0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع می‌کردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

نیست بستان خراسان را چو من مرغی

مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند

گنج درها نتوان برد به بازار عراق

گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد

چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق

که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند

عیسیم منظر من بام چهارم فلک است

که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت

گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی

به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین

با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام

که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند

آری افلاک معالی است خراسان چه عجب

که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند

من همی رفتم باری همه ره شادان دل

دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم

در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند

در خراس ری از ایوان خراسان پرسم

گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند

گردن من به طنابی است که چون گاو خراس

سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه

خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود

که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم

که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر

کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود

که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری

چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم

که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال

چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند

بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند

گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد

گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند

فید بیفایده بینم ری و من فید نشین

که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند

روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است

شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند

ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است

پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند

این دو صادق خرد و رای که میزان دلند

بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند

وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند

بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم

کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند

عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند

بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند

منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت

طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

از وطن دورم و امید خراسانم نیست

که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند

ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند

فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین

دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند

ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب

به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند

همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد

جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند

هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم

تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند

هم گذارند که گوی سر میدان گردم

گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر

باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر

چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن

باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند

ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم

نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم

بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن

گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران

گردون نقاب صبح به عمدا برافکند

راز دل زمانه به صحرا برافکند

مستان صبح چهره مطرا به می‌کنند

کاین پیر طیلسان مطرا برافکند

جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون

ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند

در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان

بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند

گردون یهودیانه به کتف کبود خویش

آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند

چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح

سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند

هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک

بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند

با مهره‌ها کنیم قدح‌ها چو آسمان

آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند

دریا کشان کوه جگر باده‌ای به کف

کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند

کیخسروانه جام ز خون سیاوشان

گنج فراسیاب به سیما برافکند

عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح

بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند

از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک

از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند

آب حیات نوشد و پس خاک مردگان

بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند

از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین

آن آتشین دواج سراپا برافکند

گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون

هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند

اول کسی که خاک شود جرعه را منم

چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند

ساقی به یاد دار که چون جام می‌دهی

بحری دهی که کوه غم از جا برافکند

یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا

تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند

می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق

تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند

جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن

گل گونه صبح را شفق آسا برافکند

آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش

کسیب توبه قفل به دل‌ها برافکند

آن عده‌دار بکر طلب کن که روح را

آبستنی به مریم عذرا برافکند

هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر

تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند

بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح

عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند

داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک

گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند

کس نیست در ده ارچه علف خانه‌ای بجاست

کس بر علف چه نزل مهیا برافکند

چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ

منت به نزل یک تن تنها برافکند

امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک

ایام، فقل بر در فردا برافکند

منقل برآر چون دل عاشق که حجره را

رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند

سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار

تا سستیی به عقرب سرما برافکند

بی‌صرفه در تنور کن آن زر صرف را

کو شعله‌ها به صرفه و عوا برافکند

گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت

بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند

ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب

زو ذره‌های لایتجزا برافکند

از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان

بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند

نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس

رومی لحاف زرد به پهنا برافکند

غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند

خیل پری شکست به غوغا برافکند

مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان

پروین صفت کواکب رخشا برافکند

طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو

گاورس ریزهای منقا برافکند

مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان

می راز عاشقان شکیبا برافکند

ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک

طوق دگر ز عنبر سارا برافکند

بردست آن تذرو چو خون کبوتران

می‌بین که رنگ عید چه زیبا برافکند

ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین

چشم نگین نگین چو ثریا برافکند

چون آب پشت دست نماید نگین نگین

پس مهر جم به خاتم گویا برافکند

چون بلبله دهان به دهان قدح برد

گوئی که عروه بال به عفرا برافکند

یا فاخته که لب به لب بچه آورد

از خلق ناردان مصفا برافکند

خیک است زنگی خفقان دار کز جگر

وقت دهان گشا همه صفرا برافکند

مطرب به سحر کاری هاروت در سماع

خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند

انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر

تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند

چنگی بده بلورین ماهی آب دار

چون آب لرزه وقت محاکا برافکند

بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش

هر دم شکنجه دست توانا برافکند

چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن

چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند

نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا

کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند

در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ

کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند

حلق رباب بسته طناب است اسیروار

کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند

در دری که خاطر خاقانی آورد

قیمت به بزم خسرو والا برافکند

رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام

بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند

خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز

بر خاک اختران مجزا برافکند

تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک

خورشید را گداز همانا برافکند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم

سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی

بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند

بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار

بر راه دی کمین به مفاجا برافکند

از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم

بر حوت یونسی به تماشا برافکند

ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد

چون یونسش دوباره به صحرا برافکند

چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان

زیور به روی مرکز غبرا برافکند

آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح

بر خاک مرده باد مسیحا برافکند

آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره

همچون بره که چشم به مرغی برافکند

از پشت کوه چادر احرام برکشد

بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند

چون باد زند نیجی کهسار برکشد

برخاک و خاره سندس و خارا برافکند

مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود

ابرش طلی به وجه مداوا برافکند

گر شب گذار داد به بزغاله روز را

تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند

شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب

تا کاهش دقش به مدارا برافکند

در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی

رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند

قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه

از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند

روز از برای ثقل کشی موکب بهار

پالان به توسن استر گرما برافکند

روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان

بر خیل شب هزیمت دارا برافکند

روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است

پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند

روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است

چون بشکند نهال ستم یا برافکند

اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام

زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند

کیخسرو هدی که غلامانش را خراج

طمغاج خان به تبت و یغما برافکند

حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد

نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند

تا بس نه دیر والی شام و شه یمن

باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند

ملک عجم به کوشش دولت بپرورد

نام عرب به بخشش نعما برافکند

چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم

گنج سکندر از پی یقما برافکند

بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت

اکسیرها ز سعد موفا برافکند

ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک

بیرون کند گروه به زبانا برافکند

پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم

تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند

شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل

خسف سبا به کشور اعدا برافکند

بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت

سایه به هشت جنت ماوا برافکند

نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح

تا نقش آن، به عرض معلی برافکند

ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی

بر سطح ماه خط معما برافکند

ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست

رنگی که افتاب بخارا برافکند

هر شب برای طرف کمرهای خادمانش

دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند

هر سال مه سیاه شود بر امید آنک

روزیش نام خادم و لالا برافکند

آقسنقری است روز و قراسنقری است شب

بر هر دو نام بنده و مولا برافکند

آبای علویند کمر دار و این خلف

راضی بدان که سایه به آبا برافکند

مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل

بر تن کمر به خدمت خرما برافکند

گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس

ظل همای رایت علیا برافکند

در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق

بر دوش طیلسان اطعنا برافکند

فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش

کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند

ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی

زین بر براق رفعت والا برافکند

مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار

گر همتش لگام به جوزا برافکند

آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان

رشک گران به جنت ماوی برافکند

شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد

گر بر فلک نظر به معادا برافکند

گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا

بیخ نژاد آدم و حوا برافکند

در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند

او کل بود که سهم بر اجزا برافکند

آری که افتاب مجرد به یک شعاع

بیخ کواکب شب یلدا برافکند

روح القدس بشیبد اگر بکر همتش

پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند

نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان

کایزد به طور نور تجلی برافکند

نظارگان مصر ببرند دست از آنک

یوسف نقاب طلعت غرا برافکند

از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان

پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند

صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی

شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند

بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است

کآتش به زر ناسره گونا برافکند

چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر

چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند

از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟

یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟

نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد

ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند

گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد

کس دیو را چه زیور حورا برافکند

مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم

بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند

نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است

هر چند نام بیهده کانا برافکند

دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست

اقلیم روس را به تعدا برافکند

از نام شاه و نام بداندیش او فلک

بر لوح بخت خط معما برافکند

ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد

زان نام اخ بدان دل دروا برافکند

هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان

نام سفندیار که ماما برافکند

شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست

نام آن بود که دولت برنا برافکند

اسم بلند هم به بلند اختری دهد

چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند

دست تو شمس و خطی تو خط استواست

کاقلیم شرک را به تعزا برافکند

آری به نای جادوی فرعونی از جهان

ثعبان اسود و ید بیضا برافکند

گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد

سهم تو سهو بر دل دانا برافکند

خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است

کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند

دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم

عم دوزخی بر این دل دروا برافکند

زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر

چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند

حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود

گر قرص شمس نور به حربا برافکند

زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم

چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند

آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو

کو خرمن بهشت به نکبا برافکند

کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال

از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند

ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است

عاقل کجا بساط تمنا برافکند

تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند

کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند

زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند

بر زاغ کی محبت عنقا برافکند

یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر

گر مهر یوسفی به یهودا برافکند

بهرام ننگرد به براهام چون نظر

بر خان و خوان لنبک سقا برافکند

آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود

کی چشم دل به حله و احیا برافکند

آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد

طرفه بود که چشم به طرفا برافکند

این شعر هر که بشنود از شاعران عصر

زهره ز رشک صاحب انشا برافکند

کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار

تا خاک بر دهان مجارا برافکند

چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق

وز سوی غرب صبح تلالا برافکند

بادت سعادت ابد و با تو بخت را

مهری که جان سعد به اسما برافکند

بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن

بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند

تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم

طاعون به طاعن حسد آوا برافکند

عدل تو آن طراز که بر آستین ملک

هر روز نو طراز مثنا بر افکند

خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر

بنیادشان خدای تعالی برافکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶۷ - این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت

شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند

صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند

از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح

هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیده‌اند

در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح

همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند

وادی فکرت بریده محرم عشق آمده

موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیده‌اند

روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش

صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده‌اند

خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک

در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند

نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک

دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند

از کجا برداشته اول ز بغداد طلب

در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند

صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا

چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند

در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را

چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده‌اند

در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاس‌وار

علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیده‌اند

در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را

همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند

در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را

از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند

کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشته‌اند

ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیده‌اند

کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده

کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند

بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل

کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند

خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن

کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند

کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کرده‌اند

خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند

هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده

زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیده‌اند

عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کرده‌اند

پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیده‌اند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلو

شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند

کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند

گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند

در پس آینه رویم زن رعنا بینند

اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند

خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند

صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود

عودی خاک ز دندانش مطرا بینند

صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند

تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند

محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف

کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند

خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود

هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند

دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم

تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند

نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین

کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند

ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند

دیو را ره زدن روح چه یارا بینند

بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار

که به دست همه تسبیح ثریا بینند

اختران از پی تسبیح همه زیر آیند

کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند

نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک

اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند

خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر

کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند

نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند

که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند

صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام

رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند

صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر

چادر سبز درد تا زن رسوا بینند

ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر

دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند

لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج

گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند

کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک

که در او آتش و زهر آبخور ما بینند

غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند

همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند

خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک

خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند

بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم

کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند

ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم

آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند

ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم

که ز برکه‌ش برکه برکه سینا بینند

بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب

قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند

از خفاجه به سر راه معونت یابند

وز عرینه به لب چاه مواسا بینند

گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم

تف باحورا چو نکهت حورا بینند

قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف

بهر تفته جگران کافت گرما بینند

چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود

که ز انفاس مریدان دم سرما بینند

علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج

چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند

ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر

آفتابی به شب آراسته عمدا بینند

تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ

باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند

ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر

بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند

سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر

لکن ایوان امان کعبه علیا بینند

همه شب‌های غم آبستن روز طرب است

یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند

خوشی عافیت از تلخی دارو یابند

تابش معنی در ظلمت اسما بینند

برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند

پس به صحرای فلک جای تماشا بینند

بگذرند از سر موئی که صراطش دانند

پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند

حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار

پس خارستان گلزار تمنا بینند

حفت النار همه راه سقر گلزار است

باز خارستان سر تاسر صحرا بینند

شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند

غوره یابند به رز پس می‌حمرا بینند

آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند

تاب مهر است کز او غوره منقا بینند

فر کعبه است که در راه دل و باغ امید

شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند

تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند

جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند

بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز

نیک را هم نظر نیک مکافا بینند

تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق

دل دریا کش سرمست چو دریا بینند

دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس

چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند

گوسفند فلک و گاو زمین را به منی

حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند

پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان

ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند

آسمان در حرم کعبه کبوتروار است

که ز امنش به در کعبه مسما بینند

آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند

بر در کعبه معلق زن و دروا بینند

این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید

طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند

شقه‌ای کز بر کعبه فلکش می‌خوانند

سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند

روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند

پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند

حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است

که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند

کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف

نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند

جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف

عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند

مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است

که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند

گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر

که ز خال سیهی عنبر سارا بینند

کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او

زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند

حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک

خال را رنگ همان غالیه گونا بینند

عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف

دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند

خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند

نور در جوهر آن سنگ معبا بینند

از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع

چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند

گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند

در مدینه ملک و عرض معلا بینند

خاکیان جگر آتش زده از باد سموم

آب خور خاک در حضرت والا بینند

مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم

که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند

عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد

کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند

خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند

ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند

زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک

گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند

عقل واله شده از فر محمد یابند

طور پاره شده از نور تجلی بینند

عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند

تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند

او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش

صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند

شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه

اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند

سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند

تا لقای ملک العرش تعالی بینند

حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان

شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند

داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند

داد از آن حضرت دین داور دارا بینند

بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک

بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند

خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است

حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند

مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای

پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند

گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند

جایش آن به که به خاک عربش جا بینند

گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک

آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند

لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است

نی از آن روح که در تبت و یغما بینند

یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید

نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند

بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال

مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند

موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی

و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند

به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند

تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند

کی توان برد به خرما ز دل کس غصه

کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند

سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان

به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند

چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند

حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:43 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۲ - این قصیدهٔ به نام کنز الرکاز است و خاقانی آن را در ستایش پیغمبر اکرم و در جوار تربت مقدس

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند

بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند

عارفان نظری را فدی اینجا خواهند

هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند

خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق

باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند

همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح

صبح دم نالهٔ سگ بین که چه پیدا شنوند

خاک پر سبحهٔ قرا شود از اشک نیاز

وز دل خاک همان نالهٔ قرا شنوند

خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را

بانگ گریه ز دل صخرهٔ صما شنوند

گریه آن گریه که از دیدهٔ آتش بینند

ناله آن ناله که از سینهٔ خارا شنوند

چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس

کوه را نالهٔ تب لرزه چو دریا شنوند

صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند

کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند

هر چه در پردهٔ شب راز دل عشاق است

کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند

صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند

کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند

چون به پای علم روز، سر شب ببرند

چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند

کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج

شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند

کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر

زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند

یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست

که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند

چه کند کوس که امروز قیامت نکند

بند آرد نفس صور که فردا شنوند

کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او

لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند

کوس چون صومعهٔ‌پیر ششم چرخ کز او

بانگ شش دانهٔ تسبیح ثریا شنوند

کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک

زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند

کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار

نالهٔ زار ز درد دل دروا شنوند

کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش

بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند

سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار

نالهٔ مرد ز سرکوبهٔ اعدا شنوند

خم کوس است که ما نوذیحجه نمود

گر ز مه لحن خوش زهرهٔ زهرا شنوند

خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود

تا صداش از حبل‌الرحمهٔ بطحا شنوند

گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است

پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند

از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این

بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند

مشتری قرعهٔ توفیق زند بر ره حاج

بانگ آن قرعه بر این رقعهٔ غبرا شنوند

عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند

پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند

از سر و پای در آیند سراپا به نیاز

تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند

روضه روضه همه ره باغ منور بینند

برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند

بر سر روضه همه جای تنزه شمرند

بر لب برکه همه جای تماشا شنوند

انجم ماه وش آمادهٔ حج آمده‌اند

تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند

همه را نسخهٔ اجزای مناسک در دست

از پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند

نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش

عاشقان این همه از سورهٔ سودا شنوند

نه صحیفه که به ده بند یکایک بستند

تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند

خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند

زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند

زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست

کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند

گنج پروردهٔ فقرند و کم کم شده لیک

گم گم گنج سرا پردهٔ بالا شنوند

فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است

عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند

شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را

رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند

سفر کعبه نمودار ره آخرتاست

گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند

جان معنی است باسم صوری داده برون

خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند

کعبه را نام به میدانگه عام عرفات

حجرهٔ خاص جهان داور دارا شنوند

عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک

نعرهٔ شیر دلان در صف هیجا شنوند

عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ

نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند

ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای

کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند

حاش لله اگر امسال ز حج و امانم

نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند

دوستان یافته میقات و شده زی عرفات

من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند

هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ

که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند

ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم

برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند

بر در کعبه که بیت الله موجودات است

که مباهات امم زان در والا شنوند

بار عام است و در کعبه گشاده است کز او

خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند

پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان

بانگ حلقه زدن کعبهٔ علیا شنوند

زان کلیدی که نبی نزد بنی‌شیبه سپرد

بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند

چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند

ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند

در فلک صوت جرس زنگل نباشان است

که خروشیدنش از دخمهٔ دارا شنوند

به سلام آمدگان حرم مصطفوی

ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند

النبی النبی آرند خلایق به زبان

امتی امتی از روضهٔ غرا شنوند

از صریر در او چار ملایک به سه بعد

پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند

بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ

مرکب داشته را نالهٔ هرا شنوند

خود جنیبت به درش داشته بینند براق

کز صهیلش نفس روح معلا شنوند

موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین

ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند

بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم

والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند

بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول

تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند

فخر من بنده ز خاک در احمد بینند

لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند

نعت صدر نبوی که به غربت گویم

بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند

نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم

چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند

زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب

که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند

شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند

ناقدانی که ادای سخن ما شنوند

آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب

که دم آتش طور از ید بیضا شنوند

شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند

تا ز من شیر دلان نکتهٔ عذرا شنوند

خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه

نور بی‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند

از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای

گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند

راویان کیت انشای من انشاد کنند

بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۵ - قصیده

گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار

چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود

کان زر و جواهر بحر در و گهر

شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود

برگش زمرد است و گلش لعل آبدار

گلزار تخت شه که بر آب بقا شود

توران سزد به پادشهی کز سر پری

لعلی به صد هزار بدخشان بها شود

شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک

در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود

عید قدم مبارک نوروز مژده داد

کامسال تازه از پی هم فتح‌ها شود

عید مبارک است کزان پای بخت شاه

چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود

خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود

هر کار کز خدای بخواهد روا شود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۴ - در نکوهش و ملامت حسودان

مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند

با من قران کنند وقرینان من نیند

چون ماه نخشبند مزور از آن چو من

انجم فروز گنبد هر انجمن نیند

از هول صور فکرت من در قیامتند

گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند

پروردگان مائدهٔ خاطر منند

گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند

بل نایبان یاوگیان ولایتند

زیرا که شه طغان جهان سخن نیند

گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک

از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند

چون طشت بی‌سرند و چو در جنبش آمدند

الا شناعتی و دریده دهن نیند

گاه فریب دمنهٔ افسون گرند لیک

روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند

چون ارقم از درون همه زهرند و از برون

جز کآبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند

اوباش آفرینش و حشو طبیعتند

کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند

اندر چه اثیر اسیرند تا ابد

زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند

گویند در خلافه ولیعهد آدمیم

مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند

گویند عیسی دگریم از طریق نطق

برکن بروتشان که به جز گور کن نیند

خود را همای دولت خوانند و غافلند

کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند

بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند

ارباب تهمتند ولی برهمن نیند

از روی مخرقه همه دعوی دین کنند

وز کوی زندقه به جز اهل فتن نیند

چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی

الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند

من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه

و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند

جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف

موران با پرند و سپاه پرن نیند

تازند رخش بدعت و سازند تیر کید

اما سفندیار مرا تهمتن نیند

فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم

اصحاب بینش ید بیضای من نیند

خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک

ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند

آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک

مستسقیان لجهٔ بحر عدن نیند

بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار

کارزانیان لذت سلوی و من نیند

بینا دلان ز گفتهٔ من در بشاشت‌اند

کوری آن گروه که جز در حزن نیند

جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن

کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند

نساج نسبتم که صناعات فکر من

الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند

نجار گوهرم که نجیبان طبع من

جز زیر تیشهٔ پدر خویشتن نیند

وین جاهلان ملمع کارند و منتحل

ز آن گاه امتحان به جز از ممتحن نیند

از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم

کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند

آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل

الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند

معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من

کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند

در کون هم طویلهٔ خاقانیند لیک

از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند

حقا به جان شاه که هم شاه آگه است

کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۶ - در رثاء امام شهاب الدین

سر چه سنجد که هوش می‌بشود

تن چه ارزد که توش می‌بشود

دلم از خون چو خم به جوش آمد

جان چو کف ز او به جوش می‌بشود

منم آن بید سوخته که به من

دیده راوق فروش می‌بشود

چون گریزد دل از بلا که جهان

بر دلم تخته پوش می‌بشود

من ز گریه نیم خموش ولیک

مرغ جانم خموش می‌بشود

ساقی غم که جام جام دهد

عمر در نوش نوش می‌بشود

بختم آوخ که طفل گرینده است

که به هر لحظه روش می‌بشود

طفل بد را که گریهٔ تلخ است

به که در خواب نوش می‌بشود

خواب آشفته دیده بودم دوش

عالم امشب چو دوش می‌بشود

آه کز مردن امام شهاب

آه من سخت کوش می‌بشود

دلم از راه گوش بیرون شد

بیم آن بد که هوش می‌بشود

نه به دل بودم این سخن نه به گوش

که دل از راه گوش می‌بشود

ای دریغ ای دریغ چندان رفت

کآسمان پر خروش می‌بشود

تف آه از دلم سرشته به خون

سبحه سوز سروش می‌بشود

به وفاتش امام انجم را

ردی زر ز دوش می‌بشود

داغ بر دل زیاد خاقانی

گر ز دل یاد اوش می‌بشود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۷ - در رثاء امام شهاب الدین ابوالفضائل شروانی

سر چه سنجد که هوش می بشود

تن چه ارزد که توش می بشود

دلم از خون چه خم به جوش آمد

جان چو کف زد به دوش می‌بشود

منم آن بید سوخته که به من

دیده راوق فروش می بشود

چون گریزد دل از بلا؟ که جهان

بر دلم تخته پوش می بشود

من ز گریه نه‌ام خموش ولیک

مرغ جانم خموش می بشود

ساقی غم که جام جام دهد

عمر در نوش نوش می بشود

بختم آوخ که طفل گرینده است

که به هر لحظه زوش می بشود

طفل بد را که گریهٔ تلخ است

به که در خواب نوش می بشود

خواب آشفته دیده بودم دوش

حالم امشب چو دوش می بشود

دلم از راه گوش بیرون شد

بیم آن بد که هوش می بشود

نه به دل بودم این سخن نه به گوش

که دل از راه گوش می بشود

آه کز مردان امام شهاب

آه من سخت کوش می بشود

ای دریغ ای دریغ چندان رفت

کآسمان پرخروش می بشود

تف آه از دلم سرشته به خون

سبحه سوز سروش می بشود

به وفاتش امام انجم را

ردی زر ز دوش می بشود

داغ بر دل زیاد خاقانی

گر ز دل یاد اوش می بشود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۸ - قصیده

نه راحت دمی همدمی می‌کند

نه محنت زمانی زمان می‌دهد

قرار جهان بر جفا داده‌اند

مرا بیقراری از آن می‌دهد

دو نیمه کنم عمر با یک دلی

که از نیم جنسی نشان می‌دهد

همه روز خورشید چون صبح‌دم

به امید یک جنس جان می‌دهد

فلک زین دو تا نان زرد و سپید

همه اجری ناکسان می‌دهد

به خوش کردن دیگ هر ناکسی

به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد

مرا چشم درد است و گشنیز نیست

تو را توتیا رایگان می‌دهد

مگو کاسمان می‌دهد روزیم

که روزی ده آسمان می‌دهد

فلک خاک بیزی است خاقانیا

که روزیت ازین خاکدان می‌دهد

خود او را همین خاکدان است و بس

کز این می‌ستاند بدان می‌دهد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۳ - قصیده

نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی

که در دیدهٔ بخت خوابی نبیند

همه نقب دل بر خراب آید آوخ

چرا گنجی اندر خرابی نبیند

اگر عالم خاک طوفان بگیرد

دل تشنه الا سرابی نبیند

کسی برنیارد سر از جیب دولت

که در گردن از زه طنابی نبیند

دل افسرده مانده است چون نفسرد دل

که از آتش لهو تابی نبیند

رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد

که آب مه و ماه آبی نبیند

همه عالم انصاف جویند و ندهند

از این جا کس انصاف یابی نبیند

اگر سال‌ها دل در داد کوبد

بجز بانگ حلقه جوابی نبیند

چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر

که رزق آمدن را شتابی نبیند

جهان کشت زرد وفا دارد آوخ

کز ابر کرم فتح بابی نبیند

به ترک سخن گفت خاقانی ایرا

طراز سخن را بس آبی نبیند

نگوید عزل و آفرین هم نخواند

که معشوق و مالک رقابی نبیند

لسان الطیورش فرو بست ازیرا

جهان را سلیمان جنابی نبیند

بسا آب کافسرده ماند به سایه

که بالای سر افتابی نبیند

بسا تین که ضایع شود در بساتین

کز انجیر خواران غرابی نبیند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۸۹ - قصیده

هیچ در صبر دل نبندم از آنک

دانم از صبر هیچ نگشاید

غم‌گساری در ابر می‌جویم

برق او دید هم نمی‌شاید

صد جگر پاره بر زمین افتد

گر کسی دامنم بپالاید

تا من از دست درنیفتم، چرخ

ننشیند ز پای و ناساید

دامن از اشک می‌کشم در خون

دوست دامن به من کی آلاید

سخت کوش است آه خاقانی

مگر این چرخ را بفرساید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۰ - در ستایش اتابک منصور فرمانروای شماخی و ابوالمظفر شروان شاه

مرا صبح دم شاهد جان نماید

دم عاشق و بوی پاکان نماید

دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش

که آه من و لعل جانان نماید

لب یار من شد دم صبح مانا

که سرد آتش عنبرافشان نماید

مگر صبح بر اندکی عمر خندد

که دارد دم سرد و خندان نماید

بخندد چو پسته درون پوست و آنگه

چو بادام از آن پوست عریان نماید

نقاب شکرفام بندد هوا را

چو صبح از شکر خنده دندان نماید

اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی

بسوی فلک بین که آن سان نماید

رخ صبح، قندیل عیسی فروزد

تن ابر زنجیر رهبان نماید

فلک را یهودانه بر کتف ازرق

یکی پارهٔ زرد کتان نماید

فلک دایهٔ سالخورد است و در بر

زمین را چو طفل ز من زان نماید

سراسیمه چون صرعیان است کز خود

به پیرانه‌سر ام صبیان نماید

به شب گرچه پستان سیاه است بر تن

هزاران نقط شیر پستان نماید

به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن

یتیم دریده گریبان نماید

به روز از پی این دو خاتون بینش

یکی زال آیینه گردان نماید

به شام از رگ جان مردم بریدن

ز خون شفق سرخ دامان نماید

تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه

که چون غول نیرنگ الوان نماید

تو و دست دستان و مرغول مرغان

گر آن غول صد دست دستان نماید

لگام فلک گیر تا زیر رانت

کبود استری داغ بر ران نماید

اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می

زمین چون فلک مست دوران نماید

وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را

فلک چون زمین خفته ارکان نماید

درآر آفتابی که در برج ساغر

سطرلاب او جان دهقان نماید

دواسبه درآی و رکابی درآور

کز او چرمهٔ صبح یکران نماید

قدح قعده کن ساتکینی جنیبت

کز این دو جهان تنگ میدان نماید

رکاب است چو حلقهٔ نیزه‌داران

که عیدی به میدان خاقان نماید

ببین دست خاصان که چون رمح خاقان

به حلقه ربائی چه جولان نماید

به شاه جهان بین که کیخسرو آسا

ز یک عکس جامش دو کیهان نماید

بخواه از مغان در سفال آتش تر

کز آتش سفال تو ریحان نماید

شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر

اگر در شفق صبح پنهان نماید

ز آهوی سیمین طلب گاو زرین

که عیدی در او خون قربان نماید

صبوحی زناشوئی جام و می را

صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید

چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن

درآر آنچه معیار مردان نماید

قدح‌های چو اشک داودی از می

پری خانهای سلیمان نماید

کمرکن قدح را ز انگشت کو خود

کمرها ز پیروزهٔ کان نماید

می احمر از جام تا خط ازرق

ز پیروزه لعل بدخشان نماید

چو قوس قزح جام بینی ملمع

کز او جرعه‌ها لعل باران نماید

همانا خروس است غماز مستان

که تشنیع او راز ایشان نماید

ندانم خمار است یا چشم دردش

که در چشم سرخی فراوان نماید

ز بس کورد چشم دردش به افغان

گلوی خراشیده ز افغان نماید

مگر روز قیفال او زد که از خون

در آن طشت زر رنگ بر جان نماید

به جام صدف نوش بحری که عکسش

ز تف ماهی چرخ بریان نماید

ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر

که چنگش سیه پوش مطران نماید

صراحی نوآموز در سجده کردن

یکی رومی نو مسلمان نماید

قدح لب کبود است و خم در خوی تب

چرا زخمه تب لرزه چندان نماید

چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک

ز آزار پیری پشیمان نماید

رسن در گلو بر بط از چوب خوردن

چو طفل رسن تاب کسلان نماید

رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من

بلا بیند آنکو زبان دان نماید

سیه خانهٔ آبنوسین نائی

به نه روزن و ده نگهبان نماید

مگر باد را بند سازد سلیمان

که باد مسیحا به زندان نماید

خم چنبر دف چو صحرای جنت

در او مرتع امن حیوان نماید

ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین

به کین سیاوش چه برهان نماید

به گردون در افتد صدا ارغنون را

مگر کوس شاه جهانبان نماید

جهان زیور عید بربندد از نو

مگر مجلس شاه شروان نماید

رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی

مگر بزم خاقان ایران نماید

چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا

سگ تازی پارسی خوان نماید

چو راوی خاقانی آوا برآرد

صریر در شاه ایران نماید

سر خسروان افسر آل سلجق

که سائس تر از آل ساسان نماید

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:44 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹۱ - مطلع دوم

برآرد ز جیب فلک دست موسی

زر سامری نقد میزان نماید

نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد

چه معنی که معلول و حیران نماید

ز نارنج اگر طفل سازد ترازو

نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید

فلک طفل خوئی است کاندر ترازو

ز خورشید نارنج گیلان نماید

مگر خیمه سلطان انجم برون زد

که ابر خزان چتر سلطان نماید

هوا پشت سنجاب بلغار گردد

شمر سینهٔ باز خزران نماید

به دمهای سنجاب نقاش آبان

به زرنیخ تصویر بستان نماید

به دامان شب پاره‌ای در فزاید

از آن صدرهٔ روز نقصان نماید

قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد

بر آقسنقر آثار خذلان نماید

خزان از درختان چو صبح از کواکب

نثار سر شاه کیهان نماید

شهنشاه اسلام خاقان اکبر

که تاج سر آل سامان نماید

سپهدار اسلام منصور اتابک

که کمتر غلامش قدرخان نماید

سر آل بهرام کز بهر تیغش

سر تیغ بهرام افسان نماید

سکندر جهادی و خضر اعتقادی

که خاک درش آب حیوان نماید

جهان دار شاه اخستان کز طبیعت

کیومرث طهمورث امکان نماید

به تایید مهدی خصالی که تیغش

روان سوز دجال طغیان نماید

فلک در بر او چو چوب در او

سگی حلقه در گوش فرمان نماید

قبولش ز هاروت ناهید سازد

کمالش ز بابل خراسان نماید

ز باسش زمان دست انصاف بوسد

ز جودش جهان مست احسان نماید

ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم

عقیم خزان بکر نیسان نماید

عجوز جهان مادر یحیی آسا

ازو حامل تازه زهدان نماید

به ناخن رسد خون دل بحر و کان را

که هر ناخنش معن و نعمان نماید

ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه

تصاویر این هفت ایوان نماید

در ایوان شاهی در دولتش را

فلک حلقه و ماه سندان نماید

مزور پزد خنجر گوشت خوارش

عدو را که بیمار عصیان نماید

خیالی که بندد عدو را عجب نی

که سرسام سوداش بحران نماید

اگر بوی خشمش برد مغز دریا

تیمم گهی در بیابان نماید

وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان

چو دریاش نیلوفرستان نماید

وگر باد خلقش وزد بر جهنم

زبانی مقامات رضوان نماید

ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش

شماخی نظیر صفاهان نماید

در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد

هزاهز در اقلیم توران نماید

به تعلیم اقلیم گیری ملک را

ملک شاه طفل دبستان نماید

تف تیغ هندیش هندوستان را

علی الروس در روس و الان نماید

اگر خود فرشته شود بد سگالش

هم از سگ نژادان شیطان نماید

چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان

امیر آخورش شاه ختلان نماید

پلاس افکن آخور استرانش

فنا خسرو و تخت ایران نماید

شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور

چو ماه از کواکب سپه ران نماید

ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او

زحل خود و مریخ خفتان نماید

شراری جهد ز آهن نعل اسبش

که حراقش اروند و ثهلان نماید

ز بس کاس سرها و خون جگرها

اجل ساقی و وحش مهمان نماید

لب و کام وحش از دل و روی خصمان

همه رنگ زرنیخ و قطران نماید

چو پیکانش از حصن ترکش برآید

بر این حصن فیروزه غضبان نماید

اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره

از آن خرمگس رنگ پیکان نماید

تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش

چو قلعی حل کرده لرزان نماید

بر گرز سندان شکافش عجب نی

که البرز تخم سپندان نماید

در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر

سپهر از سر عجز حیران نماید

چو روئین تن اسفندیار است هر دم

بر او فتح روئین دژ آسان نماید

از آنگه که بالغ شد اقبالش او را

عروس ظفر در شبستان نماید

مرا بین که آیات ابیات مدحش

نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید

بدیهه همی بارم از خاطر این در

کز او گوش‌ها بحر عمان نماید

ازین شعر خجلت رسد عنصری را

وگر عنصری جان حسان نماید

بخندم به نظم هر ابله اگر چه

زبان ساحر و خامه ثعبان نماید

بلی نخل خرمای مریم بخندد

بر آن نخل مومین که علان نماید

ملک منطق الطیر طیار داند

ز ژاژ مطین که طیان نماید

بماناد شاه جهان کز جلاش

سریر کیان تاج کیوان نماید

برات بقا باد بر دست عمرش

نه عمری که تا حشر پایان نماید

قوی چار بینان ارکانش چندان

که دور فلک هفت بنیان نماید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:45 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها