شمارهٔ ۴۵
گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست
نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است
صدر تو دایرهٔ جاه و جلال است مقیم
در تن دایره هرچا که نشینی صدر است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۴۶ - در عزلت
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است
خون ز رگ آرزو براندم و زین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است
بر قد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است
دور فلک را به گرد من نرسد وهم
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است
من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم
شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است
از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است
آقچهٔ زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانه گاز است
خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس
دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است
کار من آن به که این و آن نه طرازند
کانکه مرا آفرید کار طراز است
شمارهٔ ۴۸
من آن خاقانی دریا ضمیرم
کز ابر خاطرش خورشید برق است
دبیری را توئی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آئین تو زرق است
اگرچه هر دو خون ریزند لیکن
هم از جلاد تا فصاد فرق است
شمارهٔ ۴۹
قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان
کو ز شرف کعبهوار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خواندهام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نهای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
شمارهٔ ۵۰ - در حکمت
ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبحدم است
غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است
تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است
خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است
من وصیت به وفا میکنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است
وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است
تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابنعم است
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیهگه روستم است
آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است
جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بیسران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کایمه همه آدمیاند
آدمی هست که شیطان شیم است
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشکاند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند
گلهشان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
شمارهٔ ۵۲
تا به غربت فتاد خاقانی
یکدری خانهایش زندان است
نه درون ساختنش توفیق است
نه برون تاختنش امکان است
روی چون عنکبوت در دیوار
پس سنگی چو مور پنهان است
پاسبانش برون در قفل است
پرده دارش درون کلیدان است
اشک جیحون و دم سمرقندی
دل بخاری و آه سوزان است
یعنی این در چهار دیواری است
که درش سوی چرخ گردان است
از برون لب به قفل خاموشی است
وز درون دل به بند ایمان است
خانه در بسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است
برگ عیشی مساز خاقانی
که وجودش ورای امکان است
عالم از چار علت است به پای
که یکی زان چار ارکان است
خانه را هم چهار حد باید
کان چهار اصل کار بنیان است
علت عیش را سه چیز نهند
کان مکان و زمان و اخوان است
ز آن نگفتند چارمین یعنی
نیست چیزی که چارم آن است
شمارهٔ ۵۴
زیان تو در سود دانستن است
توان تو در ناتوانستن است
ندانم سپر ساز خاقانیا
که نادانی اکسیر دانستن است
شمارهٔ ۵۳
دار عزلت گزید خاقانی
که به از دار ملک خاقان است
خورش از مشرب قناعت ساخت
که چو زمزم هم آب حیوان است
نبرد تا تواند انده رزق
کانده رزق بر جهانبان است
عمرا گر بهر رزق موقوف است
رزق موقوف بهر فرمان است
نپذیرد ز کس حوالهٔ رزق
که ضماندار رزق یزدان است
مور را روزی از سلیمان نیست
گه ز روزی ده سلیمان است
شمارهٔ ۵۵.
مرغکی را وقت کشتن میدوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است
ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار
میدواند وین دویدن را فذلک کشتن است
شمارهٔ ۵۸ - در حماسه
من که خاقانیم عزیز حقم
ز آن که عبدی خطاب من رانده است
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده است
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده است
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستجاب من رانده است
ناوک وهم بر نشانهٔ غیب
خاطر تیز تاب من رانده است
گرچه دولت ضعیف، عقل قوی است
که فضول از جناب من رانده است
بخت اگر خفت رای بیدار است
کز پی پاس خواب من رانده است
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده است
وین فلک گرچه بد عمل داری است
هم به نیکی حساب من رانده است
به همه جای نان من پخته است
به همه جوی آب من رانده است
شمارهٔ ۶۲
مرد مسافر حدیث خانه کو گوید
زان غرضش زن بود که بانوی خانه است
بود مرا خانهای نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب اگرچه یگانه است
گوئی خاقانیا ز خانه خبر ده
خانهٔ من همچو چوبه زیر میانه است
شمارهٔ ۶۳
هر سال اگر غلام خاقان
بر میر خجند میر نامی است
خاقانی اگرچه هست میری
در پیش خجندیان غلامی است
شمارهٔ ۶۱ - در علم و جهل
نسبت از علم گیر خاقانی
که بقا شاخ علم را ثمره است
علوی را که نیست علم علی
نقش سود است هرچه بر شجره است
عالم است از صف عباد الله
جاهل از زمرهٔ هم الکفره است
عقل عالم نه سغبهٔ جهل است
خیل موسی نه سخرهٔ سحره است
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفرهٔ سفره است
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است
زان فرود غران نشانندت
که عطارد فروتر از زهره است
چه عجب زیر که نشیند آب
که زر زیف و آب سیم سره است
زیر دو نان نشین که شیر فلک
به سه منزل فرود گاو و بره است
زیرکان زیر گاو ریشانند
کل عمران فروتر از بقره است
شمارهٔ ۶۶
شکر انعام پادشا گفتن
نتوان کان ورای غایتهاست
راه شکرش به پای هرکس نیست
که حدش زان سوی نهایتهاست
گرچه انعام او مرا شکر است
شکر او را ز من شکایتهاست
شمارهٔ ۶۷
وبالت نه از سر نهفتن درست
که از گوهر راز سفتن درست
مگو راست بندیش خاقانیا
همه آفت از راست گفتن درست