0

غزلیات خواجوی کرمانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۳

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

و آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیر

چون ما بترک گلشن و بستان گرفته‌ایم

گو باغبان بیا ودر بوستان بگیر

پیر مغان گرت بخرابات ره دهد

قربان او ز جان شو و کیش مغان بگیر

از عقل پیر درگذر و جام می بخواه

وانگه بیا و دامن بخت جوان بگیر

اکنون که در چمن گل سوری عروس گشت

از دست گلرخان می چون ارغوان بگیر

گر وعده‌ات بملکت نوشیروان دهند

بگذر ز وعده و می نوشین روان بگیر

یا چون میان یار ز هستی کنار کن

یا ترک آن پریرخ لاغر میان بگیر

ای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماند

چون اشک من بیا و ره کاروان بگیر

خواجو اگر چنانکه جهانگیریت هواست

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۲۲

خادمهٔ عود سوز مطربهٔ عود ساز

شمع نه و عود سوز چنگ زن و عود ساز

صبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیر

صبح تبسم نمای مرغ ترنم نواز

مجلسیان سحر محرم اسرار عشق

خلوتیان صبوح غرقهٔ دریای راز

قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم

رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز

دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب

شاهد سیمین بدن بیش کند کبر و ناز

یار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگسار

بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز

صورت معنی کجا کشف شود برخرد

عشق حقیقی کرا دست دهد در مجاز

آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد

سرو خرامان برد قامت او را نماز

خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش

زانکه به آزادگی سرو بود سرفراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۹

ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز

جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز

مرد این راه نئی ورنه چو مردان رهش

پای ننهاده از اول سر و سامان درباز

در ره جان جهان جان و جهان باخته‌اند

تو اگر اهل دلی دل چه بود جان درباز

تا ترا دیو و پری جمله مسخر گردد

گر کم از مور نئی ملک سلیمان درباز

دعوی زهد کنی دردی خمار بنوش

دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز

درد را چاشنیی هست که درمان را نیست

گر تو آن می‌طلبی مایهٔ درمان درباز

تا سلاطین جهان جمله گدای تو شوند

چون گدایان درش ملکت سلطان درباز

با لب و خال وی ار عمر خضر می‌خواهی

ترک ظلمت کن و سرچشمهٔ حیوان درباز

تا بچوگان سعادت ببری گوی مراد

گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز

سر میدان محبت بودت ملک وجود

اگرت دست دهد بر سر میدان درباز

خواجو ار لقمه‌ئی از سفرهٔ لقمان طلبی

ملک یونان ز پی حکمت یونان درباز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۳

ای تتق بسته از تیره شب برقمر

طوطی خطت افکنده پر برشکر

خورده تاب از خم دلستانت کمند

گشته آب از لب درفشانت گهر

آهویت کرده بر شیر گردون کمین

افعیت گشته بر کوه سیمین کمر

هندویت رانده برشاه خاور سپه

لشکر زنگت آورده بر چین حشر

چشم پرخواب و رخسار همچون خورت

برده زین عاشق خسته دل خواب و خور

گشته هندوی خال تومشک ختن

گشته لالای لفظ تو لؤلؤی تر

نافه را از کمند تو دل در گره

لعل را از عقیق تو خون در جگر

ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری

یک زمان از سر خون ما در گذر

سرنهادیم بر پایت از دست دل

تا چه آید ز دست تو ما را به سر

سکهٔ روی زردم نبینی درست

زانکه نبود ترا التفاتی به زر

تا تو شام و سحر داری از موی و روی

شام هجران خواجو ندارد سحر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۲۳

ای شده بر مه ز شبه مهره ساز

با شبه‌ات مار سیه مهره باز

جادوی هاروت وشت دلفریب

هندوی زنگی صفتت ترکتاز

بزم صبوحی ز قدح برفروز

رایت عشرت به چمن برفراز

وصل گل و بلبل و فصل بهار

زلف تو و ماه و شبان دراز

شعله فروزان بفروزند شمع

پرده نوازان بنوازند ساز

مرغ شد از نالهٔ من در خروش

شمع شد از آتش من در گداز

باده پرستان شراب الست

مست می لعل بتان طراز

شاهد مستان شده دستان نمای

بلبل خوشخوان شده دستان نواز

خادمهٔ پرده‌سرا عود سوز

مطربهٔ پرده‌سرا عود ساز

مجلسیان محرم اسرارعشق

همنفسان غرقهٔ دریای راز

خاطر خواجو و خیال حبیب

دیدهٔ محمود و جمال ایاز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۲

فتاده‌ام من دیوانه در غم تو اسیر

بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر

برآید از قلمم بوی مشک تاتاری

اگر بوصف خطت شمه‌ئی کنم تحریر

چه خوابهای پریشان که دیده‌ام لیکن

معبرم همه زلف تو می‌کند تعبیر

چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من

زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر

اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر

گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر

ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک

ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر

حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد

که درد عشق فزون آید از بیان دبیر

اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل

برآید از سر کلکم هزار نالهٔ زیر

کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو

بخون دیدهٔ گرینده دمبدم تحریر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۲۵

کجا بود من مدهوش را حضور نماز

که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز

مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی

که از نیاز نمی‌باشدم خبر ز نماز

چو صوفی از می صافی نمی‌کند پرهیز

مباش منکر دردیکشان شاهد باز

بساز مطرب مجلس نوای سوختگان

که بلبل سحری می‌کند سماع آغاز

اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت

مرا ز ساز چه می‌افکنی بسوز و بساز

بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید

دو دیده‌ام نگر از شام تا سحرگه باز

خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست

که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز

تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی

که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز

اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم

ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز

امید بندهٔ مسکین بهیچ واثق نیست

مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را

نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز

گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون

چرا که از پی آوازه می‌رود آواز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۲۹

در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز

تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز

هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت

زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز

باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین

زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز

تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق

سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز

گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست

شور لعل لب شیرین شکر خاش هنوز

چند گوئی که شدی فتنهٔ رویم خواجو

نشدم در غمت افسانهٔ او باش هنوز

عاقبت فاش شود سر من از شور غمت

گر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۰

پندم به چه عقل می‌دهد پیر

بندم بچه جرم می‌نهد میر

کز حلقهٔ زلف او دلم را

کس باز نیاورد بزنجیر

تدبیر چه سود از آنکه نتوان

آزاد شدن ز بند تقدیر

ما بی رخ او و نالهٔ زار

او با می لعل و نغمهٔ زیر

در دیده کشم بجای مژگان

گر زآنکه ز شست او بود تیر

بسیار ورق که درخیالش

کردیم بخون دیده تحریر

از دست برون شدم چه درمان

وز پای درآمدم چه تدبیر

هر خواب که دوش دیده بودم

جز چشم تواش نبود تعبیر

تا وقت سحرنگر که خواجو

نالد همه شب چو مرغ شبگیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۴۹۴

قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار

تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار

برآمد از جگرم دود آه و آتش دل

فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار

امید بود که کاری برآید از دستم

ز پا فتادم و از دست برنیامد کار

اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو

برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار

کدام یار که او بلبل سحر خوانرا

ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار

ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا

سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار

خیال روی نگارین آن صنم هر دم

کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار

دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل

در آن زمان که گل قالبم بود دیوار

میان او بکنارت کجا رسد خواجو

کزین میان نتواند رسید کس بکنار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۴

بوستان جنتست و سروم حور

تیره شب ظلمتست و ما هم نور

آب در پیش و ما چنین تشنه

باده در جام و ما چنین مخمور

دلبر از ما جدا و دل بر او

ما ز می مست و می ز ما مستور

بگذر از نرگسش که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از رنجور

هیچ غمخور مباد بی غمخوار

هیچ ناظر مباد بی منظور

ای رخت در نقاب شعر سیاه

همچو خورشید در شب دیجور

عین معتل عبهرت مفتوح

جیم مجرور طره‌ات مکسور

لؤلؤات عقد بسته با یاقوت

عنبرت تکیه کرده بر کافور

با تو همراهم و ز غیر ملول

بتو مشغولم و ز خویش نفور

گر شدم تشنهٔ لبت چه عجب

کاب خواهد طبیعت محرور

ای تو نزدیک دل ولی خواجو

همچو چشم بد از جمال تو دور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۷

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور

بی ترنج تو بود میوهٔ جنت همه نار

لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ

در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور

چشمت از دیدهٔ ما خون جگر می‌طلبد

روشنست این که به جز باده نخواهد مخمور

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور

خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم

که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور

از پی پرتو انوار تجلی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است

ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور

حور با شاهد ما لاف لطافت می‌زد

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

برو از منطق خواجو بشنو قصهٔ عشق

زانکه خوشتر بود از لهجهٔ داود زبور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۱

معلوم نگردد سخن عشق بتقریر

کایات مودت نبود قابل تفسیر

مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست

در فصل بهاران به جز از ناله شبگیر

زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان

زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر

کوته نکنم دست دل از زلف جوانان

گر زانکه بزنجیر مقید کندم پیر

احوال پریشانی من موی به مو بین

کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر

چون شرح دهم غصهٔ دوری که نگنجد

اسرار غم هجر تو در طی طوامیر

از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر

هر دم که کنم نسخهٔ سودای تو تحریر

در سنگ اثر می‌کند آه دل مظلوم

لیکن نکند در دل سنگین تو تاثیر

از پردهٔ تدبیر برون آی چو خواجو

تا خود چه برآید ز پس پردهٔ تقدیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۷

دامن خرگه برافکن ای بت کشمیر

سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر

چهرهٔ خوب تو رشک لعبت نوشاد

نرگس مستت بلای جادوی کشمیر

نقش جمالت نگارخانهٔ مانی

خط سیاه تو روزنامهٔ تقدیر

ترک پری روی من ندانمت امروز

خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر

خط کله برشکن گلاله برافشان

بند قبا برگشای و جام طرب گیر

از در خویشم مران که از خم گیسو

حلق دلم بسته‌ئی بحلقهٔ زنجیر

درد و غمم چون ز پا فکند چه درمان

کار دلم چون ز دست رفت چه تدبیر

کشتن عشاق را چه حاجت شمشیر

قصهٔ مشتاق را چه حاجت تقریر

فصل بهاران نه ممکنست خموشی

بلبل شب خیز را ز نالهٔ شبگیر

هر که فرو خواند عشق نامهٔ خواجو

کرد پر از خون دیده طی طوامیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۴۸۳

ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر

وز درد من خسته مغانرا بفغان آر

چون ره بحریم حرم کعبه ندارم

رختم بسر کوی خرابات مغان آر

مخمور دل افروخته را قوت روان بخش

مخمور جگر سوخته را آب روان آر

تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد

پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر

از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد

پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر

ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب

اسرار دل سوخته از دل بزبان آر

ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد

پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر

چون طائر روحم ز قدح باز نیاید

او را بمی روح فزا در طیران آر

رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش

باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر

خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش

عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  1:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها