غزل شمارهٔ ۴۲۷
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نه مرا بر سر کوی تو به جز سایه جلیس
نه مرا در غم عشق تو به جز ناله انیس
نزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرین
پیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویس
گر نه هدهد ز سبا مژدهٔ وصل آرد باز
که رساند بسلیمان خبری از بلقیس
مهر ورزان چو جمال تو بها میکردند
روی چون ماه ترا مشتری آمد برجیس
پیش چین سر زلف تو نیرزد بجوی
نافهٔ مشک ختا گر چه متاعیست نفیس
باغ دور از تو بر مدعیان فردوسست
خار و خس برگ گل و لاله بود نزد خسیس
بر سر کوی خرابات مغان خواجو را
کاسه آنگاه شود پر که تهی گردد کیس
غزل شمارهٔ ۵۴۰
کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گومباش
بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش
لاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچهاش
قرطهٔ زنگارگون در بر نباشد گو مباش
منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم
دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گومباش
چون دلم را نور معنی رهنمائی میکند
در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش
آنکه سلطان سپهر از نور رایش ذرهئیست
سایهٔ خورشیدش ار بر سر نباشد گومباش
وانکه سیر همتش ز ایوان کیوان برترست
گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش
با فروغ نیر اعظم رواق چرخ را
گر شعاع لمعهٔ اختر نباشد گو مباش
چون روانم تازه میگردد ببوی زلف یار
گر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباش
پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست
ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش
غزل شمارهٔ ۵۳۸
به فلک میرسد خروش خروس
بشنو آوای مرغ و نالهٔ کوس
شد خروس سحر ترنم ساز
در ده آن جام همچو چشم خروس
این تذروان نگر که در رفتار
مینمایند جلوهٔ طاوس
ساقیا باده ده که در غفلت
عمر بر باد میرود بفسوس
عالم آن گنده پیر بی آبست
که بر افروخت آتش کاوس
فلک آن پیر زال مکارست
که ز دستان او زبون شد طوس
گر فریبد ترا به بوس و کنار
تا توانی کنار گیر از بوس
زانکه از بهر قید دامادست
که گره میکنند زلف عروس
هر که او دل بدست سلطان داد
گو برو خاک پای دربان بوس
داروی این مرض که خواجو راست
برنخیزد ز دست جالینوس
غزل شمارهٔ ۵۴۴
مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش
مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش
بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم
مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش
نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن
که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش
چو بدامنش غباری ز جهان نمیپسندم
چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش
به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی
که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش
نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا
که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش
مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست
که اگر نمیکشندش به عتاب میکشندش
غزل شمارهٔ ۵۴۲
زهی مستی من ز بادام مستش
شکست دل از سنبل پرشکستش
فرو بسته کارم ز مشکین کمندش
پراکنده حالم ز مرغول شستش
تنم موئی از سنبل لاله پوشش
دلم رمزی از پستهٔ نیست هستش
خمیده قد چنبر از چین جعدش
شکسته دلم بستهٔ زلف پستش
شب تیره دیدم چو رخشنده ماهش
ز می مست و من فتنهٔ چشم مستش
چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش
چو گلدستهئی دستهای گل بدستش
قمر بندهٔ مهر تابنده بدرش
حبش هندوی زنگی بت پرستش
چو بنشست گفتم که بنشیند آتش
کنون فتنه برخاستست از نشستش
چو ریحان او دسته میبست خواجو
دل خسته در زلف سرگشته بستش
غزل شمارهٔ ۵۴۷
رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش
مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش
به زر توان چو کمر خویش را برو بستن
که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش
گرم بهر سر موئی هزار جان بودی
فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش
در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک
کند عظام رمیمم هوای خاک درش
دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او
چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش
گذشت و بر من بیچارهاش نظر نفتاد
چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش
کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ
چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش
بملک مصر نشاید خرید یوسف را
ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش
میان اهل طریقت نماز جایز نیست
مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش
برآستانهٔ ماهی گرفتهام منزل
که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش
بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو
سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش
غزل شمارهٔ ۴۵۹
مرا دلیست که تا جان برون نمیآید
تاب طره جانان برون نمیآید
چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی
ز خیلخانه خاقان برون نمیآید
چو روی او سمن از بوستان نمیروید
چو لعل او گهر از کان برون نمیآید
نمیرود نفسی کان نگار کافر دل
بقصد خون مسلمان برون نمیآید
تو از کدام بهشتی که با طراوت تو
گلی ز گلشن رضوان برون نمیآید
برون نمیرود از جان دردمند فراق
امید وصل تو تا جان برون نمیآید
حسود گو چو شکر میگداز و میزن جوش
که طوطی از شکرستان برون نمیآید
ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز
روانم از چه کنعان برون نمیآید
به قصد جان گدا هر چه میتوان بکنید
که او ز خلوت سلطان برون نمیآید
چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو
که هیچ فایده از آن برون نمیآید
غزل شمارهٔ ۵۴۳
مستم ز دو چشم نیمه مستش
وز پای درآمدم ز دستش
گفتم بنشین و فتنه بنشان
برخاست قیامت از نشستش
آنرا که دلی بدست نارد
دادیم عنان دل بدستش
جان تشنهٔ لعل آبدارش
دل بستهٔ زلف پر شکستش
هستم بگمان که هست یا نیست
آن درج عقیق نیست هستش
در عین خمار چند باشیم
چون مردم چشم می پرستش
یاران ز می شبانه مستند
خواجو ز دو چشم نیمه مستش
غزل شمارهٔ ۵۵۶
بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش
جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش
زان نادرهٔ دور زمان هر که خبر یافت
نبود خبر از حادثهٔ دور زمانش
بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند
او باد گران و من مسکین نگرانش
بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی
چون گلبن خندان ببرد باد خزانش
سر وار ز لب چشمه برآید چو درآید
بر چشم کنم جای سهی سرو روانش
عقل ار منصور شودش طلعت لیلی
مجنون شود از سلسلهٔ مشک فشانش
کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم
زینگونه که خون میرود از تیغ زبانش
گو از سرمیدان بلا خیمه برون زن
عاشق که تحمل نبود تیغ و سنانش
نقاش چو در نقش دلارای تو بیند
واله شود و خامه درافتد ز بنانش
هر خسته که جان پیش سنان توسپر ساخت
هم زخم سنان تو کند مرهم جانش
خواجو چو تصور کند آن جان جهان را
دیگر متصورنشود جان و جهانش
غزل شمارهٔ ۵۵۱
رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش
ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش
به خون دیدهٔ ما ساعد نگارین را
بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش
بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم
اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش
ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن
مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش
چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست
بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش
چو از رخش گل صد برگ میتوان چیدن
مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش
مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی
بریز باده و درد سر خمار مکش
گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا
ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش
بروزگار توان یافت کام دل خواجو
بترک کام کن و جور روزگار مکش
غزل شمارهٔ ۵۵۵
دگر وجود ندارد لطیفهئی ز دهانش
ز هیچکس نشنیدم دقیقهئی چومیانش
چه آیتست جمالش که با کمال معانی
نمیرسد خرد دوربین بکنه بیانش
اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن
بخندهٔ نمکین پسته کم بود چو دهانش
چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم
چنین که خون سیه میرود ز تیغ زبانش
شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران
ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش
کجا سفینهٔ صبرم ازین میان بدر افتد
چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش
کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل
برون رود ز دل اندیشهٔ زمین و زمانش
گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم
که بوستان وجودم نماند آب روانش
لطیفهئیکه رود در بیان نالهٔ خواجو
برآور از دل و در دم بسمان برسانش
غزل شمارهٔ ۵۳۳
ای دلم را شکر جانپرورت چون جان عزیز
خاک پایت همچو آب چشمهٔ حیوان عزیز
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست
در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز
یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن
زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز
خستگان زندهدل دانند قدر درد عشق
پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز
گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست
دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز
آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی
زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز
زلف کافر کیش او ایمان من بر باد داد
ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز
گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان
عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز
بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار
قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز
غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای دل مکن انکار و از این کار میندیش
ور زانکه در این کاری از انکار میندیش
در کام نهنگان شو و کامی بکف آور
چون یار بدست آید از اغیار میندیش
با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی
وز بادیه و وادی خونخوار میندیش
مارست غم عشقش و او گنج لطافت
گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش
گر زانکه توئی نقطهٔ پرگار محبت
از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش
چون دست دهد پرتو انوار تجلی
از نور مبرا شود و از نار میندیش
در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی
ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش
گر جان طلبد یار دل یار بدست آر
چون سر بشد از دست ز دستار میندیش
خواجو اگرت سر برود در سر این کار
انکار مکن وز غم این کار میندیش
غزل شمارهٔ ۵۴۵
رخت شمع شبستان مینهندش
لبت لعل بدخشان مینهندش
اگر شد چین زلفت مجمع دل
چرا جمعی پریشان مینهندش
گدائی کز خرد باشد مبرا
بشهر عشق سلطان مینهندش
چمن دوزخ بود بی لاله رویان
اگر خود باغ رضوان مینهندش
قدح کو گوهر کانست در اصل
بمعنی جوهر جان مینهندش
می روشن طلب درظلمت شب
که عین آب حیوان مینهندش
هر آن کافر که او قربان عشقست
بکیش ما مسلمان مینهندش
وگر بر عقل چیزی هست مشکل
بنزد عشق آسان مینهندش
اگر صاحبدلی خواجو چه نالی
از آن دردی که درمان مینهندش