غزل شمارهٔ ۵۱۵
بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر
عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر
گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی
ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر
پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز
خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر
آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی میزند
گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر
هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن
گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر
و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست
گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر
بلبل بی دل که بی گل خار خارش میکند
گر بترک لالهٔ احمر نگیرد گو مگیر
پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست
گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر
بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر
گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر
خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند
گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۵۴۶
سرو را پای به گل میرود از رفتارش
واب شیرین ز عقیق لب شکر بارش
راهب دیر که خورشید پرستش خوانند
نیست جز حلقهٔ گیسوی بتم ز نارش
هر کرا عقل درین راه مربی باشد
لاجرم در حرم عشق نباشد بارش
قرص خورشید ز روی تو به جائی ماند
ورنه هر روز کجا گرم شود بازارش
سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد
که بدینگونه تو در پای فکندی کارش
دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست
همچو آن سنبل شوریده فرو مگذارش
یادگار من دلخسته مسکین با تو
آن دل شیفته حالست نکو میدارش
باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست
بسراید سحری برطرف گلزارش
گوش کن نغمه خواجو که شکر میشکند
طوطی منطق شیرین شکر گفتارش
غزل شمارهٔ ۵۹۸
ای ماه تو مهر انور دل
وی مهر تو شمع خاور دل
یاقوت تو روح پرور جان
ریحان تو سایه گستر دل
لعل لب و زلف تابدارت
جان پرور جان و دلبر دل
ای قامت تو قیامت عقل
وی خاک در تو محشردل
بستان رخ تو روضهٔ خلد
یاقوت لب تو کوثر دل
لعل تو زلال مشرب روح
چشم تو چراغ منظر دل
ابروت هلال غره مه
مهرت خور جان و در خور دل
از غایت پردلی شکسته
هندوی تو قلب لشکر دل
ساقی غمت بجای باده
خون میدهدم ز ساغر دل
گر زلف ترا رسن درازست
باشد گذرش بچنبر دل
هر دم بهوای خاک کویت
پر میزندم کبوتر دل
در تحت شعاع مهر رویت
یکباره بسوخت اختر دل
ساقی بده آن مئی که در جام
هست آب روان آذر دل
از دل بطلب نشان خواجو
کو معتکفست بردر دل
غزل شمارهٔ ۴۸۶
ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود
سلام من برسان و پیام من بگزار
بگو که ایمه نامهربان مهر گسل
نگار لاله رخ سرو قد سیم عذار
دل شکسته که در زلف سرکشت بستم
بیادگار من خسته دل نگه میدار
مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند
زهی زمانهٔ بد مهر و چرخ کژ رفتار
نبودمی نفسی بی نوای نغمهٔ زیر
کنون بزاری زارم قرین نالهٔ زار
نه همدمی که برآرم دمی مگر ناله
نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار
شبی که روز کنم بیتو از پریشانی
شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار
فراق نامه خواجو کسی که برخواند
به آب دیده بشوید سیاهی از طومار
غزل شمارهٔ ۶۳۷
صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
چون بمهمانخانهٔ قدسم سماع انس بود
آسمان را سبزهای برگوشهٔ خوان یافتم
باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست
شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم
عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست
درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم
خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا
خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم
طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست
در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم
چون در این مقصورهٔ پیروزه گشتم معتکف
قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم
در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست
روح را هارون راه پور عمران یافتم
بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر
خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم
گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی
کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم
چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری
در فروش رستهٔ بازار عمان یافتم
غزل شمارهٔ ۴۷۷
کیست که با من حدیث یار بگوید
بهر دلم حال آن نگار بگوید
پیش کسی کز خمار جان بلب آورد
وصف می لعل خوشگوار بگوید
وز سر مستی به نزد باده گساران
رمزی از آن چشم پرخمار بگوید
لطف کند وز برای خاطر رامین
شمهئی از ویس گلعذار بگوید
ور گذری باشدش بمنزل لیلی
قصهٔ مجنون دلفگار بگوید
دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد
یار مگویش که ترک یار بگوید
باد بهار از چمن بشنعت بلبل
باز نیاید اگر هزار بگوید
با گل بستان فروز روی تو خواجو
باد بود هر چه از بهار بگوید
غزل شمارهٔ ۶۳۰
چو چشم مست تو می پرستم
چو درج لعل تو نیست هستم
بیار ساقی شراب باقی
که همچو چشم تو نیمه مستم
نه خرقه پوشم که باده نوشم
نه خودپرستم که می پرستم
چو می چشیدم ز خود برفتم
چو مست گشتم ز خود برستم
ز دست رفتم مرو بدستان
ز پا فتادم بگیر دستم
منم گدایت مطیع رایت
و گر تو گوئی که نیست هستم
مگو که خواجو چه عهد بستی
بگو که عهد تو کی شکستم
غزل شمارهٔ ۴۳۹
عجب از قافله دارم که بدر مینشود
تا ز خون دل من مرحله تر مینشود
خاطرم در پی او میرود از هر طرفی
گر چه از خاطر من هیچ بدر مینشود
آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشود
دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم
چارهئی نیست چو دستم بتو در مینشود
صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت
گر بتیغش بزنی جای دگر مینشود
هر شب از ناله من مرغ بافغان آید
وین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشود
عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز
چکنم بی تو مرا کار بسر مینشود
روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات
وین شب هجر تو گوئی که سحر مینشود
کاروان گر به سفر میرود از منزل دوست
دل برگشتهٔ خواجو بسفر مینشود
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن میگفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو میکندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
غزل شمارهٔ ۴۳۳
باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود
بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود
باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح
مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود
باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت
همچو بخت من دلسوخته در خواب شود
باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود
باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت
پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود
باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم
حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود
باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست
زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود
باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت
چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود
باش تا در هوس لعل لبت خواجو را
درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود
غزل شمارهٔ ۶۲۲
سلامی به جانان فرستادهام
به آرام دل جان فرستادهام
زهی شوخ چشمی که من کردهام
که جان را بجانان فرستادهام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستادهام
تو این بیحیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستادهام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستادهام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستادهام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستادهام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستادهام
ز سرچشمهٔ پارگین قطرهئی
سوی آب حیوان فرستادهام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستادهام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستادهام
غزل شمارهٔ ۴۳۷
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود
صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود
مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود
دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود
خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
غزل شمارهٔ ۶۲۰
گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام
غزل شمارهٔ ۴۵۸
کدام دل که ز دوری به جان نمیآید
کدام جان که ز غم در فغان نمیآید
سرشک من بکجا میرود که همچون آب
دو دیده ناز ده برهم روان نمیآید
ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم
که یادم از سمن و ارغوان نمیآید
بسی شکایتم از سوز سینه در جانست
ولی ز آتش دل بر زبان نمیآید
چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت
که هیچ تخته از آن بر کران نمیآید
کسی که نام لبش میبرد عجب دارم
که آب زندگیش در دهان نمیآید
معبانئی که در آن صورت دلافروزست
ز من مپرس که آن در بیان نمیآید
براستی قد سرو سهی خوشست ولیک
براستان که به چشمم چنان نمیآید
نمیرود سخنی در میان او خواجو
که از فضول کمر در میان نمیآید
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل
دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل
تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت
مه را بسان ماهی بینم در آب منزل
باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد
برتشنهئیکه باشد او را سراب منزل
ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد
در آشیان عنقا کرده ذباب منزل
یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل
زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل
بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی
همچون قمر که سازد جام شراب منزل
خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی
بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل