غزل شمارهٔ ۷۲۶
چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران
چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران
ترا بر اشک چون باران من گر خنده میآید
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران
چو فرهاد گرفتاران بگوشت میرسد هرشب
چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران
طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری
ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران
الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران
بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان
بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران
ز ما گر خردهئی آمد بزرگی کن و زان بگذر
که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران
ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمیباشد
که ذیل عفو میپوشند بر جرم گنه کاران
کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند
تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران
بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بیدینم
که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران
بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه
برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۲۰
نرگس مستت فتنهٔ مستان
تشنهٔ لعلت باده پرستان
روی تو ما را لاله و نسرین
کوی تو ما را گلشن و بستان
زلف سیاهت شام غریبان
روی چو ماهت شمع شبستان
در چمن افتد غلغل بلبل
چون تو درآئی سوی گلستان
طلعت زیبا یا قمرست این
لعل شکر خا یا شکرست آن
دست بخونم شسته و از من
هوش دل و دین برده بدستان
باده صافی خرقه صوفی
درکش و برکش در ده و بستان
پرده بساز ای مطرب مجلس
باده بیار ای ساقی مستان
خواجوی مسکین بر لب شیرین
فتنه چو طوطی بر شکرستان
غزل شمارهٔ ۷۲۷
ای غمزهٔ جادویت افسونگر بیماران
وی طره هندویت سرحلقهٔ طراران
رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران
گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیدهٔ مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران
یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد
کی کم شود از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران
غزل شمارهٔ ۷۳۱
ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان
قصهٔ مور بدرگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته برضوان برسان
شمع را قصهٔ پروانه فرو خوان روشن
باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان
بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار
طوطیانرا شکری از شکرستان برسان
کشتگانرا ز شفاخانهٔ جان مرهم ساز
تشنگانرا بلب چشمهٔ حیوان برسان
قصه غصه درویش اگرت راه بود
به مقیمان سراپردهٔ سلطان برسان
سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی
خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان
چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست
دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان
در هواداری اگر کار تو بالا گیرد
خدمت ذره بخورشید درفشان برسان
گر از آن مایهٔ درمان خبری یافتهئی
دل بیمار مرا مژدهٔ درمان برسان
داغ کرمان ز دل خستهٔ خواجو برگیر
خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان
غزل شمارهٔ ۷۳۲
یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی
یک روز مرهمی بدل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نوالهئی به اویس قرن رسان
خورشید را بذرهٔ بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا بزمستان توان نشست
بوی بهار باز بمرغ چمن رسان
تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی
از وصل مژدهای بمن ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان
غزل شمارهٔ ۷۳۳
در تابم از دو هندوی آتش پرستشان
کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان
ز مشک سوده سلسله بر مه نهادهاند
زانرو که آفتاب بود زیر دستشان
برطرف آفتاب چه در خور فتاده است
مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان
از حد گذشتهاند بخوبی و لطف از آنک
زین بیش نیست حد لطافت که هستشان
مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود
شد پای بند حلقهٔ زلف چو سستشان
نعلم نگر که باز برآتش نهادهاند
آن هندوان کافرآتش پرستشان
صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق
در دادهاند جرعهٔ جام الستشان
یاران ز جام بادهٔ نوشین فتاده مست
خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان
غزل شمارهٔ ۷۳۴
خوشا چشمی که بیند روی ترکان
خنک بادی که آرد بوی ترکان
می نوشین و نوشا نوش مستان
در اردو هایاهوی ترکان
دل شیرافکنان افتاده در دام
ز روبه بازی آهوی ترکان
شب شامی لباس زنگی آسا
غلام سنبل هندوی ترکان
ز ترکان گوشه چون گیرم که بینم
کمان حسن بر بازوی ترکان
بود هندوی چشم می پرستان
دو تا پیوسته چون ابروی ترکان
در آب روشن ار آتش ندیدی
ببین روشن درآب روی ترکان
و گر گفتی که چین در شام نبود
نظر کن در خم گیسوی ترکان
بود پیرسته خواجو مست و مخمور
بیاد نرگس جادوی ترکان
غزل شمارهٔ ۷۳۵
خوشا صبح و صبوحی با همالان
نظر بر طلعت فرخنده فالان
خداوندا بده صبری جمیلم
که مینشکیبم از صاحب جمالان
خیالت این که برگردم ز خوبان
چو درویش از در دریا نوالان
دلم چون گیسوی او بر کمر دید
چو وحشی شد شکار کوه مالان
گهی کز کازرون رحلت گزینم
بنالد از فغانم کوه نالان
غریبان را چرا باید که بینند
بچشم منقصت صاحب کمالان
خطا باشد که چشم ترکتازت
دل مردم کند یکباره نالان
مگر زلف تو زان آشفته حالست
که در تابند ازو آشفته حالان
چنان مرغ دلم در قیدت افتاد
که کبکان دری در چنگ دالان
عقاب تیز پر کی باز گردد
بهر بازی ز صید خسته بالان
غزل خواجو بگوید بر غزاله
مگر برآهوی چشم غزالان
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ای نسیم سحری بوی بهارم برسان
شکری از لب شیرین نگارم برسان
حلقهٔ زلف دلارام من از هم بگشای
شمسهئی زان گره غالیه بارم برسان
تار آن سلسلهٔ مشک فشان بر هم زن
بوئی از نافهٔ آهوی تتارم برسان
گرت افتد به دواخانهٔ وصلش گذری
مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان
دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد
نسخهای زان خط مشکین غبارم برسان
تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم
رقعهئی از خط آن لاله عذارم برسان
پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار
مژدهئی از ره یاری بدیارم برسان
چون بدان بقعه رسی رقعهٔ من در نظر آر
نام من محو کن و نامه بیارم برسان
گر بخمخانهٔ آن مغبچهات راه بود
سر خم بر کن و داروی خمارم برسان
دارد آن موی میان از من بیچاره کنار
یا رب آنموی میان را بکنارم برسان
دل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرار
خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان
غزل شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش باشد میان لاله زاران
بر غم دشمنان با دوستداران
گرامی دار مرغان چمن را
الا ای باغبان در نو بهاران
نفیر عاشقان در کوی جانان
صفیر بلبلان بر شاخساران
بنالم هر شبی در آرزویش
چو کبکان دری بر کوهساران
قیامت آنزمان باشد بتحقیق
که از یاران جدا مانند یاران
مرا در حلقهٔ رندان درآرید
که میپرهیزم از پرهیزگاران
ز زلف بیقرار و چشم مستش
نمیماند قرار هوشیاران
خوش آمد قامتش در چشم خواجو
صنوبر خوش بود بر جویباران
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان
جان داده بر نرگس مست تو حکیمان
دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر
کوته نشود دست فقیران ز کریمان
گر دولت وصلت بزر و سیم برآید
کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان
باری اگرش شربت آبی نچشانند
راهی بمسافر بنمایند مقیمان
از هر چه فلک میدهدت بگذر و بگذار
عاقل متنفر بود از خوان لئیمان
با چشم سقیمم دل پر خون بربودند
یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان
بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان
تا وقت سحر باز نشینند ندیمان
قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب
خون جگر جام به از مال یتیمان
از گفتهٔ خواجو شنوم رایحهٔ عشق
چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان
غزل شمارهٔ ۷۳۷
دلا از جان زبان درکش که جانان
نکو داند زبان بی زبانان
اگر برگ گلت باشد چو بلبل
مترس از خار خار باغبانان
طبیبانرا اگر دردی نباشد
چه غم باشد ز درد ناتوانان
نیندیشد معاشر در شبستان
شبان تیره از حال شبانان
خرد با عشق برناید که پیران
زبون آیند در دست جوانان
ندارد موئی از موئی تفاوت
میان لاغر لاغر میانان
شراب تلخ چون شکر کنم نوش
بیاد شکر شیرین دهانان
اگر جانان برآرد کام جانم
کنم جانرا فدای جان جانان
میانش در ضمیر خرده بینان
دهانش در گمان خرده دانان
نشان دل چه میپرسی ز خواجو
نپرسد کس نشان بی نشانان
غزل شمارهٔ ۷۲۸
تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران
گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران
هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان
از دل نرود تا ابدش حسرت یاران
منعم مکن از صحبت احباب که بلبل
تا جان بودش باز نیاید ز بهاران
گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید
آهو چه کند در نظر شیر شکاران
در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم
کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران
تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم
یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران
گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت
از دست بیفتد قلم نقش نگاران
از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی
جز باده نباشد طلب باده گساران
خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ
باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران
غزل شمارهٔ ۷۲۴
ای می لعل تو کام رندان
جعد تو زنجیر پای بندان
کفر تو ایمان پاک دینان
درد تو درمان دردمندان
لعل تو در خون باده نوشان
چشم تو در چشم چشم بندان
پستهٔ تنگ تو نقل مستان
نرگس مستت بلای رندان
تشنهٔ لعل تو می پرستان
کشتهٔ جور تو مستمندان
جور کشیدم ولی نه چندین
لطف شنیدم ولی نه چندان
بر دل خواجو چرا پسندی
این همه بیداد ناپسندان
غزل شمارهٔ ۷۳۸
زهی روی تو صبح شب نشینان
خیالت مونس عزلت گزینان
دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان
عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان
بزلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان
چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمیباشد نصیب خوشه چینان
چو این شکر لبان جان میفزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان
برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان