غزل شمارهٔ ۷۰۲
داریم دلی پر غم و غمخوار نداریم
وز مستی و بی خویشتنی عار نداریم
ما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینار
کاندیشه ز دین و غم دینار نداریم
تا منزل ما کوی خرابات مغان شد
خلوت به جز از خانه خمار نداریم
بیدار بسر بردن و تا روز نخفتن
سودی نکند چون دل بیدار نداریم
بازاری از آنیم که با ناله و زاری
داریم سری و سر بازار نداریم
از ما سخن یار چه پرسید که یکدم
بی یار نئیم و خبر از یار نداریم
ما را به جز از آه سحر همنفسی نیست
زیرا که جز او محرم اسرار نداریم
در دل به جز آزار نداریم ولیکن
مرهم به جز از یار دلازار نداریم
باز آی که بی روی تو ای یار سمن بوی
برگ سمن و خاطر گلزار نداریم
آزردن و بیزار شدن شرط خرد نیست
بیزار مشو چون ز تو آزار نداریم
با هیچکس انکار نداریم چو خواجو
ز آنروی که با هیچکسی کار نداریم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۰۰
ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم
در درد بمردیم و بدرمان نرسیدیم
گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و بجانان نرسیدیم
گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپردهٔ سلطان نرسیدیم
چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایهٔ آن سرو خرامان نرسیدیم
رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم
چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمهٔ خورشید درفشان نرسیدیم
در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمهٔ حیوان نرسیدیم
ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم
از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و بایمان نرسیدیم
غزل شمارهٔ ۶۹۵
دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیم
چشمهٔ خون دل از چشم گشادیم و شدیم
پشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دل
روی در بادیهٔ عشق نهادیم و شدیم
تو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خراب
مدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم
چون دل خستهٔ ما رفت بباد از پی دل
همره قافلهٔ باد فتادیم و شدیم
همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی
بوسه بر خاک سر کوی تو دادیم و شدیم
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
غزل شمارهٔ ۶۱۳
برآمد بانگ مرغ و نوبت بام
کنون وقت میست و نوبت جام
چو کار پختگان بی باده خامست
بدست پختگان ده باده خام
بهر ایامی این عشرت دهد دست
بگردان باده چون با دست ایام
لبش خواهی بناکامی رضا ده
که کس را بر نیاید زان دهان کام
من شوریده را معذور دارید
که برآتش نشاید کردن آرام
دلم کی در فراق آرام گیرد
بود آرام دل وصل دلارام
منم دور از تو همچون مرغ وحشی
ببوی دانهئی افتاده در دام
ز سرمستی برون از روی و مویت
نه از صبح آگهی دارم نه از شام
قلم در کش چو بینی نام خواجو
که نبود عاشق شوریده را نام
غزل شمارهٔ ۵۷۵
شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق
که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق
برون ز خامه که او هم زبان بود ما را
که دستگیر تواند شد از سر اشفاق
ترا بقتل احبا مواخذت نکنند
مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق
کجا رسد بکمندت که لاشهئی که مراست
اگر چه برق شود کی رسد بگرد فراق
درآن زمان که بود قالبم عظام رمیم
کنند نفحهٔ عشقت ز خاکم استنشاق
بتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را
حلاوت لب شیرین نمیرود ز مذاق
تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال
تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق
دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد
که هندواست و بیک موی بشکند میثاق
کسی که سرور جادوگران بود پیوست
بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق
ترا که این همه قول مخالفست رواست
که یاد مینکنی هیچ نوبت از عشاق
نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان
از آب دیده ما زنده رود سوی عراق
کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست
که هست بندهئی از بندگان بواسحق
غزل شمارهٔ ۶۳۳
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن بادهٔ باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقهٔ گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت
با این همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پیر خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم
غزل شمارهٔ ۶۸۱
چون ما بکفر زلف تو اقرار کردهایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کردهایم
خلوت نشین کوی خرابات گشتهایم
تا خرقه رهن خانه خمار کردهایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کردهایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمیخرد
نقد روان فدای خریدار کردهایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کردهایم
ادرار ما روان ز دل و دیده دادهاند
هر دم که یاد اجری و ادرار کردهایم
گر خواب ما به نرگس پرخواب بستهئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کردهایم
در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کردهایم
خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کردهایم
غزل شمارهٔ ۶۶۹
گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینم
باعتدال تو سروی روان نمیبینم
ستارهئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمیبینم
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمیبینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمیبینم
شبم بطلعت او روز میشود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمیبینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمیبینم
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمیبینم
غزل شمارهٔ ۶۸۶
کشتی ما کو که ما زورق درآب افکندهایم
در خرابات مغان خود را خراب افکندهایم
جام می را مطلع خورشید تابان کردهایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکندهایم
با جوانان بر در میخانه مست افتادهایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکندهایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکندهایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکندهایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکندهایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتادهایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکندهایم
گوشهٔ دل کردهایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکندهایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکندهایم
غزل شمارهٔ ۶۷۹
ما حاصل از جهان غم دلبر گرفتهایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفتهایم
زین در گرفتهایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفتهایم
با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شستهایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفتهایم
بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفتهایم
تا همچو شمع از سر سر در گذشتهایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفتهایم
بی روی و قامت و لب جانبخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفتهایم
چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکستهایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفتهایم
هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفتهایم
از خود گذشتهایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفتهایم
غزل شمارهٔ ۶۵۹
میدرم جامه و از مدعیان میپوشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
غزل شمارهٔ ۶۴۰
میگذشتی و من از دور نظر میکردم
خاک پایت همه بر تارک سر میکردم
خرقهٔ ابر بخونابه فرو میبردم
دامن کوه پر از لعل و گهر میکردم
چون به جز ماه ندیدم که برویت مانست
نسبت روی تو زانرو بقمر میکردم
تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد
مس رخسار ز سودای تو زر میکردم
هرنفس کز دهن تنگ تو میکردم یاد
ملک هستی ز دل تنگ بدر میکردم
دهن غنچهٔ سیراب چو خندان میشد
یاد آن پستهٔ چون تنگ شکر میکردم
چهرهٔ باغ بخونابه فرو میشستم
دهن چشمه پر از للی تر میکردم
چون بیاد لب میگون تو میخورد شراب
جام خواجو همه پرخون جگر میکردم
غزل شمارهٔ ۶۰۷
باغبان گو برو باد مپیما کز گل
بدم سرد سحر باز نیاید بلبل
جبدا بادهٔ گلرنگ به هنگام صبوح
از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل
در بهاران که رساند خبر کبک دری
بجز از باد بهاری به در خرگهٔ گل
بنگر از نالهٔ شبگیر من و نغمهٔ مرغ
دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل
گر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیع
از چه برگردن قمری بود از غالیه غل
باد نوروز چو برخاست نیارند نشست
بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل
مطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کند
زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل
ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس
وی ز گیسوی تو در حلقهٔ سودا سنبل
آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین
همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل
هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد
جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکل
دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود
بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل
غزل شمارهٔ ۵۵۸
حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش
که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش
می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق
آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش
گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد
بو که معلوم شود صورت احوال منش
بوی پیراهن یوسف ز صبا میشنوم
یا ز بستان ارم نفحهٔ بوی سمنش
باغبان گر به گلستان نگذارد ما را
حبذانکهت انفاس نسیم چمنش
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش
دهن تنگ ورا وصف نمیآرم کرد
زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش
بسکه در چنگ فراق تو چو نی مینالم
هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش
خواجو از چشمهٔ نوش تو چو راند سخنی
میچکد هر نفسی آب حیات از سخنش