غزل شمارهٔ ۷۹۳
ای سنبلهٔ زلف تو خرمن زده بر ماه
وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه
خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع
هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه
افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب
خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه
صورت نتوان بست چنین موی میانی
بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه
ساقی به عقیق شکری میخوردم خون
مطرب به نوای سحر میزندم راه
در سلسلهٔ زلف رسن تاب تو پیچم
باشد که دل خسته برون آورم از چاه
همچون دل من هست پریشان و گرفتار
در شست سر زلف گره گیر تو پنجاه
آئینه رخسار تو زنگار برآورد
از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه
خواجو نبرد ره به سراپردهٔ وصلت
درویش کجا خیمه زند در حرم شاه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۸۷
دوش میکردم سوال از جان که آن جانانه کو
گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو
گفتمش پروانهٔ شمع جمال او منم
گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو
گفتمش دیوانهٔ زنجیر زلفش شد دلم
گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو
گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد
گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو
گفتمش در دامی افتادم ببوی دانهئی
گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو
گفتمش دردانهٔ دریای وحدت شد دلم
گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو
گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست
گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو
گفتمش ما گنج در ویرانهٔ دل یافتیم
گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو
گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست
گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو
غزل شمارهٔ ۷۸۹
که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو
براستی که قدی زین صفت کراست بگو
بجنب چین سر زلف عنبر افشانت
اگر نه قصهٔ مشک ختن خطاست بگو
فغان ز دیده که آب رخم برود بداد
ببین سرشک روانم وگر رواست بگو
ز چشم ما به جز از خون دل چه میجوئی
وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو
کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست
چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو
کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید
چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو
چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست
چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو
اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش
چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو
کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی
بسان دیدهٔ خواجو گرت حیاست بگو
غزل شمارهٔ ۷۹۴
ای روانم بلب لعل تو آورده پناه
دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه
از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل
خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه
چون قلم قصهٔ سودای تو آرد بزبان
روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه
بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل
نتواند که برآید شه سیاره پگاه
میکشم بار غم فرقت یاران قدیم
میشود پشت من خسته از آنروی دو تاه
محرمی کو که بود همسخنم جز خامه
مونسی کو که شود همنفسم الا آه
گر نسیم سحری بنده نوازی نکند
نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه
چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید
بر سرآب روان افکندش همچون کاه
بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من
وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه
آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه
فرض عینست که سازی اگرت دست دهد
سرمهٔ دیدهٔ مقصود ز خاک در شاه
غزل شمارهٔ ۷۹۵
مه بی مهر من ز شعر سیاه
روی بنمود بامداد پگاه
کرده از شام بر سحر سایه
زده از مشک بر قمر خرگاه
دل من در گو زنخدانش
همچو یوسف فتاده در بن چاه
آه کز دود دل نیارم کرد
پیش آئینه جمالش آه
بجز از عشق چون پناهی نیست
برم از عشق هم بعشق پناه
موی رویم سپید گشت و هنوز
میکشد خاطرم به زلف سیاه
شاخ وصل تو ای درخت امید
بس بلندست و دست من کوتاه
در شب هجر نالهام همدم
در ره عشق سایهام همراه
روز خواجو قیامتست که هست
بر دلش بار غم چو بار گناه
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
غزل شمارهٔ ۷۹۸
ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته
بختیارانرا کمندت باختیار انداخته
دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را
دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته
رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل
وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته
هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند
واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته
گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته
تاب در مشگین کمند تابدار انداخته
آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته
خواب در بادام مست پرخمار انداخته
هر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهار
آب گل بردست و بادی در بهار انداخته
حقهٔ یاقوت لل پوش گوهر پاش تو
رستهٔ لعلم ز چشم در نثار انداخته
وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت
آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته
قلزم چشمم که از وی آب جیحون میرود
موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته
پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق
هر زمان بینی سری در پایدار انداخته
غزل شمارهٔ ۷۹۶
روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه
که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه
خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه
بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست
که بگرید ز سر سوز برین حال تباه
گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم
کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه
به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان
بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه
تا ببیند که که آرد خبری از راهم
میدود دم بدمم اشک روان تا سر راه
نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم
نه کسی از من بیچارهٔ مسکین آگاه
کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم
پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه
گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز
دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه
آه من گر نکند در دل سخت تواثر
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه
گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو
حال درویش که گوید به سراپردهٔ شاه
غزل شمارهٔ ۷۶۸
ای شام زلفت بتخانهٔ چین
مشک سیاهت بر لاله پرچین
بزم از عقیقت پر شهد و شکر
وایوان ز رویت پرماه و پروین
شمع شبستان بنشست برخیز
و آشوب مستان برخاست بنشین
سنبل برانداز از طرف بستان
ریحان برافشان از برگ نسرین
دلها ربایند اما نه چندان
دستان نمایند اما نه چندین
جز عشق دلبر مگزین که خوشتر
از ملک کسری مهر نگارین
مجنون نبوید جز عطر لیلی
خسرو نجوید جز لعل شیرین
ویس ار ز رامین بیزار گردد
گل خار گردد در چشم رامین
بینم نشسته سروی در ایوان
یا مست خفته شمعی ببالین
یار از چه گردد با دوست دشمن
مهر از چه باشد با ذره در کین
خواجو چه خواهی اورنگ شاهی
گلچهر خود را بنگر خورآئین
غزل شمارهٔ ۷۸۰
ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو
هیچ نمیرود برون از دل من دهان تو
از چمن تو هر کسی گل بکنار میبرند
لیک بما نمیرسد نکهت بوستان تو
گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند
عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو
چون تو کنار میکنی روز و شب از میان ما
کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو
تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت
تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو
کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبودهام
عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو
صد رهم ار بستین دور کنی ز آستان
دستم و آستین تو رویم و آستان تو
گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من
رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو
خواجو از آستان تو کی برود که رفته است
حاصل روزگار او در سر داستان تو
غزل شمارهٔ ۷۸۲
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو
غزل شمارهٔ ۸۰۰
ای از شب قمرسا بر مه نقاب بسته
پیوسته طاق خضرا برآفتاب بسته
از قیر طیلسانی بر مشتری کشیده
بر مهر سایبانی از مشک ناب بسته
جعد تو هندوانرا بر دل کمین گشوده
چشم تو جادوانرا بر دیده خواب بسته
اشک محیط سیلم خون از فرات رانده
و آه سهیل سوزم ره بر شهاب بسته
از روی لاله رنگم بازار گل شکسته
وز لعل باده رنگت کار شراب بسته
زلفت بدلگشائی از دل گره گشوده
خطت بنقشبندی نقشی برآب بسته
آن سرکشان هندو وان هندوان جادو
راه خطا گشاده چشم صواب بسته
ساغر ز شوق لعلت جانش بلب رسیده
وز شرم آبرویت آتش نقاب بسته
خواجو بپرده سوزی نای رباب خسته
مطرب به پرده سازی زخم رباب بسته
غزل شمارهٔ ۷۹۲
آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه
تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه
مانند باد میشد و میکرد دمبدم
در آب رود مردمک چشم من شناه
او باد پای رانده و ما داده دل بباد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه
بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه
فارغ ز آب چشم اسیران دردمند
ویمن ز دود آه فقیران داد خواه
از خط سبز او شده چشم امید من
چون چشم عاصیان سیه از نامهٔ گناه
من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن
او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه
من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش
برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه
چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
میکرد چشمم از سر حسرت درو نگاه
ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت
کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه
باید که قطعهئی بنویسی و در زمان
از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه
غزل شمارهٔ ۷۹۹
قدحی ده ای برآتش تتقی ز آب بسته
که به آفتاب ماند ز قمر نقاب بسته
نظری کن ای ز رویت دل نسترن گشاده
گذری کن ای ز بویت دم مشک ناب بسته
قمرت بخال هندو خطی از حبش گرفته
شکرت بخط مشکین تب آفتاب بسته
شه عرصهٔ فلک را به دو رخ دو دست برده
رخ ماه چارده را بدو شب حجاب بسته
بامید آنکه روزی کشم از لب تو جامی
من دل شکسته دل در قدح شراب بسته
لب لعل آبدارت شکری فتاده در می
سر زلف تابدارت گرهی بر آب بسته
دو گلالهٔ معنبر شده گرد لاله چنبر
تتقی بر ارغوانت ز پر غراب بسته
دل هر شکسته دل را بفریب صید کرده
من زار خسته دل را بکرشمه خواب بسته
من خسته چون ز عالم دل ریش در تو بستم
بسرت بگو که داری درم از چه باب بسته
بگشای عقدهٔ شب بنمای مه ز عقرب
که شد از نفیر خواجو گذر شهاب بسته
غزل شمارهٔ ۷۸۴
ای چراغ دیدهٔ جان روی تو
حلقهٔ سودای دل گیسوی تو
صد شکن بر زنگبار انداخته
سنبل زنگی وش هندوی تو
مهره با هاروت بابل باخته
نرگس افسونگر جادوی تو
شیر گیران پلنگ پیلتن
صید روبه بازی آهوی تو
طرهات نعلم بر آتش تافتست
زان شدم شوریده دور از روی تو
شادی آن هندوی میمون که او
میتواند گشت همزانوی تو
از پریشان حالی و آشفتگی
در گمانم این منم یا موی تو
هر که را با می پرستان سرخوشست
خوش بود پیوسته چون ابروی تو
از سرشکم پای در گل میرود
ورنه بیرون رفتمی از کوی تو
آنکه دل در بند یکتائیت بست
کی گشادی یابد از پهلوی تو
ز ا برویش خواجو بیک پی گوشه گیر
کان کمان بیشست از بازوی تو