غزل شمارهٔ ۸۳۴
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۸۳۱
زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی
مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی
تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه
که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی
اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت
کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی
ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر
بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی
چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردی
چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی
ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه میبینم
چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی
تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دم
دم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبی
برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی
اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی
بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را
که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی
غزل شمارهٔ ۸۳۵
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
در تاب میشد جان مه چون چهره میافروختی
تاریک میشد چشم شب چون طره می پیراستی
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چو دستان برکشد مرغ صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت میکنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
غزل شمارهٔ ۸۲۸
ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابی
وی چشمهٔ کوثر ز لب لعل تو آبی
شبهاست که از حسرت روی تو نیاید
در دیدهٔ بیدار من دلشده خوابی
مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت
مانند تذوری که بود صید عقابی
مردم همه گویند که خورشید برآمد
گر برفکنی در شب تاریک نقابی
گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست
دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی
هر روز کشی بر من دلسوخته کینی
هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی
در میکده گر دیده مرا دست نگیرد
کس نشنود از همنفسان بوی کبابی
بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز
بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی
هم مردم چشمست که از روی ترحم
بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی
در نرگس عاشق کش میگون نظری کن
تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی
فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو
از چنگ برون برد به آواز ربابی
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بیار ای لعبت ساقی شرابی
بساز ای مطرب مجلس ربابی
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم میکند دوران شتابی
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستی را کبابی
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآید هر زمانی آفتابی
الا ای باده پیمایان سرمست
بمخموری دهید آخر شرابی
گرم از تشنگی جان برلب آید
مگر چشمم چکاند برلب آبی
شد از باران اشک و بادهٔ شوق
دلم ویرانی و جانم خرابی
مگر بستست جادوی تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابی
چرا باید که خواجو از تو یکروز
سلامی را نمییابد جوابی
غزل شمارهٔ ۸۴۰
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمیروی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که مینهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
غزل شمارهٔ ۸۳۸
ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی
طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی
غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی
و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی
نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا
ماه الغرام تجری من مد معی کواد
کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران
بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی
فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان
فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد
هر چند بی هدایت واصل نمیتوان شد
در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی
یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری
یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی
خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست
تا در پی صلاحی میدان که در فسادی
غزل شمارهٔ ۸۴۲
کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی
گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی
از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند
که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی
نمیدانم که بر برج که امشب آشیان دارد
بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی
چنان سرمست میگشتم ز آوازش که در شبها
که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی
چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی
که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی
بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی
که سرو ار راست میخواهی بر بالاش خس بودی
بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را
روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی
درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری
اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی
گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین
اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی
غزل شمارهٔ ۸۲۴
باز هر چند که در دست شهان دارد جای
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کار درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند
که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
غزل شمارهٔ ۸۴۱
چه کردهام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
غزل شمارهٔ ۸۴۳
یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی
درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی
برخ خوش نظر و عارض بستان افروز
رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی
بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل
خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی
پای سرو از قد رعنای تو در گل میرفت
خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی
همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود
زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی
در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق
که بگلزار لطافت گل خندان بودی
جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد
که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی
با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن
خانه پرداز من بیدل حیران بودی
همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت
زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی
غزل شمارهٔ ۸۴۴
گر آن مه در نظر بودی چه بودی
ورش بر ما گذر بودی چه بودی
مرا کز بیخودی از خود خبر نیست
گر او را این خبر بودی چه بودی
اگر چون آن پری پیکر در آفاق
پری روی دگر بودی چه بودی
بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست
گرش با ما نظر بودی چه بودی
مرا گویند درمان تو صبرست
دریغا صبر گر بودی چه بودی
روانم در شب هجران بفرسود
گر آنشب را سحر بودی چه بودی
مرا چون با سر زلفت سری هست
گرم پروای سر بودی چه بودی
چو بر بام تو باشد مرغ را راه
مرا گر بال و پر بودی چه بودی
ز خواجو سیم و زر داری تمنا
گر او را سیم و زر بودی چه بودی
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی
وی سرو روان دی بگلستان که بودی
وی آیت رحمت که کست شرح نداند
کی بود نزول تو و در شان که بودی
چون صبح برآمد به سر بام که رفتی
چون شام در آمد بشبستان که بودی
کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی
قلب که شکستی و بمیدان که بودی
ای کام روانم لب چون آب حیاتت
در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی
دیشب که مرا جان و دل از داغ تو میسوخت
آرام دل و آرزوی جان که بودی
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی
درصحن گلستان گل خندان که بودی
تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو
آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی