای زن مرا به خودش خواند. با اشاره دست میخواست که به پشت حرم بروم. پا شل کردم و آهسته تن به حرفش دادم و خودم را به پشت حرم رساندم و ناهار را مهمان سفره مصفا و ساده آنان شدم.امام رضا (علیه السلام) به خراسان که آمدند، حرکت گروهی سادات و شیعیان را به ایران در پی داشت. علویان از موقعیت به وجود آمده برای امام رضا (علیه السلام) در حکومت مأمون استفاده کردند و به صورت گروهی راهی ایران شدند. آنان به شوق دیدار با امام رضا (علیه السلام) از مدینه به سوی مرو میرفتند که در میانه راه شمار زیادی از علاقهمندان امام رضا (علیه السلام) نیز به آنان میپیوندند. شمار این گروه وقتی به دروازه شیراز نزدیک میشدند، به چند هزار نفر میرسید.