در پیدایش فرقه ضاله بهائیت، علل گوناگونی دخیل بود. در این راستا میتوان به بسترهای دینی همچون درک نادرست از آموزه مهدویت و انتظار منجی، ظهور فرقه شیخیه، و بسترهای فرهنگی و اجتماعی نظیر فقر، جهل، بیسوادی و خرافهپرستی اشاره کرد. از میان دلایل سیاسی نیز میتوان از سویی به ضعف حکومت و تسلط همهجانبه اجانب بر دربار و منابع ملی، و از سوی دیگر به حمایت بیگانگان از هر حرکت ساختارشکن در راستای تضعیف اقتدار حکومت و علما اشاره کرد.
اشتباه برخی از مورخان و دعاوی کذب برخی از پیروان فرقه ضاله بهائیت موجب شده است برخی گمان کنند علمایی همچون شیخ اعظم انصاری، در برخورد با سران بابیت و بهائیت برخورد قاطع و درخوری نداشتهاند. در این نوشتار، بهدنبال بررسی ادعاهای مطرحشده و سپس نقد و بررسی آنها با توجه به قرائن و شواهد موجود هستیم.
کلیدواژهگان: علما، بابیت، بهائیت، قاجاریه، شیخ انصاری.
مقدمه
قضاوت کردن درباره قضایای تاریخی در برههای خاص از زمان، به مقدماتی نیاز دارد که یکی از آنها در نظر گرفتن اوضاع و شرایط و مقتضیاتی است که در تصمیمگیری افراد در آن زمان نقش داشته است، این امر برای کسانی که در دههها و سدههای آینده میآیند، اگر محال نباشد، بسیار مشکل است؛ چون آثار مکتوب به انگیزههای مختلف و دواعی گوناگون نوشته شدهاند؛ با اینحال، برای کشف حقایق چارهای جز رجوع به آثار و کتابهای بهجامانده از آن زمان نیست؛ اما با کنکاش و زحمت فراوان در لابهلای آثار تاریخی، تنها به بخشی از حقیقت میتوان دست یافت.
جهتگیری نوشتار حاضر، بازشناسی و بررسی واکنش علما، بهویژه شیخ اعظم انصاری، و نقد و بررسی نظریه کسانی است که نقش علما را کمرنگ جلوه میدهند. آنچه موجب خطای برخی از محققان شده است تا گمان کنند که از امثال شیخ اعظم در رابطه با مخالفت با بهائیت قصور سر زده است، دعاوی کذبی است که بعضی از سران بهایی و ازلی به شیخ نسبت دادهاند. در ابتدا به نقل چند نمونه از آن دعاوی اشاره میکنیم و سپس به بحث و بررسی آن میپردازیم.
ادعاها
1. حسینعلی نوری ـ معروف به بهاءاللّه ـ در لوح هیکل که متملقانه به ناصرالدین شاه نوشته است می گوید: «علمایی که فیالحقیقه از کأس انقطاع آشامیده اند، ابداً متعرض به این عبد نشده اند؛ چنانچه شیخمرتضی - اعلی اللّه مقامه و اسکنه فی ظل قباب عنایته ـ در ایام توقف در عراق اظهار محبت می فرمود و به غیر ما اذن اللّه در این امر تکلم ننمودند» (شیرازی، 1331ق، ج2، ص 357). واضح است آنان که با شیوه زندگی آن فقیه بزرگ آشنایی دارند، قطعاً این دعاوی را دروغ میدانند.
2. شوقی افندی می گوید: «جمعی علمای اعلام و مجتهدین عظام را در کاظمین (علیهماالسلام) جمع نمودند و متحد و متفق شدند و به مجتهدین کربلای معلّی و نجف اشرف نوشتند و جمیع را دعوت نمودند. بعضی دانسته آمدند و بعضی ندانسته؛ از جمله عالم جلیل نحریر و فاضل نبیل شهیر، خاتمهالمحققین، مرحوم مغفور الشیخ مرتضی، که رئیس مسلم کل بود، من دون اطلاع حاضر شدند؛ و چون از حقیقت مقاصد مطلع شدند فرمودند: من بر کُنه حقائق این طایفه و اسرار و سرائر مسائل الهیه این فئه، کما هی حقها مطلع نیستم و تا به حال در احوال و اطوارشان منافی کتاب مبین که داعی تکفیر باشد، چیزی ندیده و نفهمیدم؛ لهذا مرا از این قضیه معاف دارید، هر کس تکلیف خویش را دانسته، عمل نماید (شاهرودی، 1333، ص 496).
3. آواره نیز ادعایی دیگر بر آن افزوده و چنین نوشته است: «پس از آمدن شیخ انصاری، به اتفاق کلمه کسی به پیش بهاء فرستادند، از او اعجاز خواستند. او مشروط به اتفاق کلمه آنان نمود و نامه سر به مهر از آنان خواست. شیخ انصاری از حضار رأی خواست. آنان مخالفت کردند. شیخ انجمن را بهم زد». و بالاخره احتمال می دهد شیخ شبانه به حضور بهاءالله رفته باشد! (موسوی اردبیلی، 1348، ص 132).
4. میرزا آقاخان کرمانی1 مدعیشده است که عالمانی چون شیخمرتضی انصاری در پی اظهار دوستی و مودت با بهائیت بودهاند؛ یا حاج ملّاعلی کنی خود را حامی ازلیها می دانست و حاج ملّاهادی سبزواری برایشان شعر می سرود (میرزا آقاخان کرمانی، بیتا، ص 284).
5. صالح اقتصاد مراغی2 مینویسد: «وقتی شیخعبدالحسین طهرانی بر علیه بهاء مجلسی در کاظمین منعقد نموده و شیخمرتضی انصاری - اعلی الله مقامه - را نیز دعوت کرده بود، شیخ نظر به قیمت وقتش که به هر ترهات صرف نتوان کرد، به محض استماع مقصود، از مجلس برخاسته بود فوراً حضرات از این موقع استفاده نموده، اسم شیخ را در رساله خال (یعنی ایقان) مذکور داشتند» (مراغی، 1307، ص 38-39).
نقد و بررسی
در ارزیابی برخورد علما با مسئله بابیت و بهائیت، لازم است به نکاتی توجه کنیم:
1. عدم ابتلا
مسئله بابیت و بهائیت، دغدغه، و به عبارت دقیقتر، مبتلابه همه علمای آن زمان نبوده است؛ بدین معنا که فعالیتهای بهائیت، در محدوده جغرافیایی زندگی برخی از علمای معاصر با پیدایش این فرقه نبود یا بهگونهای بود که جلبتوجه نمیکرد. ازاینرو، اشکال کسانی که قائلاند، فلان عالم مثلاً در برخورد قاطعانه با این مسئله کوتاهی کرده است، جای تأمل و بررسی دارد؛ زیرا ممکن است مسئله بابیت و بهائیت مبتلابه آن عالم نبوده، و تبلیغات این فرقه در محل زندگی آن عالم نبوده باشد؛ همانگونهکه در عصر حاضر، علمای قم و نجف نسبتبه فرقه قادیانه3 که در هندوستان، پاکستان، آفریقا و اندونزی فعالیت دارند، احساس خطر جدی نمیکنند و واکنش جدی نشان نمیدهند؛ یا اگر موضعگیری کردهاند، بهگونهای ملموس نبوده است که موجب شیوع اخبار آن شود.
2. کندی تبادل اطلاعات و ارتباطات
در زمان قاجار و پیش از آن، تبادل اطلاعات و ارتباطات بهکندی صورت میگرفت؛ بهگونهایکه گاهی اوقات وقتی عالم و مجتهدی از دنیا میرفت، بعد از گذشت ماهها، خبرش در شهرهای دوردست منتشر میشد ازاینرو، میبینیم که علیمحمد باب چوب میخورد و توبه و انابه میکند، اما در گوشه و کنار، مبلغان او تبلیغ میکنند و مردم بیخبر از همه جا و همه چیز، به سخنان آنها گوش فرا میدهند.
3. احتیاط علما در مسئله اعراض و نفوس
علما و بزرگان، بهویژه علمای گذشته، در فتوا دادن در مسائل مربوط به اعراض و نفوس و دماء بهسختی احتیاط میکردند و از فتوا دادن خودداری میورزیدند؛ ازاینرو برخی از آنها با اینکه علیمحمد باب را از نزدیک دیده و حرفهای او را شنیده بودند، به امید اینکه روزی توبه کند و دست از دعاوی آمیخته با شرک خود بردارد، فتوا به قتل وی نمیدادند.
4. شخصیت علیمحمد باب
با توجه به حالات روانیای که علما از علیمحمد باب دیده بودند، برای آنها ظن قریب به یقین حاصل شده بود که وی جنون ادواری دارد؛ چنانکه در جلسات محاکمه باب، به این امر تصریح کردند و دلیل خودداری از صدور فتوای قتل را همین امر دانستند.
میرزا تقیخان امیرکبیر ـ صدراعظم ناصرالدینشاه ـ پس از مرگ محمدشاه درصدد آمد که علیمحمد باب را بهعنوان عامل این فتنه از میان بردارد و در ملأعام مجازات کند و از این راه شورشهای بابیان را سرکوب نماید. او برای این کار، از برخی علما فتوا خواست؛ ولی به گفته ادوارد براون، «دعاوی مختلف و تلوّن افکار و نوشتههای بیمغز و بیاساس و رفتار جنونآمیز او، علما را بر آن داشت که به علت شبهه خبط دماغ، بر اعدام وی رأی ندهند» (نجفی، 1383، ص 252). البته شبهه جنون باب، بیمورد نبود و از دشمنی با او سر نزده بود؛ بلکه مورخان بهایی نوشتهاند که علیمحمد باب چندی در فصل تابستان در هوای داغ بوشهر بالای بام خانهاش میرفت و در برابر آفتاب سوزان از صبح تا شام به قصد تسخیر خورشید! اورادی را میخواند (اشراق خاوری، 1334، ص 67).
در کتاب کشف الغطاء، نامهای از علمای شیعه خطاب به علیمحمد باب آمده، که در خلال آن به این موضوع تصریح شده است. در آن نامه از قول دو تن از مجتهدین تبریز میخوانیم که به علیمحمد نوشتهاند:
سید علیمحمد شیرازی! شما در بزم همایون و محفل میمون، در حضور نوّاب اشرف والا ولیعهد دولت بیزوال، اَیّده الله و سدده و نصره، و حضور جمعی از علمای اعلام، اقرار به مطالب چندی کردی که هریک جداگانه باعث ارتداد شماست و موجب قتل. توبه مرتد فطری مقبول نیست، و چیزی که موجب تأخیر قتل شما شده است، شبهه خبط دماغ است که اگر آن شبهه رفع بشود، بلاتأمل احکام مرتد فطری به شما جاری میشود (گلپایگانی، بیتا، ص 205).
شاید هیچکدام از علمای آن زمان تصور نمیکردند شخصیتی همچون علیمحمد بتواند تعداد زیادی از مردم را فریفته و اغفال کند و مرید و جاننثار خود قرار دهد؛ زیرا از سویی علیمحمد باب شخصیت سستعنصری بود که با خوردن یک سیلی، تمام مدعیات خود را انکار کرد و از آنچه تا آن هنگام بیان کرده بود، توبه کرد.
نخستین بار ادوارد براون این توبهنامه را منتشر کرد و نوشت سندی بیامضا و بدون تاریخ و ظاهراً به دستخط باب موجود است که در آن، هرگونه ادعایی را که مطرح کرده یا به نظر آمده که مطرح کرده است، انکار میکند (مهتدی، 1344، ص 98).
علیمحمد باب در مسجد وکیل در حضور امام جمعه شیراز و جمعیت حاضر، ادعاهای خود را با شرمندگی و ترس بسیار پس گرفت و اظهار توبه نمود. وی رو به جمعیت کرد و گفت:
لعنت خدا بر کسی که مرا وکیل امام غایب(ع) بداند؛ لعنت خدا بر کسی که مرا باب امام(ع) بداند؛ لعنت خدا بر کسی که بگوید من منکر وحدانیت خدا هستم؛ لعنت خدا بر کسی که مرا منکر نبوت حضرت رسول(ص) بداند؛ لعنت خدا بر کسی که مرا منکر انبیای الهی(ع) بداند؛ لعنت خدا بر کسی که مرا منکر امیرالمؤمنین(ع) و سایر ائمه اطهار(ع) بداند. (اشراق خاوری، 1334، ص 137).
از سوی دیگر، علیمحمد باب، علم و سوادی نداشت تا بتواند بدان وسیله دیگران را مجذوب خود کند؛ ازاینرو در نوشتههای او بهوفور خطاهای صرفی و نحوی میتوان یافت. به همین دلیل، نخستین کاری که حسینعلی نوری کرد، از بین بردن آثار باب بود، تا بدینوسیله رسواییهای این مسلک ساختگی کمتر هویدا باشد. اسمائیل رائین4 در کتابش دراینباره مینویسد:
در چنین اوضاع آشفته بابیان، میرزا حسینعلی نوری که خود یکی از سران آنها شمرده میشد، بهتر دانست که آواز برآورد و به نام «من یظهرهالله» که راهش باز میبود، به کار پردازد، که هم دستگاهی برای خود و خاندانش تدارک ببیند و هم سامانی به کارهای بابیان دهد و از دشمنی که میان آنان و ایرانیان پدید آمده بود بکاهد و از دشمنی بابیان با خود نیز بکاهد. به همین نیت به کار پرداخت و بیش از همه، به نابودی و از بین بردن نوشتهها و آثار باب که مایه رسوایی بود کوشید و... (رائین، 1357، ص 189).
علیمحمد باب در پاسخ به کسانی که به غلطگوییهای او اشکال میکردند، اینگونه توجیه میکرد که ابلهان هم قادر به پذیرفتن آن نیستند. وی مدعی بود که «باید قواعد کهنه صرف و نحو زبان عربی را کنار بگذارد» (همان، ص 44).
وی همچنین در توجیه خطاهای بیش از حد خود ـ که نشاندهنده بیسوادی او بود - میگفت: «نحو را در حضرت حق گناهی بود؛ تاکنون بدان گناه مأخوذ و محبوس بود. اینک به شفاعت من رستگار شد. پس اگر مرفوعی را مجرور، یا مفتوحی را مکسور بخوانی، زیانی نباشد» (سپهر، 1344، ج3، ص 60)
از این جهت همه علما احساس خطر جدی نکردند و به مقابله جدی با این پدیده شوم نپرداختند؛ زیرا شرایط بهگونهای بود که اگر علیمحمد را میان مردم رها میگذاشتند، بالاخره دست او رو میشد و میان مردم جایگاهی نمییافت؛ در نتیجه منزوی میشد و بعد از مدتی، از کرده خود پشیمان میگشت.
5. اقدام نادرست صدراعظم محمدشاه قاجار
پس از مرگ منوچهرخان معتمدالدوله (ربیع الاول 1263)، به دستور حاجمیرزا آقاسی، آخرین صدراعظم محمدشاه قاجار، علی محمد باب از اصفهان به ماکو تبعید شد. این اقدام، از یکسو سبب شد علما و عامه مردم نتوانند چهره واقعی علیمحمد باب را بشناسند و شخصیت او در هالهای از ابهام باقی بماند؛ و از سوی دیگر، حامیان وی بتوانند از جهل مردم نهایت بهره را برده و به فریب و اغوای مردم بپردازند. این سیاست حاجمیرزا آقاسی، بعدها مورد انتقاد ناصرالدینشاه قرار گرفت:
شاهنشاه جهان فرمود: این خطا از حاجی میرزا آقاسی افتاد که حکم داد او را بی آنکه به دارالخلافه آورند، بدون تحقیق به چهریق فرستاده، محبوس بداشت. مردم عامه گمان کردند که او را علمی و کرامتی بوده. اگر میرزا، علی محمد باب را رها ساخته بود تا به دارالخلافه آمده با مردم محاورت و مجالست نماید، بر همه کس مکشوف می گشت که او را هیچ کرامتی نیست. (اعتضادالسلطنه، 1351، ص 30).
در این صورت، مردم به متاع ازچشم افتاده او و به سخافت عقل و چرندگویی وی استهزا کرده، از دور او پراکنده می شدند و مشهود می شد که او مردی سفیه و ابله است. آنگاه مانند گدایان در کوچه و خیابان سرگردان می شد؛ ولی این ممنوع داشتن وی از ارتباط با مردم، سبب آن گشته که عوام مردم به او توجه کنند و او در وهم و خیال آنها بزرگ شود و به این جهت، خون بسیاری از رعیت ما ریخته شود (زعیمالدوله تبریزی، 1334، ص 155).
این مطلب به نظر درست میرسد؛ زیرا اگر در همان ابتدای کار، صدراعظم دستور می داد که سید باب را به تهران آورده و در مجالسی که بهمنظور بحث و مناظره تشکیل می شد، با علمای شیعه به گفتوگو وامی داشت، شاید تاریخ بهگونه ای دیگر رقم می خورد. صدراعظم ساده لوح و بی تدبیر، با تبعید سید باب به ماکو، از او چهره ای افسانه ای و قهرمان ساخت که قابل دسترسی هم نبود. سید باب هم در قلعه ماکو، با خیالی آسوده به کار سازمان دهی و دین سازی مشغول شد (نیر ممقانی، 1374، ص 83 - 86).
این بی سیاستی حاجمیرزا آقاسی، از طرفی هم بهانه به دست گمراهان بابیه داد؛ بهگونهای که بعدها در کتب تاریخی خود، عدم احضار سید باب به تهران را دلیل حقانیت ادعای او قلمداد کردند:
میرزا آقاسی ترسید که مبادا محمدشاه چون این سخنان را بشنود، درصدد تحقیق برآید و باب را به طهران بخواهد و محبت او را در دل بگیرد و کار منجر به سقوط وی از رتبه صدارت شود. بنابراین، در فکر چاره افتاد و بیشتر از این می ترسید که ممکن است معتمدالدوله، مجلسی فراهم کند و علما را دعوت نماید و با سید باب، آنها را به مذاکرات وادار کند؛ و چون محمدشاه نسبتبه معتمدالدوله خوش بین است، سید باب را به شاه معرفی کند و باب مورد توجه شاه قرار گیرد. این خیالات میرزا آقاسی را بی اندازه خائف ساخت و بیشتر ترسش از این بود که اگر معتمدالدوله واسطه بشود، امر جدید باب قوت خواهد گرفت و در شاه و رعایا مؤثر واقع خواهد شد؛ زیرا محمدشاه قلب رقیقی داشت و امر باب هم عظمت و جذابیتی شدید دارا بود. نتیجه این مطالب این می شد که صدارت از دست میرزا آقاسی بیرون می رفت و شاه دیگر به او توجهی نخواهد داشت» (همان، ص 86).
به هر جهت، بی کفایتی، حاجمیرزا آقاسی در برخورد با پدیده نوظهور بابیه، سبب شد تا حکومتهای بعد از او، مدتها با این مشکل سیاسی - مذهبی دستبهگریبان باشند و کاری را که در ابتدا می شد با گفتوشنود و بحث و مذاکره جلوگیری کرد، بعدها به زد و خورد، و قتل و غارت انجامید. حاجمیرزا آقاسی پس از فوت محمدشاه قاجار، به سبب مخالفان بسیاری که داشت، ناگزیر به [حرم] حضرت عبدالعظیم پناه برد؛ سپس به عتبات رفت و در سال 1265ق در کربلا درگذشت (آدمیت، 1361، ص 440).
6. فتوای علما به قتل
با تمام اوصاف و شرایطی که ذکر شد، برخی از علما که احتمال خبط دماغ درباره سیدعلیمحمد را نمی دادند، احساس خطر جدی کردند و او را مردی دروغگو و ریاستطلب شمردند و به قتل وی فتوا دادند؛ در نتیجه، سیدعلیمحمد بههمراه یکی از پیروانش، در بیستو هفتم شعبان 1266ق، در تبریز تیرباران شد5 (دانشنامه جهان اسلام، 1375، ج1، ص 19 - 18).
از جمله علمایی که با این پدیده شوم سر سختانه مبارزه کردند، میتوان حجتالاسلام ملّامحمد مامقانی (فضایی، 1387، ص 104)، و حاجیمیرزا باقر، آقاسید زنوزی، حاجملّامحمدتقی برغانی، مشهور به شهید ثالث، حاجمیرزا علیاصغر شیخالاسلام و سعیدبن محمد، معروف به سعید العلماء،6 و مجتهد مشهور مازندران، ملّامرتضی قلی (افندی، بیتا، ص 25) ودیگر علما نام برد (نیر ممقانی، 1371، ص 122).
برخی از علما نیز که احساس میکردند، «من به الکفایه» در این ماجرا وجود دارد، یا به دلایلی دیگر، از فتوا دادن خودداری میکردند؛ برای نمونه، وقتی شیخمرتضی انصاری میدید شخصیتی همچون سعیدالعلماء در خطه مازندران وجود دارد، به خود اجازه پیشدستی نمیداد.
علّامه حاجآقا بزرگ تهرانی، صاحب الذریعه می نویسد:
استاد اعظم، شیخمرتضی انصاری ـ رحمه الله ـ با وجود سعیدبن محمد، معروف به سعیدالعلما، از فتوا دادن خودداری می کرد؛ تا اینکه عده ای این موضوع را به سعیدالعلماء اطلاع دادند. ایشان در پاسخ چنین فرمود: «من در ایام اشتغال به درس و بحث در حوزه، از شیخ انصاری اعلم بودم؛ ولی اکنون در بلاد عجم هستم و توفیق درس و بحث ندارم؛ ولی شیخ انصاری همچنان با جدیت به درس و بحث اشتغال دارد. در این صورت، او از بنده اعلم است و برای مقام مرجعیت و فتوا دادن، متعین و محرز می باشد (محمدی اشتهادری، 1379، ص 87).
پس از اینکه، حسین افنان، از نزدیکان میرزاحسینعلى بابى، در بغداد به سمت منشى رئیس کابینه حکومت عراق منصوب شد، بهائیان عراق بهواسطه اقدامات و نفوذ او درصدد تأسیس و تعمیر یک معبد در بغداد برآمدند. روزنامه «لسان العرب» هم در راستاى ترویج افکار ایشان چند مقاله منتشر کرد. علماى نجف در اعتراض به این موضوع، در مسجد هندى تجمع کردند و از قائم مقام حکومت نجف اشرف خواستند به حکومت مرکزى بغداد اطلاع دهد که به طور جدى از اقدامات فرقه بهائیت در بغداد جلوگیرى شود. شیخمهدى خالصى،7 از مجتهدین کاظمین و بعضى علماى دیگر هم، حکم تحریم روزنامه «لسان العرب» را دادند8 (فراهانی، 1385، ص 559ـ560).
پاسخ به ادعای برخی مورخان
برخی مورخان بابیت و بهائیت، علما را در این موضوع مقصر دانستهاند که در حکم سریع و قاطعانه در این باب، تسامح کردهاند و یا پرسشهایی که پرسیدهاند، بیربط یا بیمحتوا و عامیانه بوده است؛ برای نمونه، فریدون آدمیت میگوید: «در مجلس روحانیان و با حضور ناصرالدین میرزای ولیعهد، گفتوگوی زیادی سرگرفت. سؤال و جواب، هر دو بی مغز و بی مایه است» (آدمیت، 1361، ص 446).
در نمونه دیگر زعیم الدوله از قول جدش می نویسد:
... این آقایان با آن سؤالات دامنه داری که از باب کردند، در محاکمه و مناظره با باب نیکو رفتار نکردند؛ چنانکه باب هم با جوابهای بی سر و ته که دلیل و حجت بر مدعای وی نبود، نیکو رفتار نکرد؛ زیرا این مرد ادعای نبوت و رسالت و قانونگذاری می کرد و آنها او را به صرف، نحو، معانی بیان، بدیع امتحان می کردند...» (زعیمالدوله تبریزی، 1334، ص 131).
نیر ممقانی به این معما اینگونه پاسخ می دهد:
... و چون محاورین این مجلس، اشخاص عالم حکیم بودند، دیدند که اگر طرح گفتوگو با مشارالیه با بعضی مسائل غامضه حکمیه و مشاکل علوم مکتومه که مشرع هر خائضی نیست بیندازد، و مجیب به طریق مغالطه و کافر ماجرایی پیش آید، نه اکثری از مجلس و نه سامعین که غایباند، تشخیص قول محق از مبطل را نداده، کار بهکلی در پرده اشتباه و خطا مستور مانده، انعقاد آن مجلس نسبتبه سایرین،
بالمرّه خالی از فایده خواهد بود... پس از ابتدا باب فحص و سؤال از اینگونه مسائل را که شبهه پرداز است مسدود داشته، مسائلی را پیش آوردند که خواص و عوام در فهم صحیح و سقیم و منتج و عقیم آن مساوی اند. و مستشعر بودند که چون مشارالیه از حیله علم بهکلی عاری است، در جواب در علوم ظاهره نیز جواب مقرون به صواب از او ظاهر نشده، بیشتر مایه فضیحت او خواهند بود (نیر ممقانی، 1374، ص 14).
البته نظر محققینی همچون کسروی9 بسی جای تأمل دارد؛ چون از یکسو، او هیچ اعتقادی به دین مقدس اسلام ن ندارد،10 واز سویی، با علما و روحانیون، بهویژه روحانیون تبریز، خردهحسابی از دوران جوانیاش دارد؛ ازاینرو در این زمینه، باید به گفتههای او با دید تردید نگریست (فضایی، 1387، ص 321-322).
در مناظرهای که علمای شیراز و تبریز با علیمحمد باب داشتند، نقاب از چهره منحوس او برداشته شد و خواص و عوام او را شناختند؛ و اگر بار دیگر از زندان آزاد میشد و او را آزاد میگذاشتند، راه به جایی نمیبرد و نمیتوانست به ترویج اکاذیب ساخته و پرداخته خود بپردازد؛ و اگر میبینیم این کجراهه ادامه یافت، معلول عوامل دیگری است که در بخش استعمار و بخشهای دیگر، آن را توضیح دادیم.
شیخ انصاری و بهائیت
از آن روی که بیشتر شبهات مطرحشده در رابطه با نقش علما در برخورد با مسئله بابیت و بهائیت، متوجه شیخ اعظم انصاری است، نکاتی را در خصوص ایشان مطرح میکنیم:
1. شیخ انصاری، به روایت شاگردش، حاجمیرزا نصرالله تراب دزفولی در کتاب لمعات البیان، حتی نسبت به سیدکاظم رشتی احتیاط می کرد و او را لایق در تصرف مال امام(ع) نمی دانست (انصاری، 1369، ج3، ص 109-110)؛ چه رسد به باب و صبح ازل! حاجملّاعلی کنی نیز فقیه متنفذ تهران در عصر ناصرالدینشاه بود که به گواه اسناد و مدارک موجود، از مخالفان سرسخت باب بهشمار میرفت و نوشته او در این زمینه را می توان در کتاب عهد اعلی (از منابع بهایی و نوشته ابوالقاسم افنان) دید. حاجملّاهادی سبزواری نیز حکیم پارسا و نامآشنای شیعه در عهد ناصری است که در زندگینامه خویش در بخش مربوط به ایام تحصیل در اصفهان، پایه علمی شیخاحمد احسایی را نازل شمرده و در منظومه حکمت خویش، در قسمت مربوط به بحث اصالت وجود نیز ادعای احسایی مبنی بر اصالت داشتن وجود و ماهیت (هر دو) را خرق اجماعی ناشی از راه نیافتن به کنه مطلب دانسته است. وقتی که شخصی چون احسایی در نظر حکیم سبزواری چنین رتبتی داشته باشد، تکلیف امثال باب و ازل با آن مدعیات عجیب و غریب معلوم است! (روحانی، 1386).
2. سیداحمد موسوی مددی مینویسد:
در فتنه باب که آن زمان بزرگترین حادثه اجتماعی بهحساب می آمد، مرحوم شیخ انصاری هیچ عکسالعملی از خود نشان نمی دهند. اینجانب دراینباره شفاهاً شنیده است که ایشان این حرکت را یک بازی سیاسی هدایتشده از طرف دربار می دانست (موسوی مددی، 1371، ص 15).
3. آن علمایی که حکم به وجوب قتل طایفه بابیه و بهائیه، و حکم به کفر میرزا حسینعلی نمودند، غالباً از شاگردان مکتب شیخ بودهاند.
4. میرزا حسینعلی همواره تظاهر به اسلام میکرد؛ به همین دلیل، از دوره اقامت در بغداد تا اوایل دوره عکا، خود را جز «من یظهره الله» نمیشمرد و میکوشید خود را خارج از دایره اسلام جلوه ندهد و در عکا، آداب مسلمانی بهجا میآورد (کسروی، 1323، ص 60-62).
شوقی نیز آورده است که بسیاری از مسلمانان در تشییع جنازه او با تلاوت آیات قرآن شرکت جستند و مفتی حیفا نیز سخنرانی کرد (دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، 1381، ج 11، ص 118). در آخر عمر، عبدالبهاء هم مانند بهاء نشان میداد که ملتزم به آداب مسلمانی است؛ چنانکه برای ادای نماز جمعه به مسجد میرفت و این کار را تا دو روز پیش از مرگ ترک نکرد (مهتدی، 1344، ص 151-230).
5. اگر بر فرض محال، این ادعا، راست باشد، دلیلش این است که حسینعلی نوری در محضر شیخ انصاری عقاید منسوب به خود را انکار کرده و خود را تبرئه نموده است. شاهدی که بر این مطلب میتوان ارائه کرد، این است: حسینعلی نوری در جای دیگر از همان عریضه نوشته است:
لذا در پیشگاه عدل سلطانی نباید به قول مدعی اکتفا رود؛ و در فرقان که فارق بین حق و باطل است، می فرماید: «یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین»؛ و در حدیث شریف وارد «لا تصدقوا النمام» بر بعضی از علما امر مشتبه شده و این عبد را ندیده اند و آن نفوس که ملاقات نموده اند، شهادت می دهند که این عبد به «غیر ما حکم الله فی الکتاب» تکلم ننموده و به این آیه مبارکه ذاکر قوله تعالی «هل تنقمون منا الا ان امنا بالله و ما انزل الینا و ما انزل من قبل»؛ تا آن که کلام را به اینجا می کشاند که در شرایط علما می فرماید: «و اما من کان من الفقهاء صائناً لنفسه و خافظاً لدینه مخالفاً لهواه مطیعاً لامر مولاه فللعوام أن یقلّدوه». و اگر پادشاه زمان به این بیان که از لسان مظهر وحی رحمن جاری شده ناظر شوند، ملاحظه می فرمایند که متصفین به این صفات وارده در حدیث شریف، اقل از کبریت احمرند؛ لذا هر نفسی که مدعی علم است، قولش مسموع نبوده و نیست (همان، ص 360).
حسینعلی در جای دیگر همان عریضه نوشته است: «بعضی از علما که این بنده را تکفیر نموده اند، ابداً ملاقات ننموده اند و این عبد را ندیده اند و بر مقصود مطلع نشده اند؛ و معذلک، قالوا ما ارادوا و یفعلون ما یریدون». واضح و آشکار است که بنا بر آنچه بیان شد، این امر، احتمالی جز شیاد بودن و فریبکاری او ندارد؛ زیرا امکان ندارد هیچ عالمی ادعای کسی را بشنود که خاتمیت را انکار میکند و قائل است که دین اسلام نسخ شده و پیامبر جدیدی با احکام دیگری آمده است، علما را توبیخ و تضلیل نماید، عقاید امامیه را خرافات و اوهام باطله تلقی کند و تمام نجاسات را پاک بداند، آنگاه در برابر آن موضعگیری نکند.
شیخ انصاری در کتب خود، به کفر منکر ضروری دین اسلام تصریح کرده و منکر وجوب نماز، خمس و معاد جسمانی را - که این طایفه منکرند - کافر و نجس شمرده است. به همین دلیل، امکان ندارد حسینعلی دعاوی خود را نزد شیخ بیان کرده باشد؛ بلکه به علت ترس از حکم شیخ به ارتدادش، مظلومنمایی کرده و خود را تبرئه نموده است.
حسینعلی – همانگونهکه نقل کردیم - در تناقضی آشکار میگوید: «بر بعضی از علما امر مشتبه شده و این عبد را ندیده اند؛ و آن نفوس که ملاقات نموده اند، شهادت می دهند که این عبد به غیرما حکم الله فی الکتاب تکلم ننموده». آیا آوردن دین جدید و انکار خاتمیت رسول اعظم(ص) و نسخ اسلام و زیر سؤال بردن احکام آن «غیر ما حکم الله فی الکتاب» نیست؟ آیا بجز بر فریب و دروغ و شیادی، به چیز دیگری قابل حمل است؟
نتیجهگیری
بنا بر شواهد و قرائن یاد شده، روشن گردید، که آنچه از بهاییها نقل شده، کذب محض بوده است و سیره شیخ انصاری و دیگر علما، خود مانع از انتساب چنین نسبتهایی به آنهاست. البته همانگونهکه بیان شد، باید هر قضیه تاریخی را با در نظر گرفتن زمینههای موجود و شرایط دخیل در تصمیمگیری و اقتضائات ویژه آن زمان، و با در نظر گرفتن اوضاع اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و... سنجید و در رابطه با آن قضاوت کرد؛ و نمیتوان پیدایش این فرقه را به بستر خاصی انتساب داد یا شخص یا گروه خاصی را مقصر دانست.
بنابراین، حتی به نظر کسانی که برخی از علما را در اینکه هنگام پیدایش این فرقه ضاله برخورد انقلابی نداشتهاند یا دیر اقدام کردهاند، مقصر میدانند نیز نمیتوان گفت که عدم برخورد قاطع برخی علما در پیدایش این فرقه، نقش کلیدی و علت تامه داشته است؛ زیرا پیدایش و نمو بهائیت، معلول شرایط و زمینههایی است �