غزل شمارهٔ ۵۲۴
پیش عاقل نیاز چیست نماز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۵۱۶
ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر
و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر
چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت
همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر
گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر
روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر
همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده
وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر
خون دل خور چون صراحی و به آب آتشی
آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر
رخ ز مهمانخانهٔ گیتی بگردان چون مسیح
و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر
تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را
مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر
بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی
گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر
همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانهات
شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر
غزل شمارهٔ ۵۱۴
با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزهاش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
غزل شمارهٔ ۴۸۸
طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار
پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار
ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای
لاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذار
زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر
بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار
هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان
دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار
کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست
آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار
من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم
دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار
منکه از پسته و بادام تو دورم باری
دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار
باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست
گودگر باد صبا را بگلستان مگذار
منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم
بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار
خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا
عام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار
غزل شمارهٔ ۵۰۶
گر یار یار باشدت ای یار غم مخور
گنجت چو دست میدهد از مار غم مخور
بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار میکنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مستم ز در خانهٔ خمار برآرید
و آشفته و شوریده ببازار برآرید
چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش
زنجیر کشانم بسردار برآرید
یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید
یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید
چون نام من خسته باین کار برآمد
گو در رخ من خنجر آنکار برآرید
ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم
پرگار صفت گرد در یار برآرید
گر رایت اسلام نگون میشود از ما
آوازه ما در صف کفار برآرید
برمستی ما دست تعنت مفشانید
وز هستی ما گرد بیکبار برآرید
امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم
ما را ز در دیر به زنار برآرید
خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست
نامش بقدح شوئی خمار برآرید
غزل شمارهٔ ۴۷۲
دوش چون موکب سلطان خیالش برسید
اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید
خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش
قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید
نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد
تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید
دلم ابروی ترا میطلبد پیوسته
ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید
خط مشکین که نباتست بگرد شکرت
تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید
چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر
آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید
خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری
گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید
خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست
لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید
تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد
دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید
غزل شمارهٔ ۵۲۰
بستیم دل در آن سر زلف دراز باز
گشتیم صید آن صنم دلنواز باز
مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق
همچون تذرو گشت گرفتار باز باز
با ما اساس عربده و کین نهاده است
آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز
فلفل فکنده است برآتش بنام ما
آن خال هندوئی سیه مهره باز باز
اکنون که در کشاکش زلفت فتادهایم
ما و کمند عشق و شبان دراز باز
مجنون دلش بحلقهٔ زنجیر میکشد
دارد مگر بطره لیلی نیاز باز
با دوستان ز بهر چه در بستهئی زبان
باز آی و برگشای سر درج راز باز
با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود
ما را بسوخت مطربهٔ پردهساز باز
خواجو دگر بدام غمت پای بند شد
محمود گشت فتنه روی ایاز باز
غزل شمارهٔ ۵۳۰
برگ نسرین ترا بی خار مییابم هنوز
باغ رخسارت پر از گلنار مییابم هنوز
دوش میگفتی که چشم ناتوانم خوشترست
خوشترست اما منش بیمار مییابم هنوز
تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک
سوز عشقش همچنان از دار مییابم هنوز
از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر
کاین زمان در دامن کهسار مییابم هنوز
همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق
لیک در دل حسرت دلدار مییابم هنوز
ماه کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولی
عکس رویش بر در و دیوار مییابم هنوز
اول شب بود کان یار از شبستانم برفت
وز نسیم صبح بوی یار مییابم هنوز
جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش
دامنش پر نافهٔ تاتار مییابم هنوز
گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام
خلوتش در خانه خمار مییابم هنوز
غزل شمارهٔ ۵۲۶
بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز
کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز
ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست
قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز
گر ز دست ساقی تحقیق جامی خوردهئی
می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز
حاجیان چون روی در راه حجاز آوردهاند
مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز
هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی
مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز
پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس
پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز
سوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زن
ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز
بلبل دلسوز بین از نالهٔ ما در خروش
شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز
ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح
دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز
گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت
مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز
باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفتهئی
گفت خواجو قصهٔ شوریدگان باشد دراز
غزل شمارهٔ ۵۰۵
زهی طناب سراپردهٔ تو گیسوی حور
بزن سریر توجه ببارگاه سرور
کجا منزل کروبیان بری هودج
از این طوافگه اهرمن نکرده عبور
علم چگونه زنی بر فضای عالم قدس
اگر برون نبری رخت از اینسرای غرور
چو این سراچهٔ خاکی مقام عاریتیست
بعاریت نتوان گشت از این صفت مغرور
اگر بگلشن انظر الیک ره نبری
کجا بگوش تو آید صفیر طایر طور
ببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باد
اگر چه بود بفرمان او وحوش و طیور
ز مهره بازی اختر کجا شود ایمن
کسی که روی نهد پیش رای او جیپور
کمان حرص مکن زه که شهسوار اجل
به نوک تیر برد چین از ابروی فغفور
غلام همت صاحبدلان جانبازم
که در عطیه شکورند و در بلیه صبور
ز جام کبر و ریا مست کی شود خواجو
کسی که در کنف کبریا بود مستور
غزل شمارهٔ ۴۸۰
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژدهئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
غزل شمارهٔ ۴۷۳
حدیث شمع از پروانه پرسید
نشان گنج از ویرانه پرسید
فروغ طلعت از آئینه جوئید
پریشانی زلف از شانه پرسید
اگر آگه نئید از صورت خویش
برون آئید و از بیگانه پرسید
مپرسید از لگن سوز دل شمع
وگر پرسید از پروانه پرسید
محبت دام و محبوبست دانه
بدام آئید و حال دانه پرسید
چو از جانانه جانم دردمندست
دوای جانم از جانانه پرسید
منم دیوانه و او سرو قامت
حدیث راست از دیوانه پرسید
حریفان گو بهنگام صبوحی
نشانم از در میخانه پرسید
کنون چون شد به رندی نام ما فاش
ز ما از ساغر و پیمانه پرسید
ز خواجو کو می و پیمانه داند
همان بهتر که از پیمانه پرسید
غزل شمارهٔ ۵۱۸
کار من شکسته بسامان رسید باز
درد من ضعیف بدرمان رسید باز
شاخ امید من گل صد برگ بار داد
مرغ مراد من بگلستان رسید باز
از بارگاه مکرمت عام خسروی
تشریف خاص بین که بدربان رسید باز
آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود
چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز
دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند
کانگشتری بدست سلیمان رسید باز
یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل
لیکن بکام دوست ببستان رسید باز
یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود
نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز
بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت
و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز
ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی
همچون خضر بچشمهٔ حیوان رسید باز
چندین چه نالی از شب دیجور حادثات
روشن برآ که صبح درفشان رسید باز
خواجو مسوز رشتهٔ جان را ز تاب دل
کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز
غزل شمارهٔ ۴۶۶
وهم بسی رفت و مکانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید
هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید
دیدهٔ نرگس بچمن عرعری
همچو سهی سرو روانش ندید
وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید
موی چو شد گرد میانش کمر
جز کمر از موی میانش ندید
گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست
هیچ ندید آنکه دهانش ندید
عقل چو در حسن رخش ره نیافت
چاره به جز ترک بیانش ندید
دل که بشد نعره زنان از پیش
کون ومکان گشت و مکانش ندید
این چه طریقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش ندید