غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۴۸۴
زهی تاری ز زلفت مشگ تاتار
گل روی تو برده آب گلنار
از آن پوشم رخ از زلفت که گویند
نمیباید نمودن زر به طرار
بود بی لعل همچون ناردانت
دلم پر نار و اشکم دانهٔ نار
اگر ناوک نمیاندازد از چیست
کمان پیوسته بر بالین بیمار
چو عین فتنه شد چشم تو چونست
که دائم خفته است و فتنه بیدار
دو چشم سیل بار و روی زردم
شد این رود آور و آن زعفران زار
مرا بت قبله است و دیر مسجد
مرا می زمزمست و کعبه خمار
دل پر درد را دردست درمان
تن بیمار را رنجست تیمار
چو انفاس عبیر افشان خواجو
ندارد نافهئی در طبله عطار
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز
امروز در جهان به نیازست ناز ما
و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز
عشاق را اگر بحرم ره نمیدهند
از ره چرا برند به آوازهٔ حجاز
محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش به جز ایاز
رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست
در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز
ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی
چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز
در دام زلف سرزدهات مرغ جان من
همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز
سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز
خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست
راه امید بسر قدم رهروان دراز
غزل شمارهٔ ۵۲۷
روز عیش و طرب و عید صیامست امروز
کام دل حاصل و ایام به کامست امروز
گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق
که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز
خون عشاق اگر چند حلالست ولیک
عیش را جز می و معشوق حرامست امروز
صبحدم بلبل مست از چه سبب مینالد
کار او چون ز بهاران بنظامست امروز
در چمن نرگس سرمست خراب افتادست
زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز
محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا
کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز
زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی
باز در کنج خرابات مقامست امروز
نالهٔ زیر ز عشاق بسی زار بود
مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز
گو بگویند که در دیر مغان خواجو را
دست در گردن و لب برلب جامست امروز
غزل شمارهٔ ۴۶۱
کسی را از تو کامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید
بنا کام از لبت برداشتم دل
که از لعل تو کامی برنیاید
برون از عارض و زلف سیاهت
به شب صبحی ز شامی برنیاید
بیار آن می که در خمخانه باقیست
که کار ما به جامی برنیاید
به ترک نیک نامی کن که در عشق
نکونامی به نامی برنیاید
حدیث سوز عشق از پختگان پرس
که دود دل ز خامی برنیاید
چو نون قامتم در مکتب عشق
ز نوک خامه لامی برنیاید
بسوز نالهٔ زارم ز عشاق
نوای زیر و بامی برنیاید
چه سروست آنکه بر بامست لیکن
سهی سروی ببامی برنیاید
برو خواجو که وصل پادشاهی
ز دست هر غلامی برنیاید
غزل شمارهٔ ۴۶۵
به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید
ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید
دو چشم مست تو دیشب بخواب میدیدم
ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید
اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک
فروغ آتش رویت در آب نتوان دید
چو ماه مهر فروزت به زیر سایهٔ شب
به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید
رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم
اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید
خواص چشمهٔ نوشت که جوهر روحست
بیار باده که جز در شراب نتوان دید
دل شکستهٔ خواجو خراب گشت و وراست
که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید
غزل شمارهٔ ۵۳۱
نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز
بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز
سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان
شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز
کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد
بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز
چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز
ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز
مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش
چرا ز غالیه دلبند میکنی و دلاویز
برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد
به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز
بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور
بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز
بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ
برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز
مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو
که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
غزل شمارهٔ ۴۶۴
جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید
جز سایه کسی همره و همراز نیاید
ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل
در فصل بهاران ز چمن باز نیاید
گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت
تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید
هر دل که به دستش نبود رشتهٔ دولت
همبازی آن زلف رسن باز نیاید
باز آی و بسوی من بیدل نظری کن
هر چند مگس در نظر باز نیاید
صاحبنظر از نوک خدنگ توننالد
برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید
چون بلبل دلسوخته را بال شکستند
برطرف چمن باز بپرواز نیاید
تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر
در پای تو هرکس که سرانداز نیاید
خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن
مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید
غزل شمارهٔ ۴۷۱
آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید
همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید
صبحدم در پای گل چون با حریفان میخورید
بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید
در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا
از نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آورید
جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم
از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید
ابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمن
ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید
یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر
از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید
گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید
ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید
دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید
از غم هجران بی پایان من یاد آورید
طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن
ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
غزل شمارهٔ ۴۲۹
راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود
در میان باغ کاران یا کنار زنده رود
باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود
جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود
خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود
گر تو ناوک میزنی دور افکنم درع و سپر
ور تو خنجر میکشی یکسو نهم خفتان و خود
شاهد بربط زن از عشاق میسازد نوا
بلبل خوش نغمه از نوروز میگوید سرود
در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود
آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست
او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود
میبرد جانم برمحراب ابرویش نماز
میفرستد چشم من بر خاک درگاهش درود
چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار
کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود
غزل شمارهٔ ۴۷۰
سبزه پیرامن سرچشمهٔ نوشش نگرید
شبه بر گوشهٔ یاقوت خموشش نگرید
شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را
زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید
عقل را صید کمند افکن جعدش بینید
روح را تشنهٔ سرچشمهٔ نوشش نگرید
بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست
آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید
منکه از حلقهٔ گوشش شدهام حلقه بگوش
گوشداری من حلقه بگوشش نگرید
جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب
بادهٔ لعل لب باده فروشش نگرید
خواجو از میکدهاش دوش بدوش آوردند
اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید
غزل شمارهٔ ۵۰۸
برافکن سایبان ظلمت از نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
رخت در چشم ما نورست در چشم
نظر بر طلعتت نور علی نور
بیاقوتت برات آورده سنبل
ز ریحان تو در خط رفته کافور
ترا بر جان من فرمان روانست
که سلطان آمرست و بنده مامور
بهشتی روی اگر در گلشن آید
تو پنداری که این خلدست و آن حور
گرم روی زمین گردد مصور
نبیند ناظرم جز روی منظور
ز بادامش حریفان نیمه مستند
ولی آنماهرخ در پرده مستور
ز لعلش بوسهئی میخواستم گفت
نباید داد شیرینی برنجور
از آن خواجو بیاقوتش کند میل
که دایم آب خواهد طبع محرور
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز لعل عیسویان قصه مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمیدانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکر فشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکر خا پرس
چوهر سخن که صبا نقش میکند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز بمژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آندم و از قصه مسیحا پرس
غزل شمارهٔ ۵۳۲
بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز
با پستهٔ شیرین ز شکر شور برانگیز
تلخست می از دست حریفان ترش روی
در ده قدحی از لب شیرین شکرریز
بنشست ز باد سحری شمع شبستان
ای شمع شبستان من غمزده برخیز
بفشان گره طرهٔ مشکین پریشان
وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز
آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی
از سلسلهٔ سنبل شوریده درآویز
ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش
وی خون دلم خورده بدان غمزهٔ خونریز
گویند که پرهیز کن از مستی و رندی
با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز
فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی
بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز
خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز
گلرا چه غم از نعرهٔ مرغان سحرخیز
غزل شمارهٔ ۵۳۹
الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش
الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش
جان بتلخی میدهیم ای جان شیرین دست گیر
دل بسختی مینهیم ای دلستان بدرود باش
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ایکه از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهٔ گوهر فشان بدرود باش
گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشست
میرویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش
همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم
وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش