غزل شمارهٔ ۵۹۱
زهی ز بادهٔ لعلت در آتش آب زلال
یکی ز حلقهٔ بگوشان حاجب تو هلال
ندای عشق چو در داد خال مشکینت
بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال
تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی
نهاده بر سر نون خط تو نقطهٔ خال
چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی
نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال
منال بلبل بیدل چو میشود حاصل
ترا بکام دل از بوستان عشق منال
اگر ز کوی تو دورم نمیشوم نومید
چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال
ترا حرام نباشد که خون ما ریزی
که هست پیش خداوند خون بنده حلال
چنان بچشمهٔ نوش تو آرزومندم
که راه بادیه مستسقیان به آب زلال
ز من چه دید که هردم که آید از کویت
چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال
رساندهام بکمال از محبت تو سخن
اگر چه گفتهٔ خواجو کجا رسد بکمال
شب فراق بگفتیم ترک صبح امید
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۵۸۹
گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال
که وصالت متصور نشود جز بخیال
گر میسر نشود با توام امکان وصول
نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال
هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح
تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال
هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید
گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال
شکرت شور جهانی و جهانی مشتاق
عالمی تشنه و عالم همه پرآب زلال
تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر
که حرامست نظر بیتو و می با توحلال
تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی
دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال
قامتم نون و دل از غم شده چون حلقهٔ میم
لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال
نه بحالم نظری میکنی ای نرگس چشم
نه ز حالم خبری میدهی ای مشکین خال
مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان
مهر را گرچه میسر نشود دفع زوال
عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک
تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال
ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست
چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال
خوش بود نالهٔ عشاق بهنگام صبوح
خواجو ار عاشقی از پردهٔ عشاق بنال
غزل شمارهٔ ۵۹۳
زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال
نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال
نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی
به مشک بر ورق لالهات مثال جمال
خیال روی تو تا دیدهام نمیرودم
ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال
چو روشنست که هر روز را زوالی هست
مباد روی چو روز ترا زوال جمال
کسی که نیست چو من تشنهٔ جمال حرم
حرام باد برو شربت زلال جمال
هوای یار همائی بلند پروازست
که در دلم طیران میکند ببال جمال
خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت
زهی کمال کمال و زهی جمال جمال
غزل شمارهٔ ۵۹۶
ای دل من بسته در آن زنجیر سمنسا دل
کرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دل
برده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جام
رانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دل
چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی
ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل
جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار
قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل
مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ
وای دل ای وای دل و دین وادل من وادل
ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان
وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دل
جادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خون
هندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دل
سرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل
روی نتابد نفسی زان روی دلارا دل
چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد
چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل
غزل شمارهٔ ۵۹۲
ای سواد خط توشرح مصابیح جمال
طاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلال
زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی
چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال
کی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهات
تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال
گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست
هجر در راه حقیقت نکند منع وصال
نتوان گفت که می در نظرت هست حرام
زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال
بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید
گفت بر گوشهٔ خورشید نشستست بلال
چون خیال تو درآید بعیادت ز درم
خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال
گفتم از دیده شوم غرقهٔ خون روزی چند
چشم دریا دل من شور برآورد که سال
چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو
که بوصف تو رساندست سخن را بکمال
غزل شمارهٔ ۵۸۳
وه چه شیرینست لعلش اندرو پنهان نمک
کس نمیبینم که دارد در جهان چندان نمک
اندکی با چشمهٔ نوشش بشیرینی شکر
گر چه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمک
می نماید خط مشک افشانش از عنبر مثال
میفشاند پستهٔ خندانش از مرجان نمک
شد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخ
گشت در عهد لب شیرین او ارزان نمک
لعل شکر پاش گوهر پوش شورانگیز او
درج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمک
ای ز شکر خندهات صد شور در جان شکر
وی ز شور شکرت پیوسته در افغان نمک
بر دل بریان من تا کی نمک ریزد غمت
گر چه عیبی نیست ار ریزند بر بریان نمک
درد دل را دوش میجستم دوائی از لبت
گفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمک
تا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرا
زانکه گوئی دارم اندر دیدهٔ گریان نمک
غزل شمارهٔ ۵۸۸
یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمیشود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید مینهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
غزل شمارهٔ ۶۰۱
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل
زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من
ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل
من ازین در به جفا باز نگردم که مرا
پای بندست در آن سلسلهٔ مشکین دل
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل
خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد
برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل
دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی
ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل
نکند سوی دل خستهٔ خواجو نظری
آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
غزل شمارهٔ ۵۸۴
دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک
دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک
لبک لعل روان پرور کش جان بخشک
سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک
در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک
بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک
چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک
دستکان کرده بخون دلکم رنگینک
هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او
ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک
نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک
سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک
زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک
برکش ناز کک و ساعد کش سیمینک
گفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشد
بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک
رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود
گفت داروی دل و مرهم جانش اینک
غزل شمارهٔ ۵۹۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ میدارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل
غزل شمارهٔ ۶۰۹
مرا که نیست بخاک درت امید وصول
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
چنین شنیدهام از پرده ساز نغمهٔ شوق
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول
چو ره نمیبرم از تیرگی به آب حیات
شدست جان من تشنه از حیات ملول
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
بود که راه دهندت ببارگاه قبول
غزل شمارهٔ ۵۷۹
باز برافراختیم رایت سلطان عشق
بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق
ملک جهان کردهایم وقف سر کوی یار
گوی دل افکندهایم در خم چوگان عشق
از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر
بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق
جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار
پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق
عقل درین دیر کیست مست شراب الست
روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق
جان که بود تشنهئی برلب آب حیات
دل چه بود حلقهئی بر در زندان عشق
سر نکشد از کمند بستهٔ زنجیر مهر
باز نگردد به تیر خستهٔ پیکان عشق
سیر نگردد به بحر تشنهٔ دریای وصل
روی نتابد ز سیل غرقهٔ طوفان عشق
چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست
بر دمد از خاک من لالهٔ نعمان عشق
صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم
بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق
کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک
زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق
مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق
چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق
گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند
سر نتواند کشید از خط فرمان عشق
غزل شمارهٔ ۶۰۸
خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم میکند بر شاخ بلبل
تبسم میکند در بوستان گل
لبش با هم نمیآید از آنروی
که دارد خردهئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
غزل شمارهٔ ۵۸۷
چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
شوم مقیم درت بالغدو و الاصال
شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم
که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال
کرا وصال میسر شود که در کویت
مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال
نشستهام مترصد که از دریچهٔ صبح
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال
مقیم در دل خواجو توئی و میدانی
چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال
غزل شمارهٔ ۵۴۱
یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش
ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش
ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی
گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش
در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند
گر نسیم نافهٔ تاتار نبود گو مباش
گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان
چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش
شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک
کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش
گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار
ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش
منکه از جام می لعل تو مست افتادهام
گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش
هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین
از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش
گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن
می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش
چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست
در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش
گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآر
چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش
زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی میکند
عود اگر در طبلهٔ عطار نبود گو مباش