0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۵۵

بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن

مطربهٔ سرای شد بلبل باغ انجمن

خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را

زانکه زبانه می‌زند شمع زمردین لگن

ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده

مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن

هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند

باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من

نیست مرا به جز بدن یک سر موی در میان

نیست ترا به جز میان یک سر موی بر بدن

ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان

وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن

هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان

هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن

روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند

خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن

مرغ ببوی نسترن واله و مست می‌شود

خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۵۶

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من

مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد

بباد داد دل خسته در هوای سمن

در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق

رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود

معینست که نبود برون ز پیراهن

ز روی خوب تو دوری نمی‌توانم جست

اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن

ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم

روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

کند بگرد درت مرغ جان من پرواز

چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن

ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم

زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند

چراغ خلوت روحانیان شود روشن

میان جان من و چین جعد مشکینت

تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن

حدیث زلف تو می‌گفت تیره شب خواجو

برآمد از نفس او نسیم مشک ختن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۵۷

هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من

گو سر بباز در ره جانان چنانکه من

لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید

لالای او شد از بن دندان چنانکه من

کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد

غافل نگردد از شب هجران چنانکه من

وان رند کو که بر در دردیکشان درد

از دل برون کند غم درمان چنانکه من

ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک

یکدم بساز با دل بریان چنانکه من

حاجی بعزم کعبه که احرام بسته‌ئی

در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من

دل سوختست و غرقهٔ خون جگر ز مهر

دور از رخ تو لالهٔ نعمان چنانکه من

مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود

دارد دگر هوای گلستان چنانکه من

گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی

سیرآمدی ز چشمهٔ حیوان چنانکه من

زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است

کس را مباد حال پریشان چنانکه من

ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او

پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من

دیوانه‌ئی که خاتم لعل لب تو یافت

آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من

هر کس که پای در ره عشقت نهاده است

افتاده است بی سر و سامان چنانکه من

ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید

هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من

خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند

گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۵۸

گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون

گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون

ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی

کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون

درآن میان دل شوریده حال من گمشد

که آردم دل شوریده زان میان بیرون

نشان دل بمیان شما از آن آرم

که از میان شما نیست این نشان بیرون

سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد

کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون

ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود

زبان شمع فتادست از دهان بیرون

حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد

فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون

چگونه قصه شوق تو در میان آرم

که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون

چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان

برد هوای رخت با خود از جهان بیرون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۴۶

بر اشکم کهربا آبیست روشن

سرشکم بی تو خونابیست روشن

اگر گفتم که اشکم سیم نابست

خطا گفتم که سیمابیست روشن

شبی خورشید را در خواب دیدم

توئی تعبیر و این خوابیست روشن

شکنج زلف و روی دلفروزت

شبی تاریک و مهتابیست و روشن

خطت از روشنائی نامهٔ حسن

بگرد عارضت بابیست روشن

رخت در روشنی برد آب آتش

ولی در چشم ما آبیست روشن

دلم تا شد مقیم طاق ابروت

چو شمعی پیش محرابیست روشن

کجا از ورطهٔ عشقت برم جان

چو می‌دانم که غرقابیست روشن

درش خواجو بهر بابی که خواهی

ز فردوس برین بابیست روشن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۲

سنبل سیه بر سمن مزن

لشکر حبش بر ختن مزن

ابر مشکسا بر قمر مسا

تاب طره بر نسترن مزن

تا دل شب تیره نشکند

زلف را شکن بر شکن مزن

از حرم ببستانسرا میا

طعنه بر عروس چمن مزن

آتشم چو در جان و دل زدی

خاطرم بدست آر وتن مزن

روح را که طاوس باغ تست

همچو مرغ بر بابزن مزن

مطربا چو از چنگ شد دلم

بیش ازین ره عقل من مزن

ساقیا بدان لعل آتشین

خنده بر عقیق یمن مزن

دود سینه خواجو ز سوز دل

همچو شمع در انجمن مزن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۵۹

ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون

عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون

خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد

عاقلان طرهٔ لیلی صفتت را مجنون

خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل

زلف هندوت بلالیست بغایت میمون

سر موئیست میان تو ولی یکسر موی

در کنار من دلخسته ترا نیست سکون

از میان تو هر آن نکته که صورت بستم

بجز این معنی باریک نیامد بیرون

کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست

مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون

چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست

هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمهٔ خون

چون فغان من دلسوخته از گردونست

می‌رسانم همه شب آه و فلک بر گردون

هست یاقوت تو چون گفتهٔ خواجو شیرین

مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۱

زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن

که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن

در آن حضرت که باد صبح گردش در نمی‌یابد

دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن

شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین

که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن

مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم

که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن

چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد

نباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردن

کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست

که از دقت نمی‌یارم نظر در آن میان کردن

بر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد

که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن

در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند

اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن

کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد

خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن

چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان

نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن

ز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آید

خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن

بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران

که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن

جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند

که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن

اگر خواجو نمی‌خواهی که پیش ناوکت میرد

چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۴

ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن

راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن

زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه

و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن

رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع

جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن

تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو

می‌رود آب فرات از چشم دریا بارمن

بسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشق

شد تنم مانندیک تار قصب در پیرهن

گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد

مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن

صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب

پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن

تاگرفتار سر زلف سیاهت گشته‌ام

گشته‌ام مانند یک مو وندران مو صد شکن

گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد

همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۵

خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین

چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین

اگر از عالم معنی خبری یافته‌ئی

برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین

چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا

عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین

حلقهٔ زلف چو زنجیر پریرویان گیر

زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین

باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را

گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین

ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا

علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین

گر بدل قائل آن سر و سهی بالائی

سر برآر از فلک و عالم بالا را بین

چون درین دیر مصور شده‌ئی نقش پرست

شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین

دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر

سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:18 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۰

به عقل کی متصور شود فنون جنون

که عقل عین جنونست والجنون فنون

ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو

که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون

بنور مهر بیارا درون منظر دل

که کس برون نبرد ره مگر بنور درون

جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال

ولی خیال نماید بعین عقل جنون

بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد

که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون

در آن مقام که احرام عشق می‌بندند

بب دیده طهارت کنند و غسل بخون

شدست این دل مهموز ناقصم با مهر

مثال زلف لفیف پریرخان مقرون

چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد

بجای آب کند خاک من بخون معجون

حیات چیست بقائی فنا درو مضمر

ممات چیست فنائی بقا درو مضمون

اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار

و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون

چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد

مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون

اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست

نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون

محققت نشود سرکاف و نون خواجو

مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۹

تحیتی چو هوای ریاض خلد برین

تحیتی چو رخ دلگشای حور العین

تحیتی چو شمیم شمامهٔ سنبل

تحیتی چو نسیم روایح نسرین

تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز

تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین

تحیتی گهر آگین چو دیدهٔ فرهاد

تحیتی شکر افشان چو پستهٔ شیرین

تحیتی همه زاری چو نامهٔ ویسه

تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین

تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل

تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین

تحیتی که بود حرز بازوی افلاک

تحیتی که بود ورد جان روح امین

تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر

تحیتی که کند جان علویش تلقین

تحیتی که ازو ملک دل شود معمور

تحیتی که ازو کام جان شود شیرین

تحیتی که شود زخم سینه را مرهم

تحیتی که دهد درد خسته را تسکین

کدام پیک همایون رساند از خواجو

بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۷۰

آن لب شیرین همچون جان شیرین

وان شکنج زلف همچون نافهٔ چین

جان شیرینست یا مرجان شیرین

نافهٔ مشکست یا زلفین مشکین

عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی

خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

عارضش بین بر سر سرو ار ندیدی

گلستانی بر فراز سرو سیمین

من بروی دوست می‌بینم جهانرا

وز برای دوست می‌خواهم جهان بین

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز

نالهٔ مرغ سحر برخاست بنشین

سنبل سیراب را از برگ لاله

برفکن تا بشکند بازار نسرین

دلبران عاشق کشند اما نه چندان

بیدلان انده خورند اما نه چندین

جان بتلخی می‌دهد خواجو چو فرهاد

جان شیرینش فدای جان شیرین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۶۶

هر زمان آهنگ بیزاریش بین

عهد و پیمان وفاداریش بین

گر ندیدی نیمشب در نیمروز

گرد ماه آن خط زنگاریش بین

زلف مشکین چون براندازد رخ

روز روشن در شب تاریش بین

حلقه‌های جعدش از هم باز کن

نافه‌های مشک تاتاریش بین

آن لب شیرین شورانگیز او

در سخنگوئی شکر باریش بین

چشم مخمورش که خونم می‌خورد

گر چه بیمارست خونخواریش بین

این که خود را طره‌اش آشفته ساخت

از سیه کاریست طراریش بین

بار غم گوئی دلم را بس نبود

درد تنهائی بسر باریش بین

چارهٔ خواجو اگر زور و زرست

چون ندارد زور و زر زاریش بین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۷۷۱

کیست که گوید ببارگاه سلاطین

حال گدایان دلشکستهٔ مسکین

سوخته‌ئی کو که خون ز دیده ببارد

از سر سوزم چو شمع بر سر بالین

در گذر ای باغبان که بلبل سرمست

باز نیاید به غلغل تو ز نسرین

با رخ بستان فروز ویس گلندام

کس نبرد نام گل بمجلس رامین

کی برود گر هزار سال برآید

از سرفرهاد شور شکر شیرین

عاشق صادق کسی بود که نخواهد

ملکت کسری بجای مهر نگارین

شمسهٔ چین نیست در تصور اورنگ

جز رخ گلچهر ماهروی خورآئین

مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان

کبک نیابد امان ز چنگل شاهین

منکر خواجو مشو که اهل نظر را

روی بتان قبله است و کیش مغان دین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  2:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها