غزل شمارهٔ ۸۱۸
ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
میکشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتیقدش
میکند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۸۱۹
پری رخا منه از دست یکزمان شیشه
قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه
کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماه
شراب چشمهٔ خورشید و آسمان شیشه
خوشا میان گلستان و جام می بر کف
کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه
مرا چو شیشهٔ می دستگیر خواهد بود
بده بدست من ای ماه دلستان شیشه
روان خستهام از آتش خمار بسوخت
بیا و پر کن از آن آتش روان شیشه
شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی
برین سبک دل دیوانه سرگران شیشه
بیا که این دل مجروح ممتحن زده است
بیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه
دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت
اگر چه کس نبرد پیش ناتوان شیشه
ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم
ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه
براستان که بسی خستگان نازک دل
شکستهاند برین خاک آستان شیشه
لب تو آب شد و جان بیدلان آتش
غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشه
مطیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت
کریوه بر گذر و بار کاروان شیشه
ترا که شیشهٔ می داد و میدهد خواجو
برو بمجلس مستان و میستان شیشه
چو شیشه گرلبت از تاب سینه جوشیدست
مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه
غزل شمارهٔ ۸۱۷
برآمد ماهم از میدان سواره
ز عنبر طوق و از زر کرده یاره
گرفته از میان ماکناری
ولی ما غرقهٔ خون بر کناره
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره
برویم گر بخندد چرخ گوید
مگر در روز میبینیم ستاره
چو در خاکم نهند از گوشهٔ چشم
کنم در گوشهٔ چشمش نظاره
تعالیالله چنان زیبا نگاری
برش چون سیم و دل چون سنگ خاره
چو در طرف کمر بند تو بینم
ز چشم من بیفتد لعل پاره
وضو سازم به آب چشم و هر دم
کنم برخاک کویت استخاره
اگر عشقت بریزد خون خواجو
بجز بیچارگی با او چه چاره
غزل شمارهٔ ۸۱۳
زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده
مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده
نکرده در جهان کامی به جز وصلت تمنا دل
ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده
من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته
وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده
کنار از من چه میجوئی بیا بنگر که بی رویت
کنارم میکند هر شب پر از خون جگر دیده
از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را
که بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیده
ببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختم
ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده
برون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زر
ولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیده
گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل
ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده
ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم
ببین آخر که خواجو را چه میآرد بسر دیده
غزل شمارهٔ ۸۲۱
ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله
وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله
وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان
وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله
بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر
برلاله زن گلاله و برگل فکن کله
در ده شراب روشن و در تیره شب مرا
از عکس جام باده برافروز مشعله
فصل بهار و موسم نوروز خوش بود
در سر نوای بلبل و در دست بلبله
گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست
وز عندلیب در چمن افتاده غلغله
در وادی فراق چو خواجو قدم زند
از خون دل گیاش بروید ز مرحله
غزل شمارهٔ ۸۱۵
زهی جمال تو خورشید مشرق دیده
بتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیده
سواد خط تو دیباچه صحیفهٔ دل
هلال ابروی تو طاق منظر دیده
مه جبین تو برآفتاب طعنه زده
گل عذار تو بر برگ لاله خندیده
ز شور زلف تو در شب نمیتوانم خفت
ز دست فکر پریشان و خواب شوریده
اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ
و گر پسند تو گردم شوم پسندیده
تو خامهٔ دو زبان بین که حال درد فراق
چگونه شرح دهد با زبان ببریده
چو من که دید زبان بستهئی و گاه خطاب
سخنوری زنی کلک برتراشیده
گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم
شود زبان من دلشکسته پیچیده
از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست
بچین فتاده و برآفتاب گردیده
بدیدهٔ تو که آندم که زیر خاک شوم
شوم نظارهگر دیدهٔ تو دزدیده
چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان
که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده
غزل شمارهٔ ۸۲۲
دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانه
میرفت بسر وقت حریفان شبانه
بر لاله ز نیلش اثر داغ صبوحی
بر ماه ز مشکش گره جعد مغانه
یاقوت بمی شسته و آراسته خورشید
مرغول گره کرده و کاکل زده شانه
زلف سیهش را دل شوریده گرفتار
تیر مژهاش را جگر خسته نشانه
بگشوده نظر خلق جهانی ز کناره
بربوده میانش دل خلقی ز میانه
من کرده دل صدر نشین را سوی بحرین
با قافلهٔ خون ز ره دیده روانه
جامی می دوشینه به من داد و مرا گفت
خوش باش زمانی و مکن یاد زمانه
دوران همه در دست و تو در حسرت درمان
عالم همه دامست و تو در فکرت دانه
حیفست تو در بادیه وز بیم حرامی
بی وصل حرم مرده و حج بر در خانه
خواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گوئی
خاموش که این جمله فسونست و فسانه
رو عارف خود باش که در عالم معنی
مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه
غزل شمارهٔ ۸۲۰
ای از گل رخسار تو خون در دل لاله
بر لاله ز مشک سیه افکنده گلاله
بازآی که چشم و رخت ایماه غزل گوی
این عین غزال آمد و آن رشک غزاله
از خاک درت برنتوان گشت که کردند
ما را بحوالی سرای تو حواله
آورده بخونم رخ زیبای تو خطی
چون بنده مقرست چه حاجت بقباله
آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم
دینیست ترا بر من دلسوخته حاله
برخیز و بر افروز رخ از جام دلفروز
کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله
از آتش می بین رخ گلرنگ نگارین
همچون ورق لاله پر از قطرهٔ ژاله
چشمم بمه چارده هرگز نشود باز
الا به بتی ماه رخ چارده ساله
تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو
چون موی شد از مویه و چون نال ز ناله
غزل شمارهٔ ۸۲۶
مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای
شبست یا خم آن طره قمر فرسای
مرا مگوی که دل در کمند او مفکن
بدان نگار پریچهره گو که دل مربای
چه سود کان مه محمل نشین نمیگوید
که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای
مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را
گمان مبر که بهندوستان نباشد رای
نوای نغمهٔ چنگم چه سود چون همه شب
خیال زلف توام چنگ میزند در نای
ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر
مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای
اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر
و گر چه جان منی ای مه دو هفته برای
چو روشنست که عمر این همه نمیپاید
مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای
خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح
نوای پردهسرا در هوای پردهسرای
اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو
چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای
ز شور شکر شعرم نوای عشق زنند
به بوستان سخن طوطیان شکر خای
غزل شمارهٔ ۸۲۷
پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای
روز را از شکن طرهٔ شبگون بنمای
کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش
سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای
سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن
گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای
هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم
گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای
حال من با تو کسی نیست که تقریر کند
پیش سلطان که دهد عرض تمنای گدای
سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم منش باشد جای
ای مه روشن اگر جان منی زود برای
وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای
صبح امید من از جیب افق سر بر زن
روز اقبال من از مطلع مقصود برآی
کی برد ره به سراپردهٔ قربت خواجو
پشه را بین که کند آرزوی وصل همای
غزل شمارهٔ ۸۲۳
پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
غزل شمارهٔ ۸۱۲
ای بی تو مرا پر آب دیده
نادیده بخواب خواب دیده
ما پست و ترا بلند قامت
ما مست و ترا خراب دیده
جان قول تو بی سخن شنیده
دل روی تو بی نقاب دیده
از دیده فتاده در بلا دل
وز دل شده در عذاب دیده
یک ذره از آنکه در تو پیداست
نادیده درآفتاب دیده
هر لحظهام از غم تو کرده
رخساره بخون خضاب دیده
در آتش فرقتت ندیده
همچون دل من کباب دیده
فریاد لب تو کرده هر دم
در ساغر من شراب دیده
یکباره بقصد خون خواجو
افکنده سپر برآب دیده
غزل شمارهٔ ۸۲۵
از برای دلم ای مطربهٔ پردهسرای
چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای
از حریفان صبوحی به جز از مردم چشم
کس نگیرد به مئی دست من بی سر و پای
چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی مینالد
باری از همنفس خویش چه مینالد نای
امشب از زمزمهٔ پردهسرا بی خبرم
ای حریفان برسانید بدوشم بسرای
گفتم از باد صبا بوی تو مییابم گفت
چون ترا باد بدستت برو میپیمای
ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست
بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای
چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو
تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آی
جای دل در شکن زلف تو میبینم و بس
لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای
چون شدی شمع سراپردهٔ مستان خواجو
ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای
غزل شمارهٔ ۸۳۲
دلا تا طلعت سلمی نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
غزل شمارهٔ ۸۳۳
خود پرستی مکن ار زانکه خدا میطلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا میطلبی
خبر از درد نداری و دوا میجوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا میطلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان میپرسی
در خرابات مغانی و خدا میطلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع میداری
از بن زهر گیا مهر گیاه میطلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبی
کی دل مردهات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا میطلبی
دردی درد کش ار زانکه دوا میخواهی
باده صاف خور ار زانکه صفا میطلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی