0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۴ - قصیده

دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید

بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است

ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید

هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود

دست قضا به بنگه آخر زمان کشید

آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم

آزاد رست و رخت امان بر کران کشید

دریاست روزگار که هر گوش ماهیی

افکند بر کنار و صدف در میان کشید

بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود

چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید

روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی

خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید

از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد

هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید

خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند

مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۲ - این قصیدهٔ را در زمان کودکی در ستایش فخر الدین منوچهر بن فریدون شروان شاه سروده است

صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید

روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید

علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت

به صفات درنگنجد به خیال در نیاید

چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد

چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید

ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی

نشنیده‌ای که کس را ز عدم خبر نیاید

چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش

نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید

چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش

چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید

چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد

چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید

نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند

نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید

دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی

سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید

اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی

به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید

شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی

که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید

به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم

به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید

ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عید الا

سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید

شه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت

که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید

چه یگانه‌ای است کو را به سه بعد در دو عالم

ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید

که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش

که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید

چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی

که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید

بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد

به یقین شناس کآنجا پشه‌ای به پر نیاید

عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم

دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید

سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم

سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید

همه کام‌ها که دارد ز فلک بیابد ارچه

عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید

غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن

غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید

چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد

چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید

ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور

که شعار دولتت را فلک آستر نیاید

تو به جای خصم ملکت ز کرم نه‌ای مقصر

چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید

بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه

به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید

سر نیزهٔ تو خورده قسمی به دولت تو

که از این پس آب خوردش به جز از خزر نیاید

به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد

به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید

چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم

که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید

به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم

که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید

به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت

که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید

تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت

که به باغ ملک سروی ز تو تازه‌تر نیاید

نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی

که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۵ - در رثاء امام ابو عمر و اسعد

بیدقی مدح شاه می‌گوید

کوکبی وصف ماه می‌گوید

بلکه مزدور دار خانهٔ نحل

صفت عدل شاه می‌گوید

ذره در بارگاه خورشید است

سخن از بارگاه می‌گوید

مور در پایگاه جمشید است

قصه از پیشگاه می‌گوید

خاطرم وصف او نداند گفت

گر چه هر چند گاه می‌گوید

باز پرسید تا مناقب او

مویه‌گر بر چه راه می‌گوید

نور پیغمبرش همی خواند

یاش سایهٔ الاه می‌گوید

مفتی مطلقش همی خواند

داور دین پناه می‌گوید

امتش دین فزای می‌خواند

ملتش کفرگاه می‌گوید

آفتابش به صد هزار زبان

سایهٔ پادشاه می‌گوید

پشت دنیا ز مرگ او بشکست

روی دین ترک جاه می‌گوید

از سر دین کلاه عزت رفت

سر دریغا کلاه می‌گوید

چشم بیدار شرع شد در خواب

راز با خوابگاه می‌گوید

والله ار کس ثناش داند گفت

هر که گوید تباه می‌گوید

خاطرم نیز عذر می‌خواهد

که نه بر جایگاه می‌گوید

هر حدیثی گناه می‌شمرد

پس حدیث از گناه می‌گوید

اشک من چون زبان خونین هم

حیلت عذرخواه می‌گوید

مرثیت‌های او مگر دل خاک

بر زبان گیاه می‌گوید

غم آن صبح صادق ملت

آسمان شام گاه می‌گوید

گر سوار از جگر سپه سازد

غم دل با سپاه می‌گوید

چشم خور اشک ران به خون شفق

راز با قعر چاه می‌گوید

دانش من گواه عصمت اوست

بشنو آنچ این گواه می‌گوید

آه کز فرقت امام جهان

جان خاقانی آه می‌گوید

تا شد از عالم اسعد بو عمرو

عالونم وا اسعداه می‌گوید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۷ - در حکمت و اندرز

علت هست و نیست چون ز قضاست

کوشش و جهد را علل منهید

چون بنابود دل قرار گرفت

بود یک هفته را محل منهید

عمر کز سی گذشت کاسته شد

مهر بر عمر ازین قبل منهید

مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت

عمر را جز به مه مثل منهید

شهد کز حلق بگذرد زهر است

نام آن زهر پس عسل منهید

رزق جستن به حیله شیطانی است

شیطنت را لقب حیل منهید

به توکل زیید و روزی را

وجه جز لطف لم‌یزل منهید

نامرادی مراد خاصان است

پس قدم در ره امل منهید

حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را

پس همه جرم بر اجل منهید

رخت دل بر در هوس مبرید

مهر شه بر زر دغل منهید

خرد سخته را هوا مکنید

رطب پخته را دقل منهید

ای امامان و عالمان اجل

خال جهل از بر اجل منهید

علم تعطیل مشنوید از غیر

سر توحید را خلل منهید

فلسفه در سخن میامیزید

وآنگهی نام آن جدل منهید

وحل گمرهی است بر سر راه

ای سران پای در وحل منهید

زجل زندقه جهان بگرفت

گوش همت بر این زجل منهید

نقد هر فلسفی کم از فلسی است

فلس در کیسهٔ عمل منهید

دین به تیغ حق از فشل رسته است

باز بنیادش از فشل منهید

حرم کعبه کز هبل شد پاک

باز هم در حرم هبل منهید

ناقهٔ صالح از حسد مکشید

پایهٔ وقعهٔ جمل منهید

آنچه نتوان نمود در بن چاه

بر سر قلهٔ جبل منهید

مشتی اطفال نو تعلم را

لوح ادبار در بغل منهید

مرکب دین که زادهٔ عرب است

داغ یونانش بر کفل منهید

قفل اسطورهٔ ارسطو را

بر در احسن الملل منهید

نقش فرسودهٔ فلاطون را

بر طراز بهین حلل منهید

علم دین علم کفر مشمارید

هرمان همبر طلل منهید

چشم شرع از شماست ناخنه‌دار

بر سر ناخنه سبل منهید

فلسفی مرد دین مپندارید

حیز را جفت سام یل منهید

فرض ورزید و سنت آموزید

عذر ناکردن از کسل منهید

از شمار نحس می‌شوند این قوم

تهمت نحس بر زحل منهید

گل علم اعتقاد خاقانی است

خارش از جهل مستدل منهید

افضل ار زین فضول‌ها راند

نام افضل به جز اضل منهید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۶ - در بیماری فرزند و تاثر از درگذشت وی گوید

حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید

مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید

هر براتی که امل راست ز معلوم مراد

چون نرانند به دیوان قدر باز دهید

ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم

از سوی رخنهٔ دل جان به شرر باز دهید

چار طوفان تو از چار گهر بگشایید

گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید

چون چراغید همه در ستد و داد حیات

کنچه در شام ستانید سحر بازدهید

آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ

آسیاوار هم از دامن تر بازدهید

دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید

دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید

دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب

هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید

شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند

خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید

بس غریبند در این کوچهٔ شر، کوچ کنید

به مقیمان نو این کوچهٔ شر بازدهید

چه نشانید جمازه به سر چشمهٔ از

برنشینید و عنان را به سفر بازدهید

بشنوید این نفس غصهٔ خاقانی را

شرح این حادثهٔ عمر شکر بازدهید

همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید

پاسخ حال من آراسته‌تر بازدهید

آن جگر گوشهٔ من نزد شما بیمار است

دوش دانید که چون بود خبر بازدهید

همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید

مدد روح به بیمار مگر بازدهید

در علاجش ید بیضا بنمایید مگر

کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید

ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک

سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید

هر عقاقیر که دارو کدهٔ بابل راست

حاضر آرید و بها بدرهٔ زر بازدهید

هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید

خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید

تا چک عافیت از حاکم جان بستانید

خط بیزاری آسایش و خور بازدهید

سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه

دایگان را تن نالانش به بر بازدهید

روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد

شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید

خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است

آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید

جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود

خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید

قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت

شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید

دانهٔ در که امانت به شما داد ستم

آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید

ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه

مایهٔ نور بدان شمع بصر باز دهید

دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او

گر توانید حیاتی به اثر باز دهید

نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است

بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید

سیزده روز مه چاردهم تب زده بود

تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید

خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان

جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید

این طبیبان غلط بین همه محتالانند

همه را نسخهٔ بدرید و به سر بازدهید

نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد

هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید

سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود

هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید

هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت

هم به تعویذ ده شعبده‌گر بازدهید

نسخهٔ طالع و احکام بقا کاصل نداشت

هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید

آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد

هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید

رشتهٔ پر گره و مهر تب قرایان

هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید

در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد

چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید

چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت

بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید

بر فروزید چراغی و بجویید مگر

به من روز فرو رفته پسر بازدهید

جان فروشید و اسیران اجل باز خرید

مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید

قوت روح و چراغ من مجروح رشید

کز معانیش همه شرح هنر بازدهید

دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید

چاشنی همه صافی به کدر بازدهید

به سر ناخن غم روی طرب بخراشید

به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید

از برون آبله را چاره شراب کدر است

چون درون آبله دارید کدر باز دهید

مویه گر ناگذران است رهش بگشایید

نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید

اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران

وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید

گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون

نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید

ور نباید که شبستان و طزر نالد زار

سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید

پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید

آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید

پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند

بوسهٔ تلخ وداعی به شکر باز دهید

پیش کان چشمهٔ خور در چه ظلمات کنند

نور هر چشم بدان چشمهٔ خور باز دهید

ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا

پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید

بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید

پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید

نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما

چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید

ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید

که بدست زمی ماه سپر باز دهید

یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید

بی‌محاباش به زندان مدر بازدهید

پند مدهید مرا گر بتوانید به من

آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید

تازه نخل گهری را به من آرید و مرا

بهره‌ای ز آن گهری نخل ببر باز دهید

او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون

ملکی روح به تصویر بشر باز دهید

عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید

نسر واقع شده را قوت پر باز دهید

نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک

نتوانید که جان را به صور باز دهید

غرر سحر ستانید که خاقانی راست

ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید

تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح

بستانید و جو خام به خر باز دهید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:45 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۳ - در بیان عشق و گوشه نشینی و ستایش عصمة الدین خواهر منوچهر

از همه عالم کران خواهم گزید

عشق دل جویی به جان خواهم گزید

دولت یک روزه در سودای عشق

بر همه ملک جهان خواهم گزید

آفتابی از شبستان وفا

بی‌سپاس آسمان خواهم گزید

چشم من دریای گوهر هست لیک

گوهری بیرون از آن خواهم گزید

داستان شد عشق مجنون در جهان

از جهان این داستان خواهم گزید

هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است

جای چون شه در میان خواهم گزید

دوست با درد وفا خواهم گرفت

تیغ در خورد میان خواهم گزید

گرچه غدر دوستان از حد گذشت

هم وفای دوستان خواهم گزید

کبک مهرم کز قفس بیرون شوم

هم قفس را آشیان خواهم گزید

با خیال یار ناپیدا هنوز

خلوتا کاندر نهان خواهم گزید

من کنم یاری طلب هرگز مدان

کز طلب کردن کران خواهم گزید

این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود

این رطب بی‌استخوان خواهم گزید

گر نیابم یار باری بر امید

هم نشین غم نشان خواهم گزید

گر ز نومیدی شوم مجروح دل

محرمی مرهم رسان خواهم گزید

گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان

بر همه گنج روان خواهم گزید

زیر این روئین دژ زنگار خورد

هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید

دیدم این منزل عجب خشک آخور است

از قناعت میزبان خواهم گزید

در بن دژ چون کمین گاه بلاست

از بصیرت دیدبان خواهم گزید

بر در این هفت ده قحط وفاست

راه شهرستان جان خواهم گزید

نیست در ده جز علف خانه بدان

کز علف قوت روان خواهم گزید

چون به بازار جوان مردان رسم

در صف لالان دکان خواهم گزید

بر دکان قفل گر خواهم گذشت

قفلی از بهر دهان خواهم گزید

چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد

بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید

گر چه گم کردم کلید نطق را

مدح بلقیس زمان خواهم گزید

ورچه آزادم ز بند هر غرض

مهر شاه بانوان خواهم گزید

عصمة الدین شاه مریم آستین

کآستانش بر جنان خواهم گزید

گوهر کان فریدون ملک

کز جوار او مکان خواهم گزید

بارگاهش کعبهٔ ملک است و من

قبله‌گاه از آستان خواهم گزید

آسمان ستر و ستاره رفعت است

رفعتش بر فرقدان خواهم گزید

آسیه توفیق و ساره سیرت است

سیرتش بر انس و جان خواهم گزید

رابعه زهد و زبیده همت است

کزدرش حصن امان خواهم گزید

حرمت از درگاه او خواهم گرفت

گوهر اصلی زکان خواهم گزید

یک سر موی از سگان در گهش

بر هزبر سیستان خواهم گزید

خاک پای خادمانش را به قدر

بر کلاه اردوان خواهم گزید

شاه انجم خادم لالای اوست

خدمت لالاش از آن خواهم گزید

گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو

بر سه گنج شایگان خواهم گزید

گر به خدمت کم رسم معذور دار

کز پی عنقا نشان خواهم گزید

سرپرستی رنج و خدمت آفت است

من فراق این و آن خواهم گزید

سال‌ها رای ریاضت داشتم

از پس دوری همان خواهم گزید

پیل را مانم که چون جستم ز خواب

صحبت هندوستان خواهم گزید

خفته بودم همتم بیدار کرد

این ریاضت جاودان خواهم گزید

گر به زر گویمت مدح، آنم که بت

بر خدای غیب‌دان خواهم گزید

کافرم دان گر مدیح چون توئی

بر امید سوزیان خواهم گزید

در دعای حضرت تو هر سحر

آفرین از قدسیان خواهم گزید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۸ - این قصیدهٔ را در مرثیهٔ فرزند خویش امیر رشید الدین سروده و آن را ترنم المصائب گویند

صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید

ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید

دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک

گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید

خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل

آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید

نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو

روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید

سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ

ناودان مژه را راه گذر بگشایید

از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما

گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید

چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما

سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید

تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد

زمهریری ز لب ابله‌ور بگشایید

رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه

برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید

بر وفای دل من ناله برآرید چنانک

چنبر این فلک شعبده‌گر بگشایید

چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح

بر من این ششدر ایام مگر بگشایید

دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید

بام خم‌خانهٔ نیلی به تبر بگشایید

زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید

تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید

از طرب روزه بگیرید وز خون‌ریز سرشک

نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید

به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه

مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید

گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را

ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید

گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک

راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید

لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید

مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید

لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد

راه آن حامله را وقت سحر بگشایید

گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش

هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید

ور بگریید به درد از دم دریای سرشک

گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید

غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد

لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید

به غم تازه شمایید مرا یار کهن

سر این بار غم عمر شکر بگشایید

خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست

این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید

آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد

خون ز رگ‌های دل وسوسه گر بگشایید

نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب

رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید

دست‌خون است در این قمرهٔ خاکل که منم

آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید

سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست

بند این ساحر هاروت سیر بگشایید

همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منید

مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید

نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب

ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید

خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب

نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید

آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب

سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید

گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ

رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید

آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است

رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید

نازنینان منا مرد چراغ دل من

همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید

خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید

شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید

اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح

تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید

باد غم جست در لهو و طرب بربندید

موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید

سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید

رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید

گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ

نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید

نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید

نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید

خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار

بند آن مائده آرای بطر بگشایید

تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید

طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید

بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر

گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید

گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید

گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید

مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید

حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید

گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو

هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید

جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید

طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید

پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید

ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید

کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید

چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید

از کله قوقه و از صدره علم برگیرید

وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید

صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید

حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید

صور ایوان از دود جگر تیره کنید

هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید

در دار الکتب و بام دبستان بکنید

بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید

سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید

بن اجزای مقالات و سمر بگشایید

عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید

جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید

نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک

زو معمای غم من به فکر بگشایید

مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست

خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید

من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام

دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید

پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران

وار شیداه کنان راه نفر بگشایید

دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال

راه بدهید و به روی همه در بگشایید

دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام

چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:47 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم

 

ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید

وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید

ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید

تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید

آفتابم گرو شام و شما بسته حلی

آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید

شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب

سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید

مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید

یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید

موی بند بزر از موی زره ور ببرید

عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید

پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک

همه زنار ببندید و کمر بگشایید

گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز

بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید

سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر

خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید

بامدادان همه شیون به سر بام برید

ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید

پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید

به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید

آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است

ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید

آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر

تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید

آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار

زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک

از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید

سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش

سر زرین قلم غالیه خور بگشایید

سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت

در حصنش به سواران ثغر بگشایید

مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق

دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید

این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست

که شما مشکل این غم به هنر بگشایید

عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد

نتوانید که اشکال قدر بگشایید

این توانید که مادر به فراق پسر است

پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید

پدر سوخته در حسرت روی پسر است

کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید

تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو

در آن باغ به آیین و خطر بگشایید

از پی دیدن این داغ که خاقانی راست

چشم بند امل از چشم بشر بگشایید

جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما

گره عجز به انگشت ظفر بگشایید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۱ - مطلع دوم

نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه

پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون

ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر

ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن

آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر

یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد

کرد اعتدال بر وی بیت‌الشرف مقرر

یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون

چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر

عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد

همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر

ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب

غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر

گویی جنابتش بود از لعبتان دیده

کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر

تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی

بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر

مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را

کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور

شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته

چون کام روزه داران گشته صبا معطر

جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه

کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر

قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع

کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر

آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد

زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر

غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل

مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر

مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا

سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر

شب گشت پست قامت چون رایت مخالف

روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۰ - در ستایش ملک ارسلان مظفر

چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر

سیماب آتشین زد در بادبان اخضر

آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه

سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر

مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه

کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر

کوس از چه روی دارد آواز گنج باری

کز نور صبح بینم گنج روان مشهر

این گنج صرف دارد و آواز در میان نه

و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور

مه در هوای بابل چون یک قواره توزی

خیاط بهر سحرش برداشته مدور

یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد

گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر

چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را

نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر

چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق

افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور

کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان

یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر

مانا که هست گردون دروازه بان در بند

اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور

درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان

ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۲ - مطلع سوم

همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم

گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر

ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم

در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر

ذره چه سایه دارد آن سایه‌ام به عینه

زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور

من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی

نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر

سرگشته کرد چرخم چون بادریسه

فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر

آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت

آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در

گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه

سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور

ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان

از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر

هم دیده‌ای که از جان درگاه سیف دین را

چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر

ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی

داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر

پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه

رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر

شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه

بر بی‌نظیری من کردند حاج، محضر

امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم

دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور

شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد

کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر

با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند

ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر

بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو

کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر

تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه

چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر

این کعبتین بی‌نقش آورد سر به کعبم

تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر

ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل

دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر

در بند و سور او بین چل برج آسمانی

خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر

در برجهاش بوده میقات پور عمران

میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر

کرده به اعتقادی در برجهاش منزل

افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر

مانا که برج کسری هست آسمان دنیا

کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر

تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم

در اربعین صباحش طینت مخمر

دندانه‌های برجش یک یک صفا و مروه

سر کوچه‌های شهرش صف صف منی و مشعر

دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم

دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر

انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را

سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر

از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد

وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر

آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی

آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور

در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی

در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر

ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم

بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر

دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران

جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر

گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا

کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر

عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب

کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر

عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم

در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور

شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره

از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر

تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان

القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۴ - مطلع پنجم

ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم

سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر

ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش

بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر

نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین

مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر

تو می‌خوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی

من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر

پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم

برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر

گر باده می‌نگیرم بر من مگیر جانا

من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر

ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم

کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر

خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو

بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در

تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین

مانا که چتر سلطان سایه‌ت فکنده بر سر

هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت

چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر

از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد

مختار چار ملت سردار هفت کشور

افسر خدای خسرو کشور گشای رستم

ملکت طراز عادل ملت فروز داور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۵ - قصیده

دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین

گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور

آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان

شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور

چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز

گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور

چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم

از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور

در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچه‌ای

صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور

تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند

قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور

آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی

ماهی‌آسا هیچ آب از آبدان کس مخور

تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ

شمع‌وار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور

گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای

چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور

چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری

یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور

های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند

خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور

تو را کعبهٔ دل درون تار و مار

برون دیر صورت کنی زرنگار

مبر قفل زرین کعبه بدانک

در دیر را حلقه آید به کار

زهی کعبه ویران کن دیر ساز

تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار

گر اینجا به سنگی نیابی فرود

هم از تو به سنگی برآید دمار

گر اول به پیلی کنی قصد سنگ

هم آخر به مرغی شوی سنگسار

رهت سنگلاخ است خاقانیا

خرت سم فکنده است، با رنج بار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۶ - در ستایش صفوه الدین بانوی شروان شاه

ای پردهٔ معظم بانوی روزگار

ای پیش آفتاب کرم ابر سایه‌دار

صحن ارم تو را و در او روح را نشست

حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار

هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص

از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار

همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب

قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار

گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون

گردونی از دوقطب در آویخت استوار

گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق

تو اسمانی و حرم شه بهشت‌وار

در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس

در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار

داری سپهر هفتم و جبریل معتکف

داری بهشت هشتم و ادریس میربار

می‌خواهد آسمان که رسد بر زمین سرش

تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار

گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب

نساج کارگاه فلک بافت پود و تار

گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل

سایه‌ت چرا گرفت سماوات در کنار

هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب

قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار

میدان سر فرازی و رضوان به خط نور

جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار

میدان چار سوی تو روحانی آیتی است

گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار

بر تو نمی‌رسم به پر وهم جبرئیل

هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار

در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای

دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار

بانوی توست رابعهٔ دختران نعش

وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار

ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه

خورشید روم پرور و ماه حبش نگار

ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو

وی کرده پرده داری تو مریم اختیار

تو نیستان شیر سیاهی در این حرم

تو آشیان باز سپیدی در این دیار

شیر سیاه معرکه خاقان کامران

باز سفید مملکه بانوی کام کار

بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست

آری که باز ماده به آید گه شکار

شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت

شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار

رد خاک خفته‌اند کیان، گر نه مرد و زن

کردندی از پرستش تو ملک را شعار

کردی به درگه تو سیاوش چاوشی

بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار

گر در زمین شام سلیمان دیو بند

بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار

هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است

هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار

شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام

بیت المقدس است شماخی ز اقتدار

قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه

اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار

اسکندر است دولت و قیدافه بانوان

نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار

کاکنون به بندگی و پرستاری درش

قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار

ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب

در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار

عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند

آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار

نوروز چون من است تهی دست و همچو من

جان تهی کند به در بانوان نثار

طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن

نوروز راست جان تهی باد نوبهار

اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند

از نطفه‌های باد شود باغ بار دار

از دست کشت صلب ملک در زمین ملک

آرد درخت تازه بهار حیات بار

نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است

کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار

خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی

خواهی کنیش نام فریبرز نام دار

ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش

وز نه زن رسول به ده نوع یادگار

خاقانی است بر در تو زینهاریی

ای بانوان مملکت شرق زینهار

در زینهار بخت نگهدار توست حق

زنهار زینهاری خود را نگاهدار

تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر

وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار

بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه

این مهر و ماه را ملک العرش باد یار

از کردگار عمر تو باد از شمار بیش

واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق

صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار

خنده زد اندر هوا بیرق او برق‌وار

بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود

داد مس خاک را گونهٔ زر عیار

خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود

زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار

در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر

بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار

شد قلم از دست این، رمح به دست سماک

شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار

ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون

مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار

داد غراب زمین روی به سوی غروب

تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار

سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد

نکهت باد سحر قیمت عود قمار

برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد

پیش عروس سپهر زر کواکب نثار

تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را

کرد منور چو رای، رای زن شهریار

آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان

یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها