0

قصاید خاقانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان

غصه بر هر دلی که کار کند

آب چشم آتشین نثار کند

هر که در طالعش قران افتاد

سایهٔ او از او کنار کند

روزگارم وفا کند هیهات

روزگار این به روزگار کند

این فلک کعبتین بی‌نقش است

همه بر دست خون قمار کند

پنج و یک برگرفت باز فلک

که دوشش را دو یک شمار کند

چون به نیکیم شرمسار نکرد

به بدی چند شرمسار کند

مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام

کس چو من مرغ در حصار کند

بانگ مرغی چه لشگر انگیزد

صف موری چه کار زار کند

شور و غوغا شعار زنبور است

شور و غوغا که اختیار کند

بر دو پایم فلک ز آهن‌ها

حلقه‌ها چون دهان مار کند

این دهن‌های تنگ بی دندان

بر دو ساق من آن شعار کند

که به دندان بی‌دهان همه سال

اره با ساق میوه‌دارکند

سگ دیوانه شد مگر آهن

که همه ساق من فکار کند

آه خاقانی از فلک زآنسو

رفت چندان که چشم کار کند

هر چه پنهان پردهٔ فلک است

آه خاقانی آشکار کند

کار او زین و آن نگردد نیک

کارها نیک کردگار کند

گر چه خصمان ز ریگ بیشترند

همه را مرگ، خاکسار کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:40 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۸ - ایضا در مرثیهٔ خانوادهٔ خود

راز دلم جور روزگار برافکند

پردهٔ صبرم فراق یار برافکند

این همه زنگار غم بر آینهٔ دل

فرقت آن یار غم‌گسار برافکند

خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود

قفل غمش هجر یار غار برافکند

زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران

سوی مژه گنج شاهوار برافکند

گنج عزیز است عمر آه که گردون

نقب به گنج عزیز خوار برافکند

من همه در خون و خاک غلطم و از اشک

خون دلم خاک را نگار برافکند

غصه همه قسم من فتاد که ناگاه

قرعهٔ غم دست روزگار برافکند

دل به سر بیل غم درخت طرب را

بیخ و بن از باغ اختیار برافکند

سوزن امید من به دست قضا بود

بخیه از آنم به روی کار برافکند

رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت

غم به دل یک گره هزار برافکند

جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند

داغ سیاهش هزار بار برافکند

در پس زانو چو سگ نشینم کایام

بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند

نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا

غم نمکم بر دل فگار برافکند

از دم سردم صدا به کوه درافتاد

لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند

شورش دریای اشک من به زمین رفت

بر تن ماهی شکنج مار برافکند

چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد

خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند

بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم

بست و به دریای انتظار برافکند

چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است

پردهٔ خاقانی آشکار برافکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۱ - در صفت عشق و مدح شیخ الاسلام ناصر الدین ابراهیم

عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا

برد به دست نخست هستی ما را ز ما

ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است

زانکه نگنجد در او هستی ما و شما

چرخ در این کوی چیست؟ حلقهٔ درگاه راز

عقل در این خطه کیست؟ شحنهٔ راه فنا

بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل

بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا

هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار

هست به بازار دل یوسف تو کم بها

دیدهٔ ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین

جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ

بهرهٔ درگاه دان هم خطر و هم خطاب

بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا

در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک

در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا

اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم

پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا

گیرم چون گل نه‌ای ساخته خونین لباس

کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا

خیز که استاده‌اند راهروان ازل

بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها

مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان

از سر طاق فلک تا به حد استوا

مردمهٔ چشم ساز نعل پی صوفیان

دانهٔ دل کن نثار بر سر اصحابنا

در کنف فقر بین سوختگان خام نوش

بر شجر لا نگر مرغ‌دلان خوش نوا

هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب

هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا

خادم این جمع دان و آبده دستشان

قبهٔ ازرق شعار، خسرو زرین غطا

صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم

گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا

کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب

پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا

از گه عهد الست چیره زبان در بلی

پیش در لا اله بسته میان هم چو لا

کرده به هنگام حال حلهٔ نه چرخ چاک

داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا

رستهٔ دهر و فلک دیده و بشناخته

رایج این را دغل بازی آن را دغا

بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم

در صف فغفور آز کرده به همت غزا

از اثر داغشان هردم سلطان عشق

گوید خاقانیا خاک توام مرحبا

رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان

رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما

جاه براهیم بین گشته براهیم‌وار

مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا

حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول

کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۹ - این قصیدهٔ را ارتجالا در مدح شروان شاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بنای بند باقلانی سروده ا

از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما

جان به استقبال شد کای مهد جان‌ها تا کجا

این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان

بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا

در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد

از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ

ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم

باد زلفت بود با خاک جناب پادشا

با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست

ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا

صید گاه شاه جان‌ها را چراگاه است ازآنک

لخلخهٔ روحانیان بینی در او بعرالظبا

هم در او افعی گوزن آسا شده تریاق‌دار

هم گوزنانش چو افعی مهره‌دار اندر قفا

شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف

راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا

وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او

پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا

خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین

جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا

پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول

شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا

تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ‌وش

گفتی او محور همی راند ز خط استوا

سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه

سوی او محور ز خط استوا کردی رها

پیش پیکان دو شاخش از برای سجده‌ای

شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا

من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین

شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا

داور مهدی سیاست مهدی امت پناه

رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا

خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال

روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا

عطسهٔ جودش بهشت و خندهٔ تیغش سقر

ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا

آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم

زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها

هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف

مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا

نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک

حلقهٔ میم منوچهر است طوق اصفیا

بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک

یارهٔ حوران کند گر شاه را بیند رضا

دایرهٔ میم منوچهر از ثوابت برتر است

آفرینش در میانش نقطه‌ای بس بینوا

گر سما چون میم نام او نبودی از نخست

هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما

حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت

صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا

چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد

آن سعادت بخش مریخ زحل‌وش در وغا

تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک

این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا

هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است

این سراید سر وحی و آن کند درس غزا

تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب

بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا

تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش

نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا

شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است

کینهٔ دین کرد و شد با آب حیوان آشنا

هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت

هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا

از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح

سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا

شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین

کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا

پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین

رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا

پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت

جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا

وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف

گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا

ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای

گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا

بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال

خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما

آب را بربست و دست و باد را بشکست پای

تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا

زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه

آب چون آیینه‌شان انگبین گشت از صفا

تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم

صد هزاران چشمه شد چون خانهٔ نحل از بکا

تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد

رنج‌های هرکسی را گنج‌ها دادش جزا

بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی

قرصهٔ کافور کرد از قرصهٔ شمس الضحی

وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین

شاه بند باقلانی بست چون بند قبا

قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید

صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا

چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید

عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا

گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت

راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها

شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس

تا برای سد آتش بندها سازد تورا

زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست

گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا

گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر

وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا

دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر

حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا

لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم

پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا

گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد

بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا

هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق

هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا

ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر

ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها

آستانت گنبد سیماب گون را متکاست

بندهٔ سیماب دل سیماب شد زین متکا

خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه

خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا

کی برند آب درمنه بر لب آب حیات

کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا

بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر

نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا

خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز

مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها

خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات

کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا

بندهٔ خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید

سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا

کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه

با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا

زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت

نام باقی یافت اینک آیت لماقضی

هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه

هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی

جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه

مانده بود آسوده شد در سایهٔ ظل خدا

اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت

کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا

مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست

مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها

لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است

خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا

گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست

اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا

آسمان صدرا شنیدی لفظ پروین‌بار من

قائلان عهد را گو هکذا والا فلا

ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر

وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا

ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف

وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما

در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد

فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیده‌ای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اول

مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا

که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا

فسردگان را همدم چگونه برسازم

فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا

درخت خرما از موم ساختن سهل است

ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما

مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است

که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا

اگر به گوش من از مردمی دمی برسد

به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا

اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز

وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا

به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت

نصیب نفس من آید نوید ملک بقا

ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش

صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا

خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل

غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا

لطافت حرکات فلک به گاه سماع

طراوت نغمات ملک به گاه ندا

صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع

صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا

نوای باربد و ساز بربط و مزمار

طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا

صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری

نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا

نوازش لب جانان به شعر خاقانی

گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا

مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد

که از دیار عزیزی رسد سلام وفا

چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک

رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا

درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود

صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا

از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم

همی سرایم یا ایها الملاء به ملا

بهار عام شکفت و بهار خاص رسید

دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا

بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج

بهار خاص مرا شعر سید الشعرا

سزد که عید کنم در جهان به فر رشید

که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا

اگر به کوه رسیدی روایت سخنش

زهی رشید جواب آمدی به جای صدا

ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او

بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا

ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او

بهم نیامد پروین و نعش در یک جا

عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن

که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا

برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت

جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا

معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی

مفرح از زر و یاقوت به برد سودا

به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم

به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا

زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز

مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا

طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت

نهادمش به بهای هزار و یک اسما

به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم

شش دگر را شش روز کون بود بها

مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان

گریخت در کنف او به وجه استسقا

که او به پنج انامل به فتح باب سخن

ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا

حیات بخشا در خامی سخن منگر

که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما

شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم

که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها

بدان قرابهٔ آویخته همی مانم

که در گلو ببرد موش، ریسمانش را

فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود

چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا

جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان

که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما

ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک

بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا

به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد

خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا

اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست

دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا

کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره

که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا

اگرچه هرچه عیال منند خصم منند

جواب ندهم الا انهم هم السفها

که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم

دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها

محققان سخن زین درخت میوه برند

وگر شوند سراسر درختک دانا

دعای خالص من پس رو مراد تو باد

که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۵ - در ستایش ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه

صبح است کمانکش اختران را

آتش زده آب پیکران را

هنگام صبوح موکب صبح

هنگامه دریده اختران را

بر صرع ستارگان دم صبح

ماند نفس فسون گران را

یک می به دو گنج شایگان خر

رغم دل رایگان خوران را

دریاکش از آن چمانهٔ زر

کو ماند کشتی گران را

می تا خط ازرق قدح کش

خط در کش زهد پروران را

از سیم صراحی و زر می

دستارچه ساز دلبران را

دستارچه بین ز برگ شمشاد

طوق غبب سمن بران را

خورشید چو کعبتین همه چشم

نظاره هلال منظران را

زهره به دو زخمه از سر نعش

در رقص کشد سه خواهران را

از باده چو شعله از صنوبر

گلنار به کف صنوبران را

نراد طرب به مهره بازی

از دست، بنفش کرده ران را

در گوهر می زر است و یاقوت

تریاک، مزاج گوهران را

یاقوت و زرش مفرح آمد

جان داروی درد غم بران را

می درده و مهره نه به تعجیل

این ششدرهٔ ستم گران را

هرکس را جام در خورش ده

از سوخته فرق کن تران را

گر قطره رسد به بد دلان می

یک دریا ده دلاوران را

دردی و سفال مفلسان راست

صافی و صدف توان گران را

شش پنج زنند برتران نقش

یک نقش رسد فرو تران را

چو جرعه فلک به خاک بوسی

خاکی شده جرعهٔ سران را

خاقانی خاک جرعه چین است

جام زر شاه کامران را

وز در دری نثار ساز است

شروان شه صاحب القران را

خاقان کبیر ابوالمظفر

سر جمله شده مظفران را

در گردن صفدران خزران

افکنده کمند خیزران را

دریا ز کفش غریق گوهر

او گوهر تاج گوهران را

با موکبش آب شور دریا

ماند عرق تکاوران را

باکو به دعای خیرش امروز

ماند بسطام و خاوران را

باکو به بقاش باج خواهد

خزران و ری و زره گران را

شمشیرش از آسمان مدد یافت

فتح دربند و شابران را

گشتاسب معونت از پسر خواست

کاورد به دست دختران را

این قطعه کنم به مدح تضمین

کاستاد منم سخنوران را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۷ - این قصیدهٔ را منطق الطیر گویند مطلع اول در وصف صبح و مدح کعبه و مطلع ثانی در وصف بهار و

زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب

خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب

شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر

شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب

صبح فنک پوش را ابر زره در قبا

برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب

بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل

بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب

صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه

ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب

نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود

نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب

شب عربی‌وار بود بسته نقابی بنفش

از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب

بر کتف آفتاب باز ردای زر است

کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب

حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت

ز آخور سنگین طلب توشهٔ یوم‌الحساب

مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز

چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب

کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون

خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب

هست به پیرامنش طوف کنان آسمان

آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب

خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست

شاه مربع نشین تازی رومی خطاب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۷۱ - مطلع دوم

قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند

کن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند

گوشهٔ جام شکسته سوی خاور شد پدید

یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند

محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست

کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند

یا شبانگه فصد کردند اختران تب زده

کآسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند

چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم

دامن کحلیش را چینی مقور ساختند

در زیان چرخ را گودئی که سهو افتاده بود

کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند

ماه نو چون حلقهٔ ابریشم و شب موی چنگ

موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند

مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان

ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند

نیمهٔ قندیل عیسی بود یا محراب روح

تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند

دوش چون من ماه نو دیدم به روی تخت شاه

از ریاض خاطرم این قطعه نوبر ساختند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:41 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۱۹ - در مدح خاقان اکبر شروان شاه منوچهربن فریدون و بستن سد باقلانی و التزام صبح در هر بیت

جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب

خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب

غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح

سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب

صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ

ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب

دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب

پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب

مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند

از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب

صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب

اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب

پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام

ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب

صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح

جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب

چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر

از پی دست ملک، مالک رق و رقاب

صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن

موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۴ - در تحسر و تالم از مرگ کافی افدین عمربن عثمان عموی خود گوید

راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب

کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب

از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک

در روزن من هم نرود صورت مهتاب

بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی

بی‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب

امید وفا دارم و هیهات که امروز

در گوهر آدم بود این گوهر نایاب

جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم

جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب

آزردهٔ چرخم نکنم آرزوی کس

آری نرود گرگ گزیده ز پی آب

امروز منم روز فر رفته و شب نیز

سرگشته ازین بخت سبک‌پای گران خواب

نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر

لرزنده و نالنده‌تر از تیر به پرتاب

گرم است دمم چون نفس کورهٔ آهن

تنگ است دلم چون دهن کوزهٔ سیماب

با این همه امید به بهبود توان داشت

کان قطرهٔ تلخ است که شد لل خوشاب

راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت

زان حصرم خام است چنین پخته می‌ناب

از دادهٔ دهر است همه زادهٔ سلوت

از بخشش چاه است همه ریزش دولاب

ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر

از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب

از حادثه سوزم که برآورد ز من دود

وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب

سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم

خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب

بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره

گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب

حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن

دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب

چون زال به طفلی شده‌ام پیر ز احداث

زآن است که رد کردهٔ احرارم و احباب

خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق

سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب

همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر

عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب

زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم

زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب

مگزین در دونان چو بود صدر قناعت

منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب

ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی

خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب

کی فربهی عیش دهد آخور ایام

کی پرورش پیل بود جانب سقلاب

تکیه نکند بر کرم دهر خردمند

سکه ننهد بر درم ماهی ضراب

دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من

خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب

قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی

خود کشته شود ماهی بی‌حربهٔ قصاب

هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر

برتافتنی نیست مشو تافته برتاب

نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج

لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب

خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس

دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب

جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری

کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب

تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد

تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب

کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت

کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب

کو صدر افاضل شرف گوهر آدم

کو کافی دین واسطهٔ گوهر انساب

کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من

عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب

آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف

آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب

آن خاتمهٔ کار مرا خاتم دولت

آن فاتحهٔ طبع مرا فاتح ابواب

در دولت عم بود مرا مادت طبعم

آری ز دماغ است همه قوت اعصاب

زو دیو گریزنده و او داعی انصاف

زو حکمت نازنده و او منهی الباب

زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان

هم عمر خیامی و هم عمر خطاب

ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش

داده لقبش در دو هنر واضح القاب

از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل

وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب

دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد

آن طفل دبستان من آن مردک کذاب

هندو بچه‌ای سازد ازین ترک ضمیرم

زآن تا نشناسند بگرداند جلباب

چون خیمهٔ ابیات چهل پنج شد از نظم

بگسست طناب سخن از غایت اطناب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۵ - در حسب حال و شکایت از استرداد ملکی که بوی داده بودند

شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست

شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست

شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من

تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست

شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن

نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست

گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو

دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست

آن قدر ده‌گانه‌ای کان پنج دهقان می‌دهند

هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست

من چراغم نور داده باز نستانم ز کس

شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست

آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد

باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست

طفل می‌نالید یعنی قرص رنگین کوچک است

سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست

بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است

سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست

روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت

هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست

گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی

در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست

صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار

تا به چپ کردی حساب این فضیلت‌های راست

مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست

خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست

گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان

بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست

موی معنی می‌شکافم دوستان را آگهی است

دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست

جزوی از اشعار من سلطان به کف می‌داشت باز

مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست

گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ

کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست

خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس

کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست

گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر

جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۲۳ - سوگند نامه و مدح رضی الدین ابونصر نظام الملک وزیر شروان شاه

مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب

کزین رواق طنینی که می‌رود دریاب

زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو

در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب

رواق چرخ همه پر صدای روحانی است

در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب

نظام کشور پنجم اجل رضی الدین

رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب

علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش

همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب

فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای

نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب

ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است

که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب

زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم

زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب

زکات دست تو توفیر سورة الانفال

سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب

دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود

دو قله‌اند ولیکن سه قبلهٔ طلاب

به جان عاقلهٔ کائنات یعنی تو

که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب

ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند

که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب

ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا

به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب

به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان

گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب

خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت

مزور آمد و خائن چو سکهٔ قلاب

میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی

چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب

به عز عز مهیمن به حق حق مهین

به جان جان پیمبر به سر سر کتاب

به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن

به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب

به مکتب جبروت و به علم القرآن

به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب

به خط احسن تقویم و آخرین تحویل

به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب

ز میغ‌ها که سیه‌تر ز تخم پرپهن است

چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب

به حق آنکه دهد بچگان بستان را

سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب

کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر

چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب

چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر

در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب

برنده ناخنهٔ چشم شب به ناخن روز

کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب

به ناف قبهٔ عالم به صلب قائم کوه

به پشت راکع چرخ و به سجدهٔ مهتاب

به خال و زلف و لب و حجلهٔ عروس عرب

که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب

به سر عطسهٔ آدم به سنة الحمد

به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب

به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست

ازین سه معنی الف دال و میم بی‌اعراب

به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار

به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب

به بهترین خلف و اربعین صباح پدر

به صبح محشر و خمسین الف روز حساب

به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص

بسی ستارهٔ پاکش گذشته بر جلاب

به تاب یک سر ناخن قوارهٔ مه را

دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب

به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود

به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب

به یار محرم غار و به میر صاحب دلق

به پیر کشتهٔ غوغا، به شیر شرزهٔ غاب

به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست

فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب

به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض

بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب

به صوفیان بلادوست عافیت دشمن

به حق عاقبت غم به جان غم برتاب

به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان

همه سفینهٔ بی‌رخت و بحر بی‌پایاب

به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند

همای بیضهٔ دین را ز بیضه خوار غراب

بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد

به پشه‌ای که غزا کرد و یافت گنج ثواب

به گوسپندی کو را کلیم بود شبان

به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب

به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت

به سکهٔ رخ خورشید بر، به زر مذاب

به سکه و به طراز ثنای او که بر آن

خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب

که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده

پس از درود رسول و صحابه در محراب

نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود

نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب

وگر ز سکهٔ طاعت بگشته‌ام جانم

چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب

چو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روی

اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب

که موم و زر به کژی نقش راستی یابند

ز مهر خاتم سلطان و سکهٔ ضراب

چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن

که دست مال توام پای‌بند مال و نصاب

چو موم محرم گوش خزینه‌دار توام

نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب

چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم

ز من چو آینهٔ زنگ خورده روی متاب

وگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خشم

که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب

به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت

به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب

به تیز دستی نار و به کند پائی خاک

به خاک پاشی باد و به باد ساری آب

بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی

درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب

بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهٔ مغز

به هفت حجلهٔ نور اندر این دو حجرهٔ خواب

به رشتهٔ زر خورشید نور بافنده

که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب

به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد

به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب

به کوه برق مثانه ز سنگ پارهٔ لعل

به بحر ماه مشیمه ز نور بچهٔ ناب

به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش

به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب

بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم

بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب

به تاب آینهٔ دل در این سیاه غلاف

به آب آینهٔ جان در این کبود سراب

به مطلع خرد و مقطع نفس که در او

خلاص جان خواص است از این خراس خراب

به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان

که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب

به اشک چون نمک من که بر سه پایهٔ غم

تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب

به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو

به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب

که بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفته است

که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب

برو که روز اذا الشمس کورت بینام

بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب

همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد

ندیده‌ام که ز عنقا کنند طعمه عقاب

بمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست

نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب

ز بند شاه ندارم گله معاذ الله

اگرچه آب مه من ببرد در مه آب

سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من

حریف رضوان بود و حدائق اعناب

ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت

قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب

که گفته است فلان می‌گریزد از پی آن

که شاه بشنود و باز داردم به عقاب

کجا گریزم سوی عراق یا اران

کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب

به شام یا به خراسان به مصر یا توران

به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب

مرا گریز ز خانه به خانقاه بود

چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب

به مهر مام و دو پستان و زقهٔ خرما

به جان باب و دبستان و تختهٔ آداب

به عید و نشره و ادینه و نماز دگر

به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب

به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک

به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب

به خایهای بط از نان خورده در دامن

به شیشه‌های بلور از خیو به شکل حباب

به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج

به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب

به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن

فراز لب لب جوی محله چون لبلاب

به سر بزرگی حساد من که بودیشان

دراز گوش ندیم و دراز دم بواب

به باد فتق براهیم و غلمهٔ عثمان

به دبهٔ علی موش‌گیر وقت دباب

به دفهٔ جد و ماشوره و کلابهٔ چرخ

به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب

به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره

به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب

به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل

به خط مهرهٔ گردون و پرهٔ دولاب

به ریزه رندهٔ او هم چو جعد زنگی پیر

به نوک تیشهٔ او هم چو زلف رومی شاب

به دوستان دغل رنگ من که بیزارم

به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب

فلک برات برائت میان ما رانده است

ز یوم ینفخ فی‌الصور تا فلا انساب

به دنبهٔ بش بوسعد طفلی از بوشهر

به قندز لب بونجم روبه از تلخاب

به طبله‌های عقاقیر میر ابوالحارث

به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب

به طبل ناقهٔ مستسقیان بخورد جراد

به باد رودهٔ قولنجیان به پشک ذباب

به چار پارهٔ زنگی به باد هرزهٔ دزد

به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب

به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو

به خرس رقص کن و بوزنینهٔ لعاب

به سیر کوبهٔ رازی به دست حیدر رند

به گو پیازهٔ بلخی بخوان جعفر باب

به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره

به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب

به غلمهٔ طبقات طبق زنان سرای

به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب

به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام

به سر منارهٔ مؤذن به لب تنور قطاب

به زر سفرهٔ پشت از فشارش امعا

به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب

به شرط بی‌بی شمس و به شرب بابا خمس

به مصطکی و به بادام و پسته و عناب

به باد نمرود از سهم کرکس پران

به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب

به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر

به تیز عتبه و ریش مسیلمهٔ کذاب

به زیبقی مقنع، به احمقی کیال

به روز کوری صباح و شب روی احباب

به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان

به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب

به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو

به خشک ریشهٔ یونان و شقشقه داراب

به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار

نشست زیر و جهودانه می‌گریست به تاب

به موش زیر برو گربهٔ خیانت کن

که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب

به ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ

به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب

به ابن صبح که سرپنجه‌هاکند چو نجوم

به ابن عرس که دم لابه‌ها کند چو کلاب

به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل

به جیفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاب

کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم

و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب

طریق هزل رها کن به جان شاه جهان

که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب

ز من حکیمی سوگند نامه‌ای درخواست

به نام شاه جهان قبلهٔ اولوالالباب

ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان

به حیرتند چو از منطق طیور، غراب

زهی تمیمهٔ حسان ثابت و اعشی

زهی یتیمهٔ سحبان وائل و عتاب

سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی

طناب او همه حبل الله آید از اطناب

بقای شاه جهان باد تا دهد سایه

زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب

ملک هر آینه آمین کند که بختش را

دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب

دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست

الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴۶ - در ستایش اتابک اعظم مظفر الدین قزل ارسلان عثمان بن ایلدگز

صبح چون زلف شب براندازد

مرغ صبح از طرب پراندازد

کرکس شب غراب وار از حلق

بیضهٔ آتشین براندازد

کرتهٔ فستقی بدرد چرخ

تا به مرغ نواگر اندازد

برشکافد صبا مشیمهٔ شب

طفل خونین به خاور اندازد

زخمهٔ مطربان صلای صبوح

در زبان‌های مزهر اندازد

زلف ساقی کمند شب پیکر

در گلوی دو پیکر اندازد

بر قدح‌های آسمان زنار

مشتری طیلسان در اندازد

لب زهره ز دور بوسهٔ تر

بر لب خشک ساغر اندازد

در بر بلبله فواق افتد

کز دهان آب احمر اندازد

مرغ فردوس دیده‌ای هرگز

که ز منقار کوثر اندازد

از نسیم قدح مشام فلک

چون دهد عطسه عنبر اندازد

لعل در جام تا خط ازرق

شعله در چرخ اخضر اندازد

ادهم شب گریخت ساقی کو

تا کمند معنبر اندازد

جان به دستار چه دهیم آن را

کز غبب طوق در بر اندازد

خار در دیدهٔ فلک شکند

خاک در چشمهٔ خور اندازد

عاشقان را که نوش نوش کنند

لعلش از پسته شکر اندازد

خاک مجلس شود فلک چون او

جرعه بر خاک اغبر اندازد

رنگ شوخی به مجلس آمیزد

سنگ فتنه به لشکر اندازد

درع رستم به سنبل آراید

تیر آرش ز عبهر اندازد

ببرد سنگ ما و آخر سنگ

بر سبوی قلندر اندازد

بامدادان که یک سوارهٔ چرخ

ساخت بر پشت اشقر اندازد

سپر زرد کرده دیلم وار

همه زوبین اصفر اندازد

از در مشرق آتش افروزد

سوی هر روزن اخگر اندازد

این عروسان عور رعنا را

بر سر از آب چادر اندازد

زاهد آسا سجادهٔ زربفت

بر سر کوه و کردر اندازد

گنبد پیر سبحه‌های بلور

در مغاک مقعر اندازد

آهمن سازد آتش پیکان

تا در این دیو، گوهر اندازد

سنگ در آبگینه خانهٔ چرخ

این دل غصه پرور اندازد

آتش اندر خزینه خانهٔ دل

چرخ ناکس برآور اندازد

گله از چرخ نیست از بخت است

که مرا بخت در سر اندازد

یوسف از گرگ چون کند نالش

که به چاهش برادر اندازد

دم خاقانی ار ملک شنود

جان به خاقان اکبر اندازد

فلک ار خلعت بقا برد

بر قد شاه صفدر اندازد

شاه ایران مظفر الدین آن

کز سر کسری افسر اندازد

نفس بلبلان مجلس او

زین غزل شکر تر اندازد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر

شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست

آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست

وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست

هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند

مرغی است پر بریده که از آشیان ماست

تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم

گردون درم خرید سگ پاسبان ماست

با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان

سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست

پیغام دادمش که نشانی بدان نشان

کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست

مگذار کاتشی شده بر جان ما زند

این هجر کافر تو که آفت رسان ماست

هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت

خاقانیا مترس که جان تو جان ماست

ما طفل وار سر زده و مرده مادریم

اقبال پهلوان عجم دایگان ماست

ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما

میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست

شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل

انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست

عادل همام دولت و دین مرزبان ملک

کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست

دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت

دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست

دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است

کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست

اسلام فخر کرد به دور همام و گفت

ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست

نازند روشنان فلک در قران سعد

کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست

لافند مادران گهر در مزاج صلح

کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست

تا میر حاجب افسر حجاب روزگار

برداشت آن حجاب که بند روان ماست

ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم

نعمان روزگار طفیلی خوان ماست

از مدحتش که زنده کن دوستان اوست

تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست

خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند

تایید میر باد که حرز امان ماست

ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر

چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست

ما کاروان گنج روان را روان کنیم

کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست

بخت همام گفت که ما را همای دان

کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست

رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما

بریان شود که بابزن او سنان ماست

تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم

در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست

تیز همام گفت که ما اژدها سریم

تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست

رخش همام گفت که ما باد صرصریم

مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست

گرز همام گفت که ما کوه آهنیم

نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست

عدل همام گفت که ما حرز امتیم

ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست

رای همام گفت که ما حصن دولتیم

کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست

دست همام گفت که ما ابر رحمتیم

همت محیط ما و سخا آسمان ماست

آن بلبل همای فر زاغ فرق بین

کو خاص گلستان خواص بنان ماست

روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند

کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست

پرز پلاس آخور خاص همام دین

دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست

کیخسرو است شاه و همام است زال زر

مهلان او تهمتن توران ستان ماست

ما امتیم و شاه رسول است و او عمر

فرزند او که فرخ علی کامران ماست

ای مرزبان کشور پنجم که درگهت

هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست

بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت

پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست

از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم

کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست

گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است

تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست

گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر

پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست

گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد

مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست

محمود همتی تو و ما مدح خوان تو

شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست

مداح توست و مخلص توست و مرید توست

تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست

هر چند این قصیده گواهی است راست گوی

بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست

اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت

غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست

ما را گمان فتد که بمانی هزار سال

معلوم صد هزار یقین در گمان ماست

نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است

وز مدحتت مبارکی دودمان ماست

منشور حاجبی و امیریت تازه گشت

وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست

گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست

آمین پس از دعا مدد جاودان ماست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:42 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵۸ - این قصیدهٔ را در جواب امام مجد الدین سروده و به مدح شاه اخستان پایان داده است

الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند

دست هستی بر جهان خواهم فشاند

پیش مرغان سر کوی مغان

دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند

دیده می‌پالای و گیتی خاک پای

جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند

اشک در رقص است و ناله در سماع

بر سماع و رقص جان خواهم فشاند

بر سر خاک از جفای آسمان

خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

دوستان چون از نفاق آگنده‌اند

آستین بر دوستان خواهم فشاند

دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند

بر سر دشمن روان خواهم فشاند

کیسه‌ای کز زندگی بردوختم

بر زمانه هر زمان خواهم فشاند

هر زری کز خاک بیزی یافتم

بر سراین خاکدان خواهم فشاند

هر سحر خاقانی آسا بر فلک

ناوک آتش فشان خواهم فشاند

این ستارهٔ دری و در دری

بر همام بحرسان خواهم فشاند

این زر اکسیر نفس ناطقه

بر سر صدر زمان خواهم فشاند

این دو طفل نوری اندر مهد چشم

بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند

این سه گنج نفس از قصر دماغ

بر امام انس و جان خواهم فشاند

این چهار اجساد کان کائنات

بر مراد کن فکان خواهم فشاند

کس چه داند کاین نثار از بهر کیست

تا نگویم بر فلان خواهم فشاند

بر جلال و مجد مجد الدین خلیل

در مدحت بیکران خواهم فشاند

هر شکر کز لفظ او برچید سمع

هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند

هر گهر کز کلک او دزدید طبع

هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند

داورم کی دست فرماید برید

کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند

شرع را گنج روان از کلک اوست

عقل بر گنج روان خواهم فشاند

ملک را حرز امان از رای اوست

روح بر حرز امان خواهم فشاند

گر خضر گردم بر آن غمر الردا

هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند

ور ملک باشم بر آن عیسی نفس

سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند

زیر پای اسبش ار دستم رسد

افسر نوشین روان خواهم نشاند

قحط دانش را به اعجاز ثناش

من و سلوی از لسان خواهم فشاند

چون کند پروانه جان افشان به شمع

من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند

خود کیم من وز سگان کیست جان

تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند

ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم

بر لب حوض جنان خواهم فشاند

گمرهم تا بر سر بیت الحرام

آب دست پیلبان خواهم فشاند

حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی

بر سر تیغ یمان خواهم فشاند

یا نحوس کید قاطع را ز جهل

بر سعود شعریان خواهم فشاند

یا سم گوساله و دنبال گرگ

بر سر طور و شبان خواهم فشاند

یا کلاهی کز گیا بافد شبان

بر سر تاج کیان خواهم فشاند

یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت

بر سر شیر ژیان خواهم فشاند

یا غبار لاشهٔ دیو سفید

بر سوار سیستان خواهم فشاند

یا لعاب اژدهای حمیری

بر درفش کاویان خواهم فشاند

اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل

بر مد مدهمتان خواهم فشاند

اینت کفر ار گرد نعلین یزید

بر یل خیبر ستان خواهم فشاند

گر چه در حلق سماکین افکنم

چون کمند امتحان خواهم فشاند

ور چه پر تیر گردون بشکنم

چون خدنگی از کمان خواهم فشاند

لیک با تیغ یقین او سپر

بر سر آب گمان خواهم فشاند

پیش کلک دور باش آساش تیغ

بر سر خاک هوان خواهم فشاند

در حضورش لالی آرم در زبان

نه لالی از زبان خواهم فشاند

پیش نطقش کبم آرم از دهان

خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد

وز برون آشیان خواهم فشاند

عقد نظمش کبم آرم از دهان

بر سر شاه اخستان خواهم فشاند

زیور نثرش فرو خواهم گسست

بر شه صاحب قران خواهم فشاند

بر خط دستش که هند و چین در اوست

هفت گنج شایگان خواهم فشاند

چون به هندوچین او دستم رسد

دست بر چیپال و خان خواهم فشاند

بر سه تشریفش که خواندم یک به یک

هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند

هست هر سه چار خوان و هشت خلد

من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند

چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید

بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند

باد چون جان جاودان عمرش که من

جان بر او هم جاودان خواهم فشاند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 2 فروردین 1395  9:43 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها