0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۳ - مطلع چهارم

پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر

بامش فضای گردون، دیوار خط محور

کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی

پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر

شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا

طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر

هم آشیان عنقا در دامن ریاحین

هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر

عیسی خلال کرده از خارهای گلبن

ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر

همچون درخت وقواق او را طیور گویا

بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر

قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان

گردون در او مرکب گیتی در او مصور

جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو

طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر

آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون

و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور

ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا

روح ملک مزوق نوح لمک دروگر

انجم نگار سقفش در روی هر نگاری

همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر

خامه زده عطارد وز باجورد گردون

بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر

پیش سریر سلطان استاده تاجداران

چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر

ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش

چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر

آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش

شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر

فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد

جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر

مهدی صفت شهنشه امت پناه داور

جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر

شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت

بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر

ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان

قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر

جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت

دارای زال صولت، زال زمانه داور

سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت

سالار روح بینش، روح فرشته مخبر

یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران

یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر

یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم

چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن

تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر

جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش

جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر

بر پرچم علامت بر تارک غلامان

از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر

هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش

سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر

ای خاک درگهت را آب حیات تشنه

در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر

تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت

در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر

ز اقلام‌های قابض اقلیم‌هات قبضه

اقلیم‌های گیتی حکم تو را مسخر

خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی

ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر

مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن

کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر

الحق ترنج و سیبی بی‌چاشنی و لذت

چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر

نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفه‌تر آن

کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر

افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی

مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر

زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر

صفری است در میانش هفت آسمانش محضر

یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه

شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر

شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی

تسکین علتش را تریاق عدل در خور

خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟

زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر

از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم

در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر

گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن

تابوت دست عاشق گور آستین دلبر

آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه

دود سیه حنوطش خاک کبود بستر

بر یک نمط نماند کار بساط ملکت

مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر

سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک

چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر

آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم

بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر

شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه

اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر

نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد

پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر

آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم

نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟

نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد

سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟

شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت

شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر

مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت

زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر

رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه

ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور

اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی

ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر

اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم

در باد و آتش و نی، هستش امان میسر

بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم

هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر

شاها به دولت تو صافی است خاطر من

چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر

دانم که سایهٔ حق، داند که می‌ندارد

در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور

خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم

گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر

زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت

مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر

زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل

من فارد جهانم ایشان زیاد منگر

در غیبت من آید پیدا حسودم آری

چون زادت مخنث در مردن پیمبر

جان سخنوران مرشد نشید من به

بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر

پیش مقام محمود اعنی بساط عالی

گوهر فروش من به محمود محمدت خر

ای در زمین ملت معمار کشور دین

بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر

عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل

ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع سوم

سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت

کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار

چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید

راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار

حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید

غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار

دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب

لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار

تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی

کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار

حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام

شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار

گرنه خرف شد خریف از چه تلف می‌کند

بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار

خون رزان ریختن وز پی کین خواستن

تاختن آورد ابر از سر دریا کنار

بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان

بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار

غژم عقیق یمن کرد برون از دهن

گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار

خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین

آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار

ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام

خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار

سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری

بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار

نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن

خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار

گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس

گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار

بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست

در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار

مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر

مهر فلک را مدام نور از او مستعار

ای به گه انتقام همچو حسودت مدام

خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار

جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست

آینهٔ آسمان نور فزای از بخار

همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند

شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار

نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون

جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار

هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو

تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار

گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد

ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار

از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای

زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار

مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود

مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار

هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم

هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار

عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد

با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار

هیبت و رای تو را هست رهی و رهین

خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار

از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید

ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار

هست حسود تو را از اثر عدل تو

رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار

کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم

کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار

خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب

از سبب کین او تیر تو جوشن گذار

آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش

کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار

ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد

بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار

چون شود از نعت تو این لب من در فشان

چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار

نور ضمیر مرا بنده شود افتاب

تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار

بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک

نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار

دادن تشریف تو از پی تعریف شاه

بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار

مادح اگر مثل من هست به عالم دگر

مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار

بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود

از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار

تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر

تا که به گرد مدر هست فلک را مدار

باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا

باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار

تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت

مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار

از دل و دست تو باد کار فلک را نظام

وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش علاء الدین آتسزبن محمد خوارزم شاه

هین که به میدان حسن رخش درافکند یار

بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار

زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان

پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار

از بس خون‌ها که ریخت غمزهٔ سرتیز او

عشق به انگشت پای می‌کند آن را شمار

نقش سر زلف او رست مرا در بصر

زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار

قندز شب پوش او هست شب فتنه زای

صبح قیامت شده است از شب او آشکار

نیست مرا آهنی بابت الماس او

دیدهٔ خاقانی است لاجرم الماس بار

عالم جانها بر او هست مقرر چنانک

دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار

شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا

خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم

ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت

قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار

خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار

نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار

گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش

گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار

پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر

زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار

نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون

تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار

شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد

غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار

آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون

سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار

سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود

لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار

یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز

شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار

خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی

ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار

ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست

باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار

بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی

فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار

فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد

بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار

شاه علاء الدول، داور اعظم که هست

هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار

خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام

بست به بند کمند گردن دهر استوار

ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو

گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار

نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف

کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار

از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم

کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار

تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم

هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار

مرد کشد رنج آز از جهت آرزو

طفل برد درد گوش از قبل گوشوار

از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر

خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار

بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل

میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار

هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین

دست سه عادات توست تخم سعادات کار

در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر

آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار

فرق تو را در خورد افسر سلطانیت

گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار

مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب

هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار

با تو نیارد جهان خصم تو را در میان

گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار

گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند

لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار

صورت مردان طلب کز در میدان بود

نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار

عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است

عالم اعظم توئی از پس هژده هزار

گر چه ز بعد همه آمده‌ای در جهان

از همه‌ای برگزین، بر همه کن افتخار

ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی

لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار

احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء

بود پس انبیا دولت او را مدار

صبح پس شب رسد بر کمر آسمان

گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار

چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم

از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار

شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود

پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار

در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب

تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار

از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون

وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار

مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا

کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار

کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف

ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار

چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب

دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار

چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود

گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار

امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط

پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار

فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام

لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار

باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب

بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار

تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی

رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار

ای ملک راستین بر سر تو سایبان

وی فلک المستقیم از در تو مستعار

در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم

با شرف قدر توست بخت افاضل به کار

در روش مدح تو خاطر خاقانی است

موی معانی شکاف روی معالی نگار

مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن

رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار

هست طریق غریب نظم من از رسم و سان

هست شعار بدیع شعر من از پود و تار

ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی

جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار

عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست

تا به دعاها شوم از در حق خواستار

روز بقای تو باد در افق بامداد

رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار

بزم تو فردوس وار وز در دولت در او

راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع دوم

چون جهانی ز خندقی است گلین

کآتشین خندق است گرد حصار

رخش همت برون جهان چو مسیح

زین پل آبگون آتش بار

ای ز پرگار امر نقطهٔ کل

نتوانی برون شد از پرگار

همچو پرگاری از دورنگی حال

یک قدم ثابت و دگر سیار

کیست دنیا؟ زنی استمکاره

چیست در خانهٔ زن غدار

هفت پرده است و زانیات در او

همچو دار القمامه بئس الدار

عقل بکر است و اختران ثیب

ثیباتند حاسد ابکار

دست کفچه مکن به پیش فلک

که فلک کاسه‌ای است خاک انبار

گر به میزان عقل یک درمی

چه کنی دست کفچه چون دینار

از پی آز جانت آزرده است

زآنکه آز است خود سر آزار

آز در دل کنی شود آتش

سرکه بر مس نهی شود زنگار

چون بهین عمر شد چه باید برد

غصه از یار و دردسر ز دیار

لاشه چون سم فکند کس نبرد

منت نعلبند یا بیطار

چون سر از تن برفت سر نکشد

نخوت تاج بخشی دستار

نکند یاد عاقل از مولد

نزند لاف سنجر از سنجار

عمر، جام جم است کایامش

بشکند خرد پس ببندد خوار

همچو گوهر شکستنش خوار است

همچو سیماب بستنش دشوار

آه کز بیم رستم اجل است

خیل افراسیاب عمر آوار

نقد عمر تو برد خاقانی

دهر نوکیسهٔ کهن بازار

چون بهین مایه‌ات برفت از دست

هر چه سود آیدت زیان پندار

بر رخ بخت همچو موی رباب

موی من نغمه می‌کند هر تار

به بهار و شکوفه خوش سازد

نحل و موسیجه لحن موسیقار

در عروسی گل عجب نبود

گر به حنا کنند دست چنار

روز دولت برادر بخت است

چون رفو گر پسر عم قصار

بخت برنا وقایهٔ عمر است

چشم بینا طلایهٔ رخسار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم

بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم

کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار

بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام

گفت بود سه شراب داروی درد خمار

جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل

وز لب خندان او بلبله بگریست زار

چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد

قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار

بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز

گشت ز مل عارضش همچون گل کام‌کار

گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک

غم نخورد هر که را هست چو من غم‌گسار

زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن

از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار

خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت

و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار

کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ

گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار

بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان

گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار

خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه

دین عرب را پناه ملک عجم را فخار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد

کو دلی کانده کسارم بود و بس

از جهان زو بوده‌ام خشنود و بس

مرغ دیدی کو رباید دانه را

محنت این دل هم چنان بربود و بس

من ز چرخ آبگون نان خواستم

او جگر اجری من فرمود و بس

چرخ بر من عید کرد و هر مهم

ماه نوصاع تهی بنمود و بس

من زکات استان او در قحط سال

هم بصاعی باد می‌پیمود و بس

ز آتش دولت چو در شب ز اختران

گرمیی نادیده دیدم، دود و بس

مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست

دل زیان افتاد و محنت سود و بس

تا به تبریزم دو چیزم حاصل است

نیم نان و آب مهران رود و بس

زیر خاک آساید آن کز تخم ماست

تخم هم در زیر خاک آسود و بس

چون بروید تخم محنت‌ها کشد

محنت داسش که سر بدرود و بس

آتش از دست فلک سودم به دست

کو به پای غم چو خاکم سود و بس

عودی خاک آتشین اطلس کنم

ز آب خونین کاین مژه پالود و بس

گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم

مرگ عز الدین مرا فرسود و بس

بر سر خاکش خجل بنشست چرخ

نیم رو خاکی و خون آلود و بس

مه به اشک از خاک راه کهکشان

گل گرفت و خاک او اندود وبس

گفتم ای چرخ این چنین چون کرده‌ای

پس به خون ما توئی ماخوذ و بس

هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ

کان تظلم گوش من بشنود و بس

بر لباس دین طراز شرع را

لفظ و کلکش بود تار و پود و بس

مهدی دین بود لیکن چون مسیح

بر دل بیمارم او بخشود و بس

جاه و جانی بس به تمکین و حضور

بر تن و جان من او افزود و بس

گر چه در تبریز دارم دوستان

دوستی جانی مرا او بود و بس

بعد از او در خاک تبریزم چکار

کابروی کار من او بود و بس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم

من تو را زان سوی جهان جویان

تو بدین سو سرم گرفته کنار

طفل می‌خواندمت، زهی بالغ

مست می‌گفتمت، زهی هشیار

من تو را طفل خفته چون خوانم

که تویی خواب دیدهٔ بیدار

یا شبانگه لقات چون دانم

تو چنین تازه صبح صادق وار

دست بر سر زنی گرت گویم

کن بهین عمر رفته باز پس آر

ور تو خواهی در اجری امسال

آوری خط محو کردهٔ پار

هر چه بخشم به دست مزد از من

نپذیری و بس کنی پیکار

من ز بی‌کاری ارچه در کارم

به سلاح تو می‌کنم پیکار

سر نیزه زد آسمان در خاک

که تویی آفتاب نیزه گذار

شهره مرغی به شهر بند قفس

قفس آبنوس لیل و نهار

طیرانت چو دور فکرت من

بر ازین نه مقرنس دوار

عهد نامهٔ وفات زیر پر است

گنج نامهٔ بقات در منقار

دانه از خوشهٔ فلک خوردی

که به پرواز رستی از تیمار

تشنه دارند مرغ پروازی

که چو سیراب گشت ماند از کار

تو ز آب حیات سیرابی

که چو ماهی در آبی از پروار

هدهدی کز عروس ملک مرا

خبر آور تویی و نامه سپار

گلبن تازه‌ای و نیست تو را

چون گل نخل بند تیزی خار

شاه باز سپید روزی از آنک

شویی از زاغ شب سیاهی قار

اینت شه باز کز پی چو منی

صید نسرین کرده‌ای نهمار

که مرا در سه ماه با دو امام

به یکی سال داده‌ای دیدار

دو امام زمان، دو رکن الدین

دو قوی رکن کعبهٔ اسرار

به موالات این دو رکن شریف

هم تمسک کنم هم استظهار

که به عمر دراز هست مرا

خدمت هر دو رکن پذرفتار

آری این دولتی است سال آورد

چه عجب سال دولت آرد بار

دو فتوح است تازه در یک وقت

دو لطیفه است سفته در یک تار

هر دو رکن جهان مرد می‌اند

آدمی مجتبی و عیسی یار

هر دو رکن افسر وجود آرای

هر دو رکن اختر سعود نگار

شدم از سعد اتصال دو رکن

خال‌السیر ز آفت اشرار

این چو رکن هوا لطافت پاش

و آن چو رکن زمین خلافت دار

وهم این رکن چون مقوم روح

چار ارکان جسم را معیار

کلک آن رکن چون مهندس عقل

پنج دکان شرع را معمار

این زخوی حاکمی ملک عصمت

و آن ز ری عالمی فلک مقدار

نام خوی زین چو روی ری تازه

کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار

روی این در ری آفتاب اشراق

خوی او در خوی او رمزد آثار

رکن خوی حبر شافعی توفیق

رکن ری صدر بوحنیفه شعار

با وجود چنین دو حجت شرع

ری و خوی کوفه دان و مصر شمار

هاری از حلم رکن خوی در تب

هان خوی سردش آنک آب بحار

ری از آن رکن مصر ریان است

اوست ریان ز علم و هم ناهار

این حدیث نبی کند تلقین

وان علوم رضی کند تکرار

مجلس هر دو رکن را خوانند

کعب احبار و کعبهٔ اخبار

هر دو فتاح و رمز را مفتاح

هر دو سردار و علم را بندار

دو علی عصمت و دو جعفر جاه

این یکی صادق آن دگر طیار

وز سوم جعفر ار سخن رانم

بر مک از آن خویش دارد عار

هر دو از هیبت و هبت به دو وقت

همچو گل خاضع و چو مل جبار

هر دو برجیس علم و کیوان حلم

هر دو خورشید جود و قطب وقار

خود بر این هر دو قطب می‌گردد

فلک شرع احمد مختار

شرع را زین دو قطب نیست گزیر

که فلک راست بر دو قطب مدار

هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم

هر دو بحر از درون ول زخار

بحر در کوه بین کنون پس از آنک

کوه در بحر دیده‌ای بسیار

هر دو زنبور خانهٔ شهوات

کرده غارت چو حیدر کرار

چون علی کاینه نگاه کند

دو علی بین به علم وحی گزار

هر دو رکنند راعی دل من

عمر آن بین مراعی عمار

این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر

کرده جلاب جان و من ناهار

آن بری قالب مرا چو مسیح

داد تریاک و روح من بیمار

این مرا زائر، آن مرا عائذ

این مرا مخلص، آن مرا دل دار

چه عجب کامده است ذو القرنین

به سلام برهمنی در غار

بر در پیر شاه مرو گشای

ارسلان آمد و ندادش بار

شاه سنجر شدی به هر هفته

به سلام دو کفش گر یک بار

شمس نزد اسد رود مادام

روح سوی جسد رود هموار

ذره را آفتاب بنوازد

گر برش قدر نیست در مقدار

کنم از حمد و مدح این دو امام

ری و خوی را ز محمدت دو ازار

به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک

موش را در جهان کند دیدار

که کرمشان به عطسه ماند راست

کید الحمد واجب آخر کار

گر چه قبله یکی است خاقانی

روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار

ربع مسکو ز شکر پر کردی

هم نشد گفته عشری از اعشار

من به ری مکرمی دگر دارم

بکر افلاک و حاصل ادوار

صدر مشروح صدر تاج الدین

کوست صدر صدور و فخر کبار

چون خط جود خوانی از اشراف

چون دم زهد رانی از اخیار

تاج را طوق دار و مملو کند

مالک طوق و مالک دینار

تیر گردون دهان گشاده بماند

پیش تیغ زبانش چون سوفار

خلف صالح امین صالح

که سلف را به ذات اوست فخار

حبر اکرم هم اسطقس کرم

نیر اعظم، آیت دادار

هو روح الوری و لاتعجب

فالیواقت مهجة الاحجار

دل پاکش محل مهر من است

مهر کتف نبی است جای مهار

مهر او تازیم ز مصحف دل

چون ده آیت نیفکنم به کنار

تاج دین جعفر و امین یحیی است

این بهین درج و آن مهینه شمار

تاج دین صاعد و امین عالی است

سر کتاب و افسر نظار

هست امین چار حرف و تاج سه حرف

بسم بین هر سه حرف والله چار

این یمین مراست جای یمین

وان یسار مراست حرز یسار

شمس ملک آمد و ظلال ملوک

عید گوهر شد و هلال تبار

امدح العید والهلال معا

بقریض نتیجة الافکار

مذ رایت الهلال فی سفری

صرت افدی اهلة الاسفار

تا به رویش گرفته‌ام روزه

جز به یادش نکرده‌ام افطار

کنت بالری فاستقت غللی

من غوادی سحابهٔ مدرار

و ارتفاعی به فیض همته

کارتفاع الریاض بالامطار

لوقضی بالنوال لی وطرا

قضیت بالثناله اوطار

زنده مانداز تعهد چو منی

نام او بالعشی و الابکار

آهو ار سنبل تتار چرید

نه به مشک است زنده نام تتار

تاری از رای او چو بغداد است

از عزیزی به کرخ ماند خوار

بل که تاز آن عزیز ری مصر است

خوار صد قاهره است و قاهره خوار

اوست عیسی و من حواری او

که حیاتم دهد به حسن جوار

خود ندارد حواری عیسی

روز کوری و حاجت شب تار

خصم خواهد که شبه او گردد

شبه عیسی کجا رود بر دار

نیک داند که فحل دورانم

دلم از چرخ ماده طبع افکار

نشکند قدر گوهر سخنم

نظم هر دیو گوهر مهذار

سگ آبی کدام خاک بود

که برد آب قندز بلغار

منم امروز سابق الفضلین

نتوان گفت لاحقند اغیار

که غبار براق من بر عرش

می‌رود وین خسان حسود غبار

این جدل نیست با نوآمدگان

که ز دیوان من خورند ادرار

بل مرا این مراست بار قدما

که مجلی منم در این مضمار

همه دزدان نظم و نثر مننند

دزد را چو ننهد محل نقار

لیک دزدی که شوخ‌تر باشد

بانگ دزدان برآورد ناچار

لیک غماز اوست نطق چنانک

عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار

گر چه حاسد به خاطرم زنده است

خاطرم کشت خواهد او را زار

مار صد سال اگر که خاک خورد

عاقبت خورد خاک باشد مار

این قصیده ز جمع سبعیات

ثامنه است از غرایب اشعار

از در کعبه گر درآویزند

کعبه بر من فشاندی استار

زد قفانبک را قفائی نیک

وامرء القیس را فکند از کار

کردم اطناب و گفته‌اند مثل

حاطب اللیل مطنب مکثار

آخر نامه نام تاج کنم

که عسل باشد آخر انهار

هست طومار شکل جوی به خلد

چار جوی بهشت از این طومار

مردم مطلق است از آن نامش

آخر است از صحیفة الاذکار

عذر من بین در آخر قرآن

لفظ الناس را مکن انکار

تا به روز قیام یاد تو باد

واهب الروح، وارث الاعمار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۹ - مطلع سوم

دهلیز دار ملک الهی است صحن او

فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش

نوار لله از تف نفس و آه مشعلش

حزب الله از صف ملک و انس لشکرش

پوشندگان خلعت ایمان گه الست

ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش

گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم

نظاره سوی زنده دلان در کفن درش

از اشکشان چو سیب گذرها منقطش

وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش

از بس که دود آه حجاب ستاره شد

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم

از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش

جبریل خاطب عرفات است روز حج

از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش

سرمست پختگان حقیقت چو بختیان

نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش

با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان

سلطان یک سوارهٔ گردون مسخرش

در پای هر برهنه سری خضر جان فشان

نعلین پای هم سر تاج سکندرش

تا پشت پای سوده لباس ملک شهی

همت به پشت پای زده ملک سنجرش

خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب

از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش

آورده هر خلیل دلی نفس پاک را

خون ریخته موافقت پور هاجرش

استاده سعد زابح و مریخ زیر دست

حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش

گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود

حق کرده در حوالی کعبه مصدرش

قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو

بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش

زمزم بسان دیهٔ یعقوب زاده آب

یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش

بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است

تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش

و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی

بوده مشاطهٔ به سزا پور آزرش

خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او

سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش

خاتون کائنات مربع نشسته خوش

پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش

اندر حریم کعبه حرام است رسم صید

صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۲ - مطلع دوم

عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار

کف بر لب آوریده و آلوده معجرش

وینک خزان معزم عید است و بهر صرع

بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش

ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود

زرین جهاز او زده بر خاک مادرش

یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید

بستند عقد بر همه آفاق یک سرش

زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ

واجب کند که هست شکریز دخترش

شاخ چنار گویی حلوای عید زد

کآلوده ماند دست به آب معصفرش

بودی به روز عید نفس‌های روزه‌دار

مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش

منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند

کامد همای عید و نهان شد کبوترش

مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه

گل در دهن گداخته و ناله دربرش

انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر

زلف چو مار در می عیدی شناورش

زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید

دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش

در آبگینه نقش پری بین به بزم عید

از می‌کز آتش است پری‌وار جوهرش

ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید

کب خرد ببرد پری‌وار آذرش

گردون چنبری ز پی کوس روز عید

حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش

دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ

یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش

بر سر بمانده دست رباب از هوای عید

افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش

مار زبان بریده نگر نای روز عید

سوراخ مار در شکم باد پرورش

مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد

کز خوان عید نیست غذای مقررش

چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک

از فر عید گه می و گه شکر افسرش

بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر

چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش

گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب

ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش

شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید

خواهی می‌گران چو ترازوی محشرش

خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است

شب‌های عید و قدر شده دود و اخگرش

کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس

چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۳ - مطلع سوم

آری چو فتنه عید کند شیفته شود

دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش

من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک

هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش

ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار

تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش

مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه

کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش

چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید

تا چار ماه روزه گشایم به شکرش

گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا

ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش

دوشم در آمد از در غم خانه نیم‌شب

شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش

عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف

رومی سلب حمایل و زنار دربرش

دستار در ربوده سران را به باد زلف

شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش

برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم

آب چه مقنع و ماه مزورش

بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان

بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش

گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل

من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش

جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش

چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش

در طشت آب دید توان ماه عید و من

در طشت خون بدیدم ماه منورش

بینی هلال عید به هنگام شام و من

دیدم به صبح نیم هلال سخنورش

چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان

آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش

آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست

می‌دیدمش ز دور و نرفتم فراترش

در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب

چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش

بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت

عید است و نورهان شده ملک سکندرش

خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان

پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش

خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد

شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش

بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید

تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع چهارم

صد پیل‌وار خواهدم از زر خشک از آنک

مشک است پیل بالا در سنبل ترش

دل تو سنی کجا کند آن را که طوق‌وار

در گردن دل است کمند معنبرش

نقد است سرخ‌رویی دل با هزار درد

از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش

خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف

وان زنگیانه خال سیاه مدورش

چون موی زنگیش سیه و کوته است روز

از ترک تاز هندوی آشوب گسترش

خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید

کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش

بی‌حرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد

زند مجوس خواند و مصحف ببر درش

نی نی بجای خویش نسیبی همی کند

نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش

خال سیاه او حجر الاسود است از آنک

ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش

سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک

خوانند روشنان همه خورشید اسمرش

گویی برای بوس خلایق پدید شد

بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش

خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش

گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش

دیدی جناب حق جنب آرزو مشو

کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش

با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست

هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش

این زال سرسپید سیه دل طلاق ده

آنک ببین معاینه فرزند شوهرش

تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی

کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش

کی بدترین حبائل شیطان کند طلب

آن کس که با حمایل سلطان بود برش

خورشید را بر پسر مریم است جای

جای سها بود به بر نعش و دخترش

از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ

مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش

اول فسون دهد فلک آخر گلو برد

آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش

اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ

چون صید شد به قهر ببرند حنجرش

سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک

چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش

شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست

یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش

شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید

شاه سخا سخن ز فلک دید برترش

طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند

از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش

آری منم که رومی مصری است خلعتم

ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش

صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب

ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش

بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او

بر ابلق فلک فکنم زین به استرش

دیدم که سیئات جهانش نکرد صید

ز آن رد نکردم این حسنات موفرش

سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک

سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش

در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی

گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش

ختم کمال گوهر عباس مقتفی

کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش

از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی

از خود خلیفه کرد خدای گروگرش

انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی

در طینت است نور یدالله مخمرش

از خط کردگار فلک راست محضری

المقتفی خلیفتنا مهر محضرش

در دست روزگار فلک راست محضری

المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش

بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد

من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۲۴ - مطلع چهارم

اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر

شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش

نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست

کیخسرو آب دار و سکندر علم برش

ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار

شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش

ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست

اران شکارگه شد و ایران مسخرش

زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند

از بیضهٔ عراق و ز بیضای عسکرش

خود کمترین نثار بهائی است عید را

بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش

هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است

ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش

عیدا که روم را بود از پایگاه او

کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش

عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک

شبهی است عین عید ز نعل تکاورش

چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم

هاء مشفق آمد و میم مدورش

چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش

وز رنگ عید شانه زده دم احمرش

چون کرم پیله سرمهٔ عیدی کشیده چشم

پرچم شده ز طرهٔ حوار و احورش

بحر کلیم دست بر این ابر طوروش

با فال عید و نور انا لله رهبرش

بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر

از غرش درخش و ز غرنده تندرش

آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد

صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش

هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ

افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش

عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید

باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش

نصرت نثار عید برافشاند کز عراق

شاه مظفر آمد و جاه موقرش

مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او

خصم از غلامی آمده دجال اعورش

آن روز رفت آب غلامان که یوسفی

تصحیف عید شد به بهای محقرش

عید ملایک است ز لشکرگه ملک

دیوی غلام بوده ثریا معسکرش

آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید

زرتشت ابتر است و حدیث مبترش

حج ملوک و عمرهٔ بخت است و عید دهر

بر درگهی که کعبهٔ کعبه است و مشعرش

من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه

ایام عید نحر بود که بودم مجاورش

کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید

بر من فشاند شقهٔ دیبای اخضرش

گفت آستان شاه شما عید جان ماست

سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش

اینجا چه مانده‌ای تو که آنجاست عید بخت

زین پای بازگردد و ببین صدر انورش

گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت

چون پخته‌تر شوم بشوم باز کشورش

گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر

تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش

اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است

کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش

عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل

عید دگر به حضرت خاقان اکبرش

گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر

بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش

گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو

این حرف خرده‌ای است گران، خرد مشمرش

چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او

هر روز عید تازه از آن می‌دهد برش

هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام

آذین هفت رنگ ببندند بر درش

کرد افتاب خطبهٔ عیدی به نام او

ز آن از عمود صبح نهادند منبرش

عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک

بر بندگی شاه نبشتند محضرش

از نقش عید یک نقط ایام برگرفت

بر چهرهٔ عروس ظفر کرد مظهرش

تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید

هر صبح و شام باد دو عید مکررش

از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید

وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع دوم

گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست

باد بهشت زاده ز خاک مطهرش

ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد

کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش

خونت ریز بی‌دیت مشمر بادیه که هست

عمر دوباره در سفر روح پرورش

در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار

گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش

از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام

مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش

دریای خشک دیده‌ای و کشتیی روان

هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش

دریای پر عجایب وز اعراب موج زن

از حله‌ها جزیره و از مکه معبرش

وآن کشتی رونده‌تر از بادبان چرخ

خوش‌گام‌تر ز زورق مه چار لنگرش

لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا

در چار لنگر است روان باد صرصرش

جوزا سوار دیده نه‌ای بر بنات نعش

ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش

گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم

دستارچه کجاوه و ماه مدورش

اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش

گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم

دستارچه کجاوه و ماه مدورش

ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را

اندر شکم دو بچه بمانده محصرش

یا بی‌قلم دو نون مربع نگاشته

اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش

و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم

وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش

چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک

از دور دست و پای نجیبان رهبرش

وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک

کوه گران که سیر بود روز محشرش

بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد

در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش

چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم

هم رقص و هم سماع همه شب میسرش

هر که از جلاجل و جرس آواز می‌شنود

در وهم نفخ صور همی شد مصورش

صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک

گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش

و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر

چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش

سالی میان بادیه دیدند فرغری

ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش

باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش

امسال چون فرات روان چند فرغرش

ظن بود حاج را که مگر آب چشم من

جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش

یا شعر آبدار من از دست روزگار

نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم

دندان نکنی سپید تا لب

از تب نکنم کبود هر دم

گر گونهٔ غمگنان ندارم

زان نیست که هستم از تو خرم

دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک

بسیار دمیدم آتش غم

از جور تو آفتاب عمرم

بالای سر آمده است ارحم

خاقانی را به نیش مژگان

بس کز رگ جان گشاده‌ای دم

در خاطر او ز آتش و آب

عشق تو سپه کشد دمادم

زان آتش و آب رست سروی

کز فیض بهاء دین کشد نم

مصباح امم امام اکمل

مفتاح همم همام اکرم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  10:14 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها