غزل شمارهٔ ۸۷۴
خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی
شراب را ابدی دان و جام را ازلی
بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع
چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی
مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز
که خواندت خرد پیر زاهد عملی
ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا
ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی
چگونه از سر کویت کنم جلای وطن
که هست سوز درونم خفی و گریه جلی
کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من
که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی
محب روی توام در جواب دعوی عشق
دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی
متاب روی ز خواجو که زلف هندویت
بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۸۷۸
گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی
که آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامی
کنون تو سرو خرامان بگاه جلوهٔ طاوس
هزار بار سبق بردهئی بکبک خرامی
گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت
بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی
اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان
مثال آب حیاتی که در میان ظلامی
اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی
ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی
ز شام تا بسحر شمعوار پیش وجودت
بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی
مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری
مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی
براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان
شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی
محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان
ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی
چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو
چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی
غزل شمارهٔ ۸۷۹
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بیآرامی
عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بیاندامی
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
غزل شمارهٔ ۸۶۷
یا حادیالنیاق قد ذبت فیالفراق
عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی
بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان
زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی
یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا
فالعیش قد تهیا والوصل فیالتلاقی
بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی
برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی
قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی
فیالیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی
ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان
گر باقیست جامی آنست عمر باقی
فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی
لکن مع الملاحی اشرب علیالسواقی
من رند و می پرستم پندم مده که مستم
کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی
یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم
فالقلب مستهام من شدة الفراقی
دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت
لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی
غزل شمارهٔ ۸۸۴
بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی
شربت کوثر ترا و جنت اعلی
صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو
مهر نگارین گزین نه ملکت کسری
دیو بود طالب نگین سلیمان
طفل بود در هوای صورت مانی
چند کنی دعوتم بتقوی و توبه
خیز که ما کردهایم توبه ز تقوی
از سرمستی کشیدهایم چو مجنون
رشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلی
زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا
راست چو ثعبان نهاده در کف موسی
عقل تصور نمیکند که توان دید
صورت خوبش مگر بدیده معنی
موسی جان بر فراز طور محبت
دیده ز رویش فروغ نور تجلی
بوی عبیرست یا نسیم بهاران
باغ بهشتست یا منازل سلمی
یاد بود چون تو در محاوره آئی
با لب لعلت حکایت دم عیسی
راه ندارد بکوی وصل تو خواجو
دست گدایان کجا رسد بتمنی
غزل شمارهٔ ۸۸۵
ای از حیای لعل لبت آب گشته می
خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی
در مصر تا حکایت لعل تو گفتهاند
در آتشست شکر مصری بسان نی
شور تو در سر من شوریده تا بچند
داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی
در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس
جانم چو جام می به لب آید هزار پی
صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار
قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی
دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما
سوی کمان ابرویت آوردهایم پی
از ما گمان مبر که توانی شدن جدا
زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی
مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه
تا باشدش حیات نیاید برون ز حی
گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن
او را هزار عاشق زارست همچو وی
خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب
مانند ذره رقص کند از نشاط می
غزل شمارهٔ ۸۸۳
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می
چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله
سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می
تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت
رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می
شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق
که روشن باز میداند فروغ آفتاب از می
ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی
چه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از می
بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مستست کز مستی نمیداند رباب از می
چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل
چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می
ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب
غزل شمارهٔ ۸۸۲
روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی
صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی
چون تو درآمدی اگر غرقهٔ خون نبودمی
بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی
کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم
تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی
پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی
ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی
نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من
گرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمی
ضعف رها نمیکند ورنه ز آه صبحدم
شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی
خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی
گر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی
غزل شمارهٔ ۸۸۸
چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی
چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی
هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد
گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی
تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی
تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی
چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری
چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی
خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی
طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی
چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی
چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی
گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی
ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی
صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی
حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی
چون دم عیسی ندیدی گفتهٔ خواجو چه خوانی
چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی
غزل شمارهٔ ۸۹۰
برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی
خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی
چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد
خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی
خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی
و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران
گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی
بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم
نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی
سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت
مگر از موی میان تو کناری که تو دانی
خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی
وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی
همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم
از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید
از من خستهٔ دلسوخته کاری که تو دانی
در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو
دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی
غزل شمارهٔ ۸۸۰
ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
غزل شمارهٔ ۸۸۶
ز تو با تو راز گویم به زبان بیزبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
غزل شمارهٔ ۸۹۵
گهم رانی و گه دشنام خوانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یا ملولا عن سلامی انت فیالدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده میآرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
غزل شمارهٔ ۸۹۷
سقی الله ایام وصل الغوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی