غزل شمارهٔ ۶۶۷
نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم
تا شدم بندهات آزاد ز سرو چمنم
منکه در صبح ازل نوبت مهرت زدهام
تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم
جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک
مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم
گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند
طرهات گیرم و زنجیر به هم درشکنم
بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش
وقت آنست که در پای عزیزت فکنم
چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر
بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم
آخر ای قبله صاحبنظران رخ بنمای
تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم
بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست
گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم
پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر
تن چون تار قصب تافته در پیرهنم
بسکه میگریم و بر خویشتنم رحمت نیست
گریه میآید ازین واسطه بر خویشتنم
چون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزت
از حلاوت برود آب نبات از سخنم
چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو
همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۶۷۶
نسیم زلف تو از نوبهار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
غزل شمارهٔ ۶۷۵
حکایت رخت از آفتاب میشنوم
حدیث لعل لبت از شراب میشنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که میرانم
ز چشم خویش یکایک جواب میشنوم
کسی که نسخهٔ خط تو میکند تحریر
ز خامهاش نفس مشک ناب میشنوم
شبی که نرگس میگون بخواب میبینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب میشنوم
ز حسرت گل رویت چو اشک میریزم
ز آب دیده نسیم گلاب میشنوم
چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست میشوم ار نام آب میشنوم
فروغ خاطر خویش از شراب مییابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب میشنوم
حدیث ذره اگر روشنت نمیگردد
ز من بپرس که از آفتاب میشنوم
گهی کز آتش دل آه میزند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب میشنوم
غزل شمارهٔ ۶۶۵
گر من خمار خود ز لب یار بشکنم
بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم
بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم
دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم
در هم کشم طناب سراپرده کبود
بند و طلسم گنبد دوار بشکنم
منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم
قلب سپاه کوکب سیار بشکنم
گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم
چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم
بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم
نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم
بفروزم از چراغ روان شمع عشق را
ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم
تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت
جامی بده که توبه بیکبار بشکنم
خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعهئی
زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم
غزل شمارهٔ ۶۸۳
باز هشیار برون رفته و مست آمدهایم
وز می لعل لبت باده پرست آمدهایم
تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمدهایم
از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمدهایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداختهایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمدهایم
سر ما دار که سر در قدمت باختهایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمدهایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمدهایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
غزل شمارهٔ ۶۳۸
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد میدادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمدهایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمدهایم
قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمدهایم
بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمدهایم
غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمدهایم
تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمدهایم
بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمدهایم
همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمدهایم
تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمدهایم
برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمدهایم
غزل شمارهٔ ۶۸۰
ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کردهایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کردهایم
خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کردهایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کردهایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیدهایم
سر سودای ترا نقش سویدا کردهایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خواندهایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کردهایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشتهایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کردهایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کردهایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی میبری کامشب چه سودا کردهایم
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کردهایم
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو برکشی علم قربت از حریم حرم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
غزل شمارهٔ ۶۸۵
ما به نظارهٔ رویت بجهان آمدهایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمدهایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافتهایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمدهایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمدهایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساختهایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمدهایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمدهایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمدهایم
چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمدهایم
اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمدهایم
غزل شمارهٔ ۶۹۴
اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم
تحفهٔ جان جهان جان و جهان آوردیم
چون نمیشد ز در کعبه گشادی ما را
رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم
شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم
مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم
جم را از جگر سوخته دلخون کردیم
شمع را از شرر سینه بجان آوردیم
ورق نسخهٔ رویت بگلستان بردیم
باز مرغان چمن را بفغان آوردیم
شمهئی از رخ و بالای بلندت گفتیم
آب با روی گل و سرو روان آوردیم
چون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیم
بسکه وصف خط سبزت بزبان آوردیم
هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما
از رخ زرد بسوی همدان آوردیم
پیش خواجو که نشانش ز عدم میدادند
از دهانت سر موئی بنشان آوردیم
غزل شمارهٔ ۶۸۸
ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم
با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم
مشعلهٔ بیخودی از جگر افروختیم
و آتش دیوانگی در خرد انداختیم
بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم
بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم
گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر
تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم
شمع دل افروختیم عود روان سوختیم
گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم
سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی
تا علم مرشدی برفلک افراختیم
چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم
مست می عشق را مرتبه بشناختیم
غزل شمارهٔ ۶۷۸
با لعل او ز جوهر جان در گذشتهایم
با قامتش ز سرو روان در گذشتهایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشتهایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشتهایم
چون موی گشتهایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشتهایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشتهایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشتهایم
بر هر زمین که بیتو زمانی نشستهایم
صد باره از زمین و زمان در گذشتهایم
خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشتهایم
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ما مست می لعل روان پرور یاریم
سودا زدهٔ زلف پریشان نگاریم
برلعل لبش دست نداریم ولیکن
تا سر بود از دامن او دست نداریم
گر بی بصران شیفتهٔ نقش و نگارند
ما فتنهٔ نوک قلم نقش نگاریم
با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم
با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم
چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم
چون مردمک چشم تو در عین خماریم
از آه دل سوخته با نغمهٔ زیریم
وز چنگ سر زلف تو با نالهٔ زاریم
جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت
کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم
گر زانکه دهن باز کند پستهٔ خندان
پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم
داریم کناری ز میان تو چو خواجو
لیکن ز میان تو بامید کناریم
غزل شمارهٔ ۶۶۸
مدام آن نرگس سرمست را در خواب میبینم
عجب مستیست کش پیوسته در محراب میبینم
اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربیز را در تاب میبینم
اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم
ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب میبینم
دلم همچون کبوتر در هوا پرواز میگیرد
چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب میبینم
نسیم خلد یا بوی وصال یار مییابم
بهشت عدن یا منزلگه احباب میبینم
مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن
من این سیلاب خون زان لعل چون عناب میبینم
برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو
که من کلی فتح خویش در این باب میبینم