غزل شمارهٔ ۹۲۹
این چه بویست ای صبا از مرغزار آوردهئی
مرحبا کارام جان مرغ زار آوردهئی
بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد
نکتهی از روضهٔ دارالقرار آوردهئی
وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کردهئی
تا ز طرف بوستان بوی بهار آوردهئی
سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی
کز وصالش شاخ شادی را ببار آوردهئی
عقل را از بوی می مست و خراب افکندهئی
چون حدیثی از لب میگون یار آوردهئی
یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشودهئی
وز معانی این همه مشک تتار آوردهئی
در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است
جان فدا بادت که جامی خوشگوار آوردهئی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۹۳۲
دوش پیری یافتم در گوشهٔ میخانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
غزل شمارهٔ ۹۲۵
من کیم زاری نزار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
غزل شمارهٔ ۸۸۹
ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی
بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی
چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی
نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی
چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی
چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی
همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی
سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی
حکایت شب هجران و حال و روز جدائی
زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی
به نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتم
بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی
وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت
دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی
مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی
ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی
چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت
من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی
دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی
غزل شمارهٔ ۹۳۱
آتش اندر آب هرگز دیدهئی
عنبر اندر تاب هرگز دیدهئی
چون دهان بر لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیدهئی
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام بر مهتاب هرگز دیدهئی
سنبل پرتاب هرگز چیدهئی
نرگس پرخواب هرگز دیدهئی
نرگسش در طاق ابرو خفته است
مست در محراب هرگز دیدهئی
شد دلم مستغرق دریای عشق
ذره در غرقاب هرگز دیدهئی
در غمش خواجو چو چشم خونفشان
چشمهٔ خوناب هرگز دیدهئی
غزل شمارهٔ ۹۰۵
نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
غزل شمارهٔ ۹۰۶
مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
غزل شمارهٔ ۹۱۲
چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی
رو بترک گوی سر گردان بگوی
گوی چون با زخم چوگانش سریست
بوک چوگان سر فرود آرد بگوی
تشنگان را بر کنار جو ببین
کشتگانرا در میان خون بجوی
عارفان در وجد و ما در های های
مطربان در شور و ما در های و هوی
تشنهٔ خمخانه باشد جان من
کوزهگر چون از گلم سازد سبوی
گر شوم خاک رهت کو راه آن
ور نهم رو بر درت کو آب روی
شاید ار بر چشمها جایت کنند
زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی
با رخت خورشید تابان گو متاب
با قدت سرو خرامان گو مروی
دل که بر خاک درت گم کردهام
میبرم در زلف مشکین تو بوی
گر ترا با موی میباشد سری
فرق نبود موئی از من تا بموی
با لبت خواجو ز آب زندگی
گر نشوید دست دست از وی بشوی
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی
صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی
با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری
با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی
مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی
فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی
چون سرو سهی میکرد از قد تو آزادی
میداد بصد دستش بالای تو بالائی
آنرا که بود در سر سودای سر زلفت
گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی
گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم
لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی
زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد
کارام نمیباشد در مردم دریائی
در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی
در دین وفاداران کفرست شکیبائی
از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند
ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی
غزل شمارهٔ ۹۲۶
از مشک سوده دام بر آتش نهادهئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهادهئی
زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهادهئی
بازم بطره از چه دلاویز میکنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهادهئی
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علیالدوام بر آتش نهادهای
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهادهئی
دلهای شیخ و شاب بخون در فکندهئی
جانهای خاص و عام بر آتش نهادهئی
از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهادهئی
آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهادهئی
چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهادهئی
خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهادهئی
غزل شمارهٔ ۹۰۳
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
غزل شمارهٔ ۸۹۸
اروض الخلدام مغنی الغوانی
اضؤ الخد ام برق یمانی
رخست از آفتاب عالم افروز
درفشان در نقاب آسمانی
خدود الغید تحت الصدغ ضاهت
حدایق طرزت بالضیمران
چو آن هندو ندیدم هیچ کافر
سزاوار بهشت جاودانی
نشق الجیب من نشر الخرامی
نحط الرجل فی ربع الغوانی
چه باشد گر دمی در منزل دوست
بر آساید غریبی کاروانی
اری فی وجنتیها کل یوم
جنانی طار فی روض الجنان
نباشد شکری را این حلاوت
نباشد صورتی را این معانی
یغرد فیالمغارید المغنی
سلام الله ما تلی المثانی
ز خواجو بگذران جامی که مستست
ز چشم ساقی و لحن اغانی
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی