شمارهٔ ۳۰۸
زهر است مرا غذای هر روزه
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۳۱۲
پسر، خاندان را بود خانهدار
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
شمارهٔ ۳۱۷
گر به دل آزاد بودمی چه غمستی
عقدهٔ سودا گشودمی چه غمستی
غم همه ز آن است کشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی
گر به مشامی که بوی آز شنودم
بوی قناعت نودمی چه غمستی
تخم ادب کاشتم دریغ درودم
گر بر دولت درودمی چه غمستی
این که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمی چه غمستی
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی
سرمهٔ عیسی که خاک چشم حواری است
گر جهت خر نسودمی چه غمستی
گر ز پی ساز کار در الف آز
سین سلامت فزودمی چه غمستی
لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه
لقمهٔ دونان ربودمی چه غمستی
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمی چه غمستی
گفتی خاقانیا به شاهد و میکوش
گر من ازین دست بودمی چه غمستی
شمارهٔ ۳۰۹
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هر سه
گرچه هر سه ورای مملکت است
صحت آمد ورای آن هر سه
شمارهٔ ۳۲۳
نیست در موکب جهان مردی
نیست بر گلبن فلک وردی
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده است، بینوا فردی
رصد روز و شب چه میباید
که ندارد ره کرم گردی
چیست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان این سپید و آن زردی
درد بخل است جان عالم را
الامان یارب از چنین دردی
من که خاقانیم ز خوان فلک
دست شستم که نیست پس خوردی
ناجوان مردم ار جهان خواهم
که ندارد جهان جوان مردی
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی
خواجهای وعدهٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی
گفتم آن مرد را که به دلت
بپذیرم یکی ره آوردی
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای همدردی
خواجه وعده وفا نکرد و وفا
کی کند هیچ بخل پروردی
گرچه او سرد کرد خاطر من
گرم شد هم نگفتنش سردی
دل که آزرد اگر بدانستی
کو کسی نیست هم نیازردی
دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی
شمارهٔ ۳۰۰
من که خاقانیم این مایه صفا یافتهام
که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان
به نکوکار پناه آرم و او هست گواه
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن
لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه
شمارهٔ ۳۱۹
یک مشت خاکی ارچه دربند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی
نیکوت داشت اول، نیکوت دارد آخر
این بیت معتقد ساز از قاضی تنوخی
شمارهٔ ۳۲۷
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی
گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی
میترسد از آب دیده جانم
ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را
چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است
او کاش جهان ندیده بودی
با آنکه تمامش آفریدند
ای کاش نیافریده بودی
شمارهٔ ۳۲۵
طبع روشن داشت خاقانی حوادث تیره کرد
ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی
گر کلید خاطرش نشکستی اندر قفل غم
از خزانهٔ غیب لفظش وحی مانند آمدی
گر به اول نستندندی اصل شیرینی ز موم
نخل مومین را رطب شیرین تر از قند آمدی
شمارهٔ ۳۱۶
سر انگشت میرزد بیبی
بر من انگشت میگزد بیبی
نای را دشمن است و دف را دوست
بر ره دف همی وزد بیبی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بیبی
افتاب است و زهره میطلبد
در بر مه نمیخزد بیبی
صحن پانید حلقه میجوید
نیشکر هم نمیمزد بیبی
چشم بد دور نیک طباخ است
کآفتاب جهان سزد بیبی
نپزد هیچ قلیهٔ گزری
تابهٔ شلغمی پزد بیبی
شمارهٔ ۳۲۲
ابر دستا ز بحر جود مرا
عنبر در ثمن فرستادی
یمن و ترک هست شوم و به من
یمن فال یمن فرستادی
طغرلی و همای و بلبل را
زاغ طوطی سخن فرستادی
شاه شیران توئی که طرفه غزال
صید کردی به من فرستادی
گر فرستادیم غلام حبش
بس که ترک ختن فرستادی
خادم ساده دل منم که مرا
خادم ساده تن فرستادی
شمارهٔ ۳۰۴
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
شمارهٔ ۳۲۴
پاکا ملکا قد فلک را
جز بهر سجود خم نکردی
جلاب خواص درد سر را
الا به سپیده دم نکردی
بر من که پرستشت نکردم
در ناکردن ستم نکردی
آن چیست که از بدی نکردم
وآن چیست که از کرم نکردی
گفتی که کنم جزای جرمت
چون وقت رسید هم نکردی
خاقانی را که مرغ عشق است
جز نامزد حرم نکردی
شمارهٔ ۳۳۸
دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم
باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی
بر لب دجله ز بس نوش لب نوشلبان
غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی
نازنینان عرب دیدم و رندان عجم
تشنهدل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی
پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب
چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی
دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه
جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی
تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی
آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت
که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی
شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت
هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی
آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند
من ز بغداد چه گویم صفت بیکرمی
بیدرم لاف ز بغداد مزن خاقانی
گر چه امروز به میزان سخن یک درمی
شمارهٔ ۳۳۱
رو که سوی راستی بسیج نداری
مایه به جز طبع پیچ پیچ نداری
دایم پنداشتی که داری چیزی
هیچ نداری خبر که هیچ نداری
تا کی گوئی که بودهام به بسیجات
کانچه بود در پس بسیج نداری
خاطر خاقانی از بسیج ببردی
ز آنکه دل مردمی بسیج نداری