غزل شمارهٔ ۸۳
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
زینسان که در قفای تو از غم بسوختیم
گوئی که دود سوختهئی در قفای ماست
تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان
سهلست اگر بقای شما در فنای ماست
گر برکشی وگر بکشی رای رای تست
هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست
آن کاشنای تست غریبست در جهان
وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست
ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست
بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست
خواجو که خاک پای گدایان کوی تست
شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۸۰
کفر سر زلف تو ایمان ماست
درد غم عشق تو درمان ماست
مجلس ما بی تو ندارد فروغ
زان که رخت شمع شبستان ماست
ای که جمالت ز بهشت آیتیست
آیت سودای تو در شان ماست
تا دل ما در غم چوگان توست
هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست
زلف سیاه تو در آشفتگی
صورت این حال پریشان ماست
چون نرسد دست به لعل لبت
خاک درت چشمهٔ حیوان ماست
گفت خیال تو که خواجو هنوز
عاشق و سرگشته و حیران ماست
غزل شمارهٔ ۸۵
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
غزل شمارهٔ ۸۸
شامش از صبح فروزنده درآویخته است
شبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته است
گوئیا آنک گلستان رخش میآراست
سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است
یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر
گرد آئینه چینش بخطا بیخته است
تا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا را
دستها بسته و از سرو درآویخته است
نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست
آنک پیوند من سوخته بگسیخته است
تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت
شادی از جان من غمزده بگریخته است
جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست
زانک با خاک سر کوت برآمیخته است
غزل شمارهٔ ۸۴
جمشید بنده در دولتسرای ماست
خورشید شمسهٔ حرم کبریای ماست
جعد عروس ماهرخ حجلهٔ ظفر
گیسوی پرچم علم سدرهسای ماست
آن اطلس سیه که شب تار نام اوست
تاری ز پردهٔ در خلوتسرای ماست
کیوان که هست برهمن دیر شش دری
با آن علو مرتبه مامور رای ماست
گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست
کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست
بنمای ملکتی که نباشد خللپذیر
ور زانک هست مملکت دیرپای ماست
تا چتر ما همای هوای ممالکست
فر همای سایهٔ پر همای ماست
ما تاج تارک خلفای زمانهایم
وآئینهٔ جمال خلافت لقای ماست
خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ
عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست
خواجو سزد که بندهٔ درگاه ما بود
چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست
غزل شمارهٔ ۹۲
گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است
تو خوش برآی که با جان برابر آمده است
بنوش لعل روان چون زمرد سبزت
نگین خاتم یاقوت احمر آمده است
بگرد چشمهٔ نوش تو سبزه گر بدمید
ترش مشو که نبات از شکر برآمده است
ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون
خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است
تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین
که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است
شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند
کنون بتاختن ملک خاور آمده است
ز سهم ناوک ترکان غمزهات گوئی
که هندوئیست که نزد زره گر آمده است
کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب
که خادمی تو در شان عنبرآمده است
میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی
ولیک موی تو از مشک برسرآمده است
گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز
که لعل را خط پیروزه زیور آمده است
بیا بدیدهٔ خواجو نگر که خط سیاه
بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است
غزل شمارهٔ ۸۷
گر از جور جانان ننالی رواست
که دردی که از دوست باشد دواست
چه بویست کارام دل میبرد
مگر بوی زلف دلارام ماست
عجب دارم از جعد مشکین او
که با اوست دایم پریشان چراست
نه تنها بدامش نهم پای بند
بهر تار مویش دلی مبتلاست
تو گوئی که صد فتنه بیدار شد
چو جادویش از خواب مستی بخاست
بتابیش ازین قصد آزار من
مکن زانک هر نیک و بد را جزاست
گدائی چو خواجو چه قدرش بود
که درخیل خوبان سلیمان گداست
غزل شمارهٔ ۸۶
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
غزل شمارهٔ ۷۶
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو میماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
غزل شمارهٔ ۹۴
مسیح روح را مریم حجابست
بهشت وصل را آدم حجابست
دلا در عاشقی محرم چه جوئی
که پیش عاشقان محرم حجابست
برو خود همدم خود باش اگر چه
برصاحبدلان همدم حجابست
مکش جعدش که پیش روی جانان
شکنج طره پرخم حجابست
ز هستی در گذر زیرا که در عشق
نه هستی شور و مستی هم حجابست
اگر دم در کشی عیسی وقتی
که در راه مسیحا دم حجابست
به خون در کعبه باید غسل کردن
که آب چشمهٔ زمزم حجابست
بخاتم ملک جم نتوان گرفتن
که پیش اهل دل خاتم حجابست
ز یم حاصل نگردد گوهر عشق
که در راه حقیقت یم حجابست
اگر مرد رهی بگذر ز عالم
که نزد رهروان عالم حجابست
برو خواجو که پیش روی بلقیس
اگر نیکو ببینی جم حجابست
غزل شمارهٔ ۹۳
چو سرچشمهٔ چشم من دیده است
لب غنچه برچشمه خندیده است
بدان وجهم از دیده خون میرود
که از روی خوب تو ببریده است
چرا کینهورزی کنون با کسی
که مهر تو پیش از تو ورزیده است
نهان کی کند خامه رازم که او
تراشیدهٔ ناتراشیده است
مرا غیرت آید که مکتوب تو
چنین در حدیث تو پیچیده است
اگر جور برما پسندی رواست
پسند تو ما را پسندیده است
از آن از لب خویشتن در خطم
که خطت بحکم که بوسیده است
قلم را قدم زان قلم کردهام
که بر گرد نام تو گردیده است
دریغ از خیالت که شب تا بروز
مرا مونس مردم دیده است
چو نام تو در نامه بیند دبیر
بچشم بصیرت ترا دیده است
از آن چشم خواجو گهربار شد
که خط تو بر دیده مالیده است
غزل شمارهٔ ۹۶
رخش با آب و آتش در نقابست
لبش با آتش اندر عین آبست
شکنج طرهاش برچهره گوئی
که از شب سایبان برآفتابست
لب شیرین او یا جان شیرین
خط مشکین او یا مشگ نابست
عقیقش کاتش اوآب لعلست
عذارش کاب او آتش نقابست
شکردر اهتمام پر طوطیست
قمر در سایهٔ پر غرابست
ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش
چو بختم روز و شب در عین خوابست
عقیق اشک من در جام یاقوت
شراب لعل یا لعل مذابست
سر انگشت نگارینت نگارا
بخون جان مشتاقان خضابست
اگر شورم کنی ورتلخ گوئی
چو طوطی شکرت شیرین جوابست
تن خواجو نگر در مهر رویت
که چون تار قصب بر ماهتابست
غزل شمارهٔ ۹۸
هنوزت نرگس اندر عین خوابست
هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست
هنوزت آب درآتش نهانست
هنوزت آتش اندر عین آبست
هنوزت خال هندو بت پرستست
هنوزت چشم جادو مست خوابست
هنوزت سنبل مشگین سمنساست
هنوزت برگ گل سنبل نقابست
هنوزت ماه در عقر مقیمست
هنوزت عقرب اندر اضطرابست
هنوزت گرد گل گرد عبیرست
هنوزت لاله در مشگین حجابست
هنوزت بر مه از شب سایبانست
هنوزت برگل از سنبل طنابست
هنوزت لب دوای درد دلهاست
هنوزت رخ برای شیخ و شابست
هنوزت ماه در اوج جمالست
هنوزت شب نقاب آفتابست
هنوزت شکر اندر پر طوطیست
هنوزت برقمر پر غرابست
هنوزت در دل خواجو مقامست
هنوزت با دل خواجو عتابست
غزل شمارهٔ ۱۰۰
رخسار تو شمع کایناتست
وز قند تو شور در نباتست
ریحان خط سیاه شیرین
پیرامن شکرت نباتست
خضرست مگر که سرنوشتش
برگوشهٔ چشمهٔ حیاتست
برعرصه حسن شاه گردون
پیش دو رخ تو شاه ماتست
یک قطره ز اشک ما محیطست
یک چشمه ز چشم ما فراتست
عنوان سواد خط سبزت
برنامهٔ نامهٔ نجاتست
وجهی ز برات دلربائی
یا نسخهئی از شب براتست
آخر به زکوة حسن ما را
دریاب که موسم زکوتست
خواجو ز تو کی ثبات جوید
ز آنروی که عمر بی ثباتست
غزل شمارهٔ ۹۰
روی زمین و خون دلم نم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه دیده است که مانند خونیان
پیوسته دامن من پرغم گرفته است
مسکین دلم که حلقهٔ آن زلف تابدار
بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است
انفاس روح میدمد از باد صبحدم
گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است
چون جام میگرفت نگارم زمانه گفت
خورشید بین که ماه محرم گرفته است
همدم به جز صراحی و جام شراب نیست
خرم کسی که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست یار گرفتست جام می
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد
آری غریب نیست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است
از وی متاب روی که مانند آفتاب
تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است