غزل شمارهٔ ۷۹۱
نفحهٔ گلشن عشق از نفس ما بشنو
وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو
خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس
شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو
همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا
چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو
حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست
از سر زلف پراکندهٔ عذرا بشنو
اگر از باد صبا وصف عروسان چمن
نکند باورت از بلبل گویا بشنو
چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند
بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو
هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی
از لبم رایحهٔ عنبر سارا بشنو
روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون
از سویدای دلم قصه سودا بشنو
چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو
از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۷۴
سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین
سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین
دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی
سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین
طره هندوش بین کاندر همه هندوستان
هندوئی طرار نبود ور بود نبود چنین
در ختن چون زلف چین بر چین مشک آسای او
نافهٔ تاتار نبود ور بود نبود چنین
مردهٔ بیمار چشم مست مخمور توام
مردهئی بیمار نبود ور بود نبود چنین
فتنهٔ بیدار مستان نرگس پرخواب تست
خفتهئی بیدار نبود ور بود نبود چنین
با وجود مردم آزاری چو چشم آهویت
مست مردم دار نبود ور بود نبود چنین
جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو
لعل شکر بار نبود ور بود نبود چنین
دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن
هیچ گل بیخار نبود ور بود نبود چنین
غزل شمارهٔ ۸۰۱
ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته
و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته
ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده
یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته
زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی
وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته
دائم خیال قدت بر جویبار چشمم
چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته
با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی
باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته
برخیز تا ببینی قندیل آسمان را
چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته
اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر
مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته
گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا
برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته
خواجو بپرده سازی دست از رباب برده
مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته
غزل شمارهٔ ۸۰۲
ای سنبل تازه دسته بسته
و افکنده برآب دسته دسته
خط تو بنفشهئی نباتی
قد تو صنوبری خجسته
آن هندوی پر دل تو در چین
بس قلب دلاوران شکسته
در دیدهٔ من خیال قدت
چون سرو ز طرف چشمه رسته
پیش دهن شکر فشانت
بی مغز بود حدیث پسته
چون زلف تو در کشاکش افتاد
شد رشتهٔ جان ما گسسته
دریاب که باز کی دهد دست
صیدی که بود ز قید جسته
برخیز و چراغ صبحگاهی
زاه سحرم نگر نشسته
خواجو دل خسته را بزنجیر
در جعد مسلسل تو بسته
غزل شمارهٔ ۸۰۳
خسرو گل بین دگر ملک سکندر یافته
باز بلبل باغ را طاوس پیکر یافته
طائر میمون مینای فلک یعنی ملک
دشت را از روضهٔ فردوس خوشتر یافته
می پرستان قدح کش نرگس سرمست را
تبشی و منغر بدست از نقره و زر یافته
عالم خاکی نسیم باد عنبر بیز را
همچو انفاس مسیحا روح پرور یافته
خضر خضرا پوش علوی آنکه خوانندش سپهر
از شقایق فرش غبرا را معصفر یافته
غنچه کو را اهل دل ضحاک ثانی مینهند
چون فریدون افسر جمشید برسر یافته
آسمانی گشته فرش خاک و طرف گلشنش
مرغ را رامین گل را ویس دلبر یافته
مؤبد زرد گلستان آنکه خیری نام اوست
از شکوفه آسمانی پر ز اختر یافته
در چمن هر کوچو من سرمست و حیران آمده
جام زرین بر کف سیمین عبهر یافته
وانکه چون خواجو دل و دین داده از مستی بباد
بادهٔ جانبخش را با جان برابر یافته
میکشان صحن بستانرا ز بس برگ و نوا
همچو بزم شاه جم جام مظفر یافته
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ای ملک دلم خراب کرده
در کشتن من شتاب کرده
پیش لب لعلت آب حیوان
خود را ز خجالت آب کرده
رخسارهٔ لاله و سمن را
از سنبل تر نقاب کرده
جز زلف و رخت که دید روزی
شب سایهٔ آفتاب کرده
پیرامن ماه خط سبزش
نقشیست ز مشک ناب کرده
جعد تو نسیم صبحدم را
سرمایهٔ اضطراب کرده
خون جگرم بغمزه خورده
بنیاد دلم خراب کرده
ساقی غمت ز خون چشمم
می در قدح شراب کرده
برآتش لعل آبدارت
خواجو دل و جان کباب کرده
غزل شمارهٔ ۸۰۶
تخت خیری بین دگر بر تختهٔ خارا زده
خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده
دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته
بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده
از شقایق در میان سبزه فراش ربیع
چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده
زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز
قبهئی از زر بنام نرگس رعنا زده
خوش نوایان چمن در پردهٔ عشاق راست
نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده
غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد
دست در پیراهن زنگاری والا زده
از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان
باد آتش در نهاد لالهٔ حمرا زده
نو عروسان چمن در کلههای فستقی
تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده
دمبدم در گوشههای باغ گوید باغبان
چشم خواجو بین دم از سر چشمههای ما زده
غزل شمارهٔ ۸۰۹
آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده
عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او
در حلقهٔ گیسوی او صد دل گرفتار آمده
چشم آفت مستان شده رخ طیرهٔ بستان شده
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده
در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری
وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده
هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من
یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده
سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته
و آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده
بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش
چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده
شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش
روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده
بر ماه چنبر دیدهئی در پسته شکر دیدهئی
وز شاخ عرعر دیدهئی سیب و سمن بار آمده
بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا
برطرف بستان از هوا در نالهٔ زار آمده
غزل شمارهٔ ۸۰۴
ای سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده
چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده
بی نمکدان عقیق لب شور انگیزت
آتشی در دل بریان کباب افتاده
چشم مخمور ترا دیده و برطرف چمن
همچو من نرگس سرمست خراب افتاده
تا غبار خط ریحان تو برگل دیده
ورق مردمک دیده در آب افتاده
دلم از مهر رخت سوخته وز دود دلم
آب در دیدهٔ گریان سحاب افتاده
سوی گیسوی گرهگیر تو مرغ دل من
بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده
قدح از دست تو در خنده و از لعل لبت
هوسی در سر پر شور شراب افتاده
بی نوایان جگر سوخته را بین چون دعد
دل محنت زده در چنگ رباب افتاده
شد ز سودای تو موئی تن خواجو و آن موی
همچو گیسوی تو در حلقه و تاب افتاده
غزل شمارهٔ ۸۰۷
ای لبت خنده بر شراب زده
چشم من بر رهت گلاب زده
شب مه پوش و ماه شب پوشت
طعنه بر ابر و آفتاب زده
هر شبی جادوان بابل را
چشم مست تو راه خراب زده
خط سبز تو از سیه کاری
باز نقشی دگر بر آب زده
هر دمم آن عقیق شورانگیز
نمکی بر دل کباب زده
گنج لطفی و چون توئی حیفست
خیمه بر این دل خراب زده
لعل ساقی نگر بوقت صبوح
آب برآتش شراب زده
مطرب نغمه ساز پردهسرای
چنگ در پردهٔ رباب زده
جان خواجو به آتش بار
شعله در آبگون حجاب زده
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای پسر دامن اهل قدم از دست مده
ورت از دست بر آید کرم از دست مده
چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد
برو و همدم خود باش و دم از دست مده
در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن
بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده
شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن
هجر را باش و سر کوی غم از دست مده
اگر از توبه و سالوس ندامت داری
با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده
خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد
کنج بتخانه و روی صنم از دست مده
چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست
پشت پائی بزن و جام جم از دست مده
یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست
از دوا روی بتاب و الم از دست مده
گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی
خاک برسر کن و پای علم از دست مده
وگر از پای فتادی و نشد کارت راست
آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده
چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو
در طواف آی و حریم حرم از دست مده
غزل شمارهٔ ۸۰۸
ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده
نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده
کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده
روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده
عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده
روح با راح مصفا در مقالات آمده
گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشهٔ مسجد خرابات آمده
عارفان را نغمهٔ چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده
شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده
یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده
غزل شمارهٔ ۸۱۴
زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده
گشوده آتش مهر تو آبم از دیده
فروغ روی تو تا دیدهام ز زیر نقاب
نمیرود همه شب آفتابم از دیده
چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد
گلم ز یاد برفت و گلابم از دیده
شب دراز ندانم دو چشم جادویت
چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده
ز دست دیده و دل در عذاب میبودم
چو دل نماند کنون در عذابم از دیده
ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم
که ریخت خون دل دردیابم از دیده
بدیده دیده خون ریزم ار بریزد خون
چو در دو دیده توئی رخ نتابم از دیده
چه کیمیاست غمت کز خواص او خیزد
زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده
بشد چو لعل تو بگشود درج لؤلؤ را
گهر ز خاطر و در خوشابم از دیده
گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل
کبابم از دل ریش و شرابم از دیده
حدیث لعل تو خواجو چو در میان آورد
فتاد دانهٔ یاقوت نابم از دیده
غزل شمارهٔ ۸۱۶
بساز چارهٔ این دردمند بیچاره
که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره
چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل
چو تاب مهر تحمل نمیکند خاره
دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون
ببام دیده برآید روان بنظاره
مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم
که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره
حجاب روز مکن زلف را چو میدانی
که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره
بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم
سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره
دلم ببوی تو بر باد رفت و میبینم
که در هوا طیران می کند چو طیاره
ضرورتست ببیچارگی رضا دادن
چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره
مراد خواجو ازو اتصال روحانیست
نه همچو بیخبران حظ نفس اماره
غزل شمارهٔ ۸۱۰
چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده
وانگه کمینه خادم او عنبر آمده
چشمت به ساحری شده در شهر روشناس
زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده
ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان
و آب حیات در دهن ساغر آمده
ای سرو سیمتن ز کجا میرسی چنین
دستی بساق بر زده و خوش برآمده
من همچو جام باده و شمع سحرگهی
هر دم ز دست رفته و از پا درآمده
هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک
در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده
بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد
بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده
از سهم نوک ناوک خونریز غمزهات
مو بر وجود من چو سر نشتر آمده
بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت
خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده