پاسخ به: رباعیات خاقانی
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در راه تو گوشم از خبر باز افتاد
در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد
چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم
از پای درآمد و به سر باز افتاد
دری که شب افروزتر از اختر بود
از گوهر آفتاب روشنتر بود
بربود ز من آنکه تو را رهبر بود
مانا که کلاه چرخ را درخور بود
خاقانی را جور فلک یاد آید
گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید
در رقص آید چو دل به فریاد آید
وز فریادش عهد ازل یاد آید
دلها همه در خدمت ابروی تو اند
جانها همه صید چشم جادوی تو اند
ترکان ضمیر من به شبهای دراز
جوبک زن بام زلف هندوی تو اند
تا زخم مصیبت دل خاقانی آزرد
از نالهٔ او جهان بنالید به درد
از بس که طپانچه زد فرا روی چو ورد
روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد
چون زاغ سر زلف تو پرواز کند
در باغ رخت به کبر پر باز کند
در باغ تو زان زاغ پرانداز کند
تا بر گل تو بغلطد و ناز کند
رخسارهٔ عاشقان مزعفر باید
ساعت ساعت زمان زمانتر باید
آن را که چو مه نگار در بر باید
دامن دامن، کله کله زر باید
ای داده تو را دست سپهر و دل دهر
از بخت تو را تخت و هم از دولت بهر
مهر تو کند به لطف و کین تو به قهر
از شوره گل، از غوره مل، از شکر زهر
آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد
جانم همه در روضهٔ رضوان باشد
جانم بر توست لیک فرمان باشد
کامشب تن من نیزد بر جان باشد
چرخ استر توسن جل سبز اندر بر
خاقانی ازین توسن بد دست حذر
در ماه نو و ستارگانش منگر
کن حلقهٔ فرج اوست وین ساخت به زر
خاقانی ازین مختصران دست بدار
در کار شگرف همتی دست برآر
پروانه مشو جان به چراغی مسپار
خورشید پرست باش نیلوفر وار
دل کوفتهام چو تخمکان ز آتش قهر
لب شسته به هفت آب ز آلایش دهر
تو بذر قطونا شدی ای شهرهٔ شهر
بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر
چون رایت حسن تو بر افلاک زنند
عشاق تو آتش اندر املاک زنند
ای عالم جان ولایت دل مگذار
تا پیرهن شاهد جان چاک زنند
دانی ز چه یک نام حق آمد غفار
یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر
گر جاهلی از جهل نکردی گنهی
پس عفو همیشه مینشستی بیکار