پاسخ به: رباعیات خاقانی
ماها دلم از وصال پر نور بکن
میلی سوی این خاطر رنجور بکن
ای یوسف وقت جنگ را دور بکن
گرگ آشتیی با من مهجور بکن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
گر یک دو نفس بدزدم اندر ماهی
تا داد دلی بخواهم از دلخواهی
بینی فلک انگیخته لشکرگاهی
از غم رصدی نشانده بر هر راهی
خاک ار ز رخت نور برد گه گاهی
منزل به فلک برآورد چون ماهی
ور سرو به قامتت رسد یک راهی
بالا به زمین فروبرد چون چاهی
سلطانی و طغرای تو نیکو رویی
رویت زده پنج نوبت نیکویی
در خاقانی نظر کن از دل جویی
کو خاک تو و تو آفتاب اویی
خاقانی اگر پند حکیمان خواندی
پس نام زنان را به زبان چون راندی
ای خواجه به بند زن چرا درماندی
چون تخم غلامبارگی بفشاندی
خاقانی را طعنه زنی هرگاهی
کو طلبد به نجوید راهی
حقهٔ مرجان نشود هر ماهی
از پس نه ماه نزاید ماهی
از شهر تو رفت خواهم ای شهرآرای
جان را به وداع کوتهی روی بنمای
از جور تو در سفر بیفشردم پای
دل را به تو و تو را سپردم به خدای
هر نیمه شبم تبم مرتب بینی
ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بینی
هر چاشتگهم کوفتهٔ تب بینی
از تب خالم آبله بر لب بین
تب کرد اثر در رخ و در غبغب تو
مه زرد شد اندر شکن عقرب تو
چون هست فسون عیسی اندر لب تو
افسون لبت چون نجهاند تب تو
چون زندگی آفت است جانم گم کن
چون سایه حجاب است نشانم گم کن
چون بیتو سر و پای جهان نیست پدید
بر زن سر غمزه و جهانم گم کن
یاران جهان را همه از که تا مه
دیدیم به تحقیق در این دیه از ده
با همدگر اختلاط چون بند قبا
دارند ولی نیند خال ز گره
خاقانی اگر بسیج رفتن داری
در ره چو پیاده هفت مسکن داری
فرزین نتوانی شدن اندیشم از آنک
در راه بسی سپاه رهزن داری
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی
تیمار جهان غصه خوری ارزد؟ نی
دیدار بتان نوحهگری ارزد؟ نی
بیچاره پیاده را که فرزین گردد
فرزین شدنش نگون سری ارزد؟ نی
سیمرغ وصالی ای بت عالی رای
دادی لقبم همای گیتی آرای
من فارغم از دانهٔ هرکس چو همای
تو نیز چو سیمرغ به کس رخ منمای