پاسخ به: رباعیات خاقانی
در تیرگی حال من روشن به
می دوست به هر حال و خرد دشمن به
اکنون که عنان عمر در دست تو نیست
در دست تو آن رکاب مرد افکن به
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دی صبح دمان چو رفت سیاره به راه
سیارهٔ اشک ریخت صد دلو آن ماه
روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه
شد یوسف مشکین رسن سیمین چاه
خاقانی را همیشه بیغاره زنی
هم نیش به جان او چو جراره زنی
اندر غم تو دلم دو صد پاره شده است
صد شعله بر این دل دوصد پاره زنی
ترسا صنمی کز پی هر غمخواری
بر هر در دیری زده دارد داری
ز آن زلف صلیب شکل دادی باری
یک موی کزو ببستمی زناری
ماند به بهشت آن رخ گندم گونش
عشاق چو آدم است پیرامونش
خاقانی را نرفته بر گندم دست
عمدا ز بهشت میکند بیرونش
ای زلف بتم عقرب مه جولانی
جادو صفتی گرچه به ثعبان مانی
آخر نه بهشت حسن را رضوانی
دوزخ چه نهی در جگر خاقانی
روزی که سر زلف چو چوگان داری
آسیمه دلم چو گوی میدان داری
آن شب که همی رای به هجران داری
آفاق به چشم من چو زندان داری
عمرم همه ناکام شد از بیکاری
کارم همه ناساز شد از بییاری
ای یار مگر تو کار من بگذاری
وی چرخ مگر تو عمر من باز آری
امروز به خشک جان تو مهمان منی
جان پیش کشم چرا که جانان منی
پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی
گر من نه به دل داغ برافکندهامی
با تو ز غم آزاد و تو را بندهامی
ور من نه ز دست چرخ پر کندهامی
رد پای تو کشته و به تو زندهامی
در مجلس باده گر مرا یاد کنی
غمگین دل من به یاد خود شاد کنی
بیداد به یکسو نهی و داد کنی
وز بندگی و محنتم آزاد کنی
دود تو برون شود ز روزن روزی
مرغ تو بپرد از نشیمن روزی
گیرم که به کام دوست باشی دو سه سال
ناکام شوی به کام دشمن روزی
شبهای سده زلف مغانفش داری
در جام طرب بادهٔ دلکش داری
تو خود همه ساله سدهٔ خوش داری
تا زلف چلیپا و رخ آتش داری
در طبع بهیمه سار مردم خو باش
با عادت دیوسان ملک نیرو باش
چون جان به نکو داشت بود با او باش
گر حال بد است کالبد را گو باش
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا تو را چه منت؟ باری
تا عمر به نستدی ندادی یاری